تقریباً همهی علاقهمندان به ادبیات، اورهان پاموک را به عنوان نویسندهای موفق و برندهی جایزهی نوبل ادبیات میشناسند. پاموک در جوانی دانشجوی معماری بوده و اگر روزگار طور دیگری رقم میخورد، ممکن بود به جای نویسندهای موفق، معماری معمولی در ترکیه باشد. در این مطلب بیکاغذ اطراف، پاموک دلایل نیمهکاره رها کردن معماری و دنبال نویسندگی رفتن را مرور میکند، رد تخیل و رؤیا و جایگاه آنها در معماری استانبول و در نوشتههای خودش را میگیرد و به مفهوم «خانه» میرسد.
درسایهی هیبت ساختمانی نودوپنجساله ایستاده بودم: ساختمان همچون بسیاری دیگر از بناهای منطقه رنگنشده بود. گچهای گوشهوکنارش ریخته بود و نمای تیره و کثیفش حالوهوای برخی بیماریهای ترسناک پوستی را داشت. نشانههای گذر زمان، بیتوجهی و خستگی اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد. ولی وقتی متوجه کتیبههای ظریف و نقوش برگها و درختان و طرحهای نامتقارن سبکِ آرتدکو در آن شدم، آن ظاهر بیمار را فراموش کردم و بهجایش، زندگی شاد و راحتی که زمانی در آن جریان داشته است در ذهنم نقش بست. سوراخها و تَرکهای بسیاری در ناودانها، کتیبهها و پیشامدگیها و توفالهای سقف بنا مشاهده کردم. با بررسی طبقات ساختمان، از جمله مغازهی موجود در طبقهی همکف، متوجه شدم که همچون اغلب بناهای ساختهشده در صد سال پیش، این یکی نیز در اصل ساختمانی چهارطبقه بوده و دو طبقهی فوقانی بیست سال پیش به آن اضافه شده است. در دو طبقهی بالایی از کتیبه یا روکوبهای ضخیم بالای پنجرهها و کارهای دستی ظریف روی نما خبری نبود. در بسیاری مواقع این طبقات الحاقی نه تنها به ارتفاع طبقات زیرین نیست، بلکه حتی پنجرههای آن نیز با پنجرههای پایین تطابق ندارند. اغلب این طبقات همراه موجهای ساختوساز، با عجله و بهرهگیری از خلأهای قانونی یا زدوبند با شهرداران فاسد ساخته و اضافه شدهاند. شاید در ابتدا این طبقات در مقابل نمای قدیمی و صدسالهی طبقات زیرین تمیز و مدرن به نظر میرسیدهاند ولی با گذشت بیست سال فضای داخلیشان کهنهتر و ویرانهتر از طبقات زیرین به نظر میرسید.
وقتی به پنجرههای تورفتهی کوچکی که امضای معماری سنتی استانبول محسوب میشوند و حدود یک متر روی کوچه پیش آمدهاند نگاه میکردم، نگاهم به گلدانی میافتاد یا پسری که به من خیره شده بود. در ذهنم محاسبه میکردم که این ساختمان در زمینی به مساحت تقریبی هشتاد مترمربع بنا شده و فضای مفیدش را تخمین میزدم و اینکه آیا تأمینکنندهی نیازهای من هست یا خیر؟ به دنبال ساختمانی نبودم که به خانه تبدیلش کنم. به دلیلی عجیبتر مشغول جستوجو در قدیمیترین محلات استانبول بودم، خیابانهایی با دوهزار سال قدمت: کوچههای پشتی محلات گالاتا، بِیاوغلو و جهانگیر، جایی که زمانی یونانیها و ارمنیها در آن زندگی میکردند، و قبلتر جِنواییها. این خانه را برای یک کتاب و یک موزه لازم داشتم.
همانطور که از آن سوی خیابان مشغول تماشای ساختمان بودم، بقالی از مغازهی پشت سرم بیرون آمد تا در مورد ساختمان توضیح دهد؛ اینکه ساختمان در چه وضعی است، چند سال قدمت دارد و مالک آن کیست. مشخص بود مالک ساختمان او را به این کار تشویق کرده و از او خواسته چشم و گوشش باشد.
با دودلی پرسیدم «امکانش هست داخل ساختمان بروم؟» برایم راحت نبود بدون اجازهی ساکنان قدم به ساختمان غریبهای بگذارم.
بقال گفت «صاف برو تو برادر، برو تو و نگاه کن، راحت باش!»
به رغم روز گرم تابستانی، راهروی ورودی به طرز خارقالعادهای خنک بود (امروزه این راهروهای ورودی زیبا با سقف بلند دیگر حتی در آپارتمانهای مناطق ثروتمندنشین هم یافت نمیشود) و من دیگر جیغ و داد بچهها از کوچههای کثیف بیرون یا سر و صدای پلاستیکفروشی و تعمیرگاههای روبهرو را که تنها چند قدم با ساختمان فاصله داشت نمیشنیدم و تمام اینها به من یادآوری میکرد که خانههای این منطقه برای شیوهی کاملاً متفاوتی از زندگی ساخته شدهاند. به طبقهی دوم رفتم و بعد به طبقهی سوم، و با تشویق بقال کنجکاو که پشت سرم میآمد به هر اتاق یا آپارتمانی که میخواستم وارد میشدم. ساکنان این ساختمان شاید همگی از یک خانواده نبودند ولی همه از روستایی در آناتولی آمده بودند و درهایشان را باز میگذاشتند. همانطور که در این آپارتمانها میگشتم حریصانه هر آنچه را میدیدم همچون دوربین فیلمهای صامت ثبت میکردم.
جلوی آپارتمانی که به راهروی ورودی منتهی میشد، زنی را دیدم در حال چرت زدن بر تختی قدیمی که آن را کنار دیوار گذاشته بودند. پیش از آنکه چرتِ زن پاره شود و مرا دقیقتر برانداز کند، به اتاق مجاور رفته بودم (راهرویی در میان نبود)، جایی که چهار کودک پنج تا هشتساله روی نیمکتی کوچک جلوی تلویزیون رنگی نشسته بودند. هیچکس برای دیدن من سرش را بلند نکرد؛ انگشتانِ کوچک پاهای برهنهشان که از نیمکت آویزان بود با ریتمِ فیلم پرماجرایی که مشغول تماشایش بودند پیچوتاب میخورد.
وقتی وارد اتاق بعدی این خانهی پرجمعیت شدم که به ساکتی گرمای سرِ ظهر بود، خانمی را دیدم که درجا روزهایی را به یادم آورد که باید نام، درجه و شمارهی شناساییام را اعلام میکردم. «شما کی هستید؟» مادرِ اخمآلود، با فنجانی بزرگ چای در دست پرسید. همانطور که بقال پشت سرم اوضاع را توضیح میداد، متوجه شدم اتاقی که زن در آن مشغول کار است یک آشپزخانهی درست و حسابی نیست. تنها دسترسی به این فضای باریک از طریق اتاقی بود که پیرمردی با زیرشلواری در آن استراحت میکرد و البته متوجه شده بودم که پلان اصلی ساختمان این نیست و تغییراتی در آن داده شده است. سعی کردم تصور کنم این طبقه در گذشته چگونه بوده است. درکی کلی از فضای اتاق پیرمرد به دست آوردم. به دیوارها خیره شدم که همچون سایر دیوارهایی که دیده بودم (بهجز دیوارهای بقالی)، پوستهپوسته شده بودند و ازشان گچ و رنگ میریخت، و شرمندگیای عمیق.
به کمک شایعات محلی و راهنمایی مشتاقانهی بقال که دیگر از یک واسطهی کمکحال به مشاور املاک تغییر چهره داده بود، و نیز مشاوران املاک واقعی که حق دلالیشان را میگرفتند، ماهِ بعد را به بازدید از صدها آپارتمان قدیمی در آن منطقه گذراندم، در خیابانی که همهی ساکنانش کردهای اهل تونجلی بودند، در محلات کولینشین گالاتا، جایی که زنها و بچهها در فرورفتگی ساختمانها مینشستند و عابرین را تماشا می کردند، یا کوچههایی که زنان پیر و بیحوصله از پنجرههاشان فریاد میزدند «چرا نمیآد بالا که اینجا رو هم ببینه؟» آشپزخانههایی نیمهویران دیدم، اتاقهای نشیمنی که به گونهای سردستی به دو نیم تقسیم شده بودند، و پلکانهایی با پلههایی که بهکلی ساییده شده؛ اتاقهایی با کفپوش چوبی شکسته و پنهانشده زیر فرشها؛ انبارها، تعمیرگاهها، رستورانها و آپارتمانهای لوکس قدیمی با گچبریهای ظریف روی سقف و دیوارها، که حالا به لوسترفروشی تبدیل شده بودند؛ ساختمانهای متروکه و روبهویرانیِ بدون مالک، یا با مالکانی مهاجرتکرده یا گرفتار در دعاوی ملکی؛ اتاقهایی پر از کودکان کوچک مثل اشیای چپانده شده در کمد؛ طبقاتِ همکفِ خنکی که دیوارهای مرطوبشان بوی نا میداد. زیرزمینهایی انباشته از چوبهایی بهدقت چیدهشده که از درختان و سطلهای زباله و خیابانهای فرعی شهر جمعآوری شده بود، در کنار آهنآلات و انواع و اقسام ضایعات دیگر؛ راهپلههایی که در آنها ارتفاع هیچ پلهای با پلهی دیگر مساوی نبود؛ سقفهای نمپسداده؛ ساختمانهایی که آسانسورشان کار نمیکرد و چراغهایشان هم؛ زنان روسریپوش که از شکاف درها مرا نگاه میکردند که از پشت در میگذشتم و از پلهها و از کنار آدمهایی که در تختشان خوابیده بودند؛ بالکنهایی که لباسهای شستهشان را در آن پهن میکردند؛ دیوارهایی با نوشتهی «آشغال نریزید» و کودکانی که در حیاطها بازی میکردند؛ کمدهای بزرگی که همه شبیه هم بودند و هر چیز دیگری در اتاقخواب را کوچک جلوه میدادند.
اگر از این همه خانه یکی پس از دیگری بازدید نمیکردم هرگز به این روشنی به دو کار واجبی که مردم در خانههایشان انجام میدادند پی نمیبردم: ۱ـ دراز کشیدن روی صندلی یا کاناپه، مبل یا نیمکت کوسندار و چرت زدن ۲ـ تماشای تلویزیون در تمامی ساعات روز. بیشتر اوقات این دو کار را با هم انجام میدادند و همزمان سیگار میکشیدند و چای مینوشیدند. در مناطقی از شهر که ارزش املاک در آنها تقریباً یکسان است، فضای بسیار زیادی به راهپلهها اختصاص داده شده بود؛ هیچ خانهای را ندیدم که از این نظر تفاوتی داشته باشد. وقتی متوجه شدم در ساختمانهایی با عرض پنج یا شش متر چه فضای زیادی صرف راهپلهها شده و جایی هم در پشت آن باقی نمانده، سعی کردم نماها، ساختمانها و خیابانهای شهر را فراموش کنم و صدها هزار پلکان و راهپله را تصور کنم؛ به این ترتیب، املاک تفکیکشدهی استانبول را همچون جنگلی از پلکانهای مخفی میدیدم.
در پایان سفرم، آنچه بیش از همه بر من تأثیر گذاشت فهمیدن این نکته بود که چگونه این ساختمانها که به رغم نماهایشان خانههایی کوچک و محقر بودند که صد سال پیش معماران و مقاطعهکاران ارمنی برای مهاجران یونانی و شامی استانبول ساختند، اکنون به شیوهی حیرتانگیزی متفاوت از آنچه سازندگانشان امید یا تصورش را داشتند مورد استفاده قرار میگیرند. از سالهای تحصیل در رشتهی معماری یک نکته را خوب آموخته بودم: ساختمانها به شکل رؤیاهای معماران و خریداران خود در میآیند. پس از آن که یونانیان، شامیها و ارمنیانی که این ساختمانها را رؤیاپردازی کرده بودند در اوایل قرن گذشته مجبور به ترک آنها شدند، این ساختمانها به بازتابی از تخیل ساکنان جدید خود تبدیل شدند. منظورم تخیل فعالی نیست که این ساختمانها و خیابانها را طوری شکل داده که به شهر جلوهای مشخص بدهد، بلکه از تخیل انفعالیِ مردمی سخن میگویم که از دوردستها به خیابانها و ساختمانهایی آمدند که پیشاپیش شکل و ظاهر خاصی داشتند، و بعد رؤیاهای خود را تغییر دادند تا با آنها منطبق شود.
این گونه تخیل را میتوانم به تخیلات کودکی تشبیه کنم که پیش از فرو رفتن به خواب در اتاقی تاریک در نیمههای شب، با سایههای روی دیوار تصاویری برای خود میسازد. اگر او در اتاقی غریبه و ترسناک خوابیده باشد، با تخیل تصوراتی آشنا میتواند آن را قابل تحمل کند. اگر کودکی در اتاقی تمیز و آشنا بخوابد، اتاقی که در آن احساس امنیت میکند، آنگاه با تشبیه سایهها به موجودات ترسناک افسانهای میتواند برای خود جهانی رؤیایی خلق کند. در هر دو حالت قدرت تخیل او با مواد تصادفی و بیشکلی برای خلق رؤیا روبهرو است، رؤیایی تطبیقیافته با مکانی که کودک از قضا در آن میخوابد. پس تخیلی که از آن حرف میزنیم در خدمت فردی نیست که دنیاهای جدید روی یک ورق کاغذ سفید خلق میکند، بلکه در خدمت فردی است که تلاش میکند خود را با دنیایی پیشاپیش ساخته و پرداخته، تطبیق دهد. امواج مهاجرتی که استانبول طی قرن گذشته به خود دیده است، جابهجایی صنایع از یک منطقه به منطقهی دیگر، ظهور بورژوازی جدید ترک، رؤیاهای غربیسازی که برخی مردم را برانگیخت تا این ساختمانها و اتاقهای ویران را رها کنند تا کسانی از دیگر نقاط جایگزینشان شوند، همه و همه باعث شده به هر کجا که در استانبول نگاه کنید نشانههایی از آن رؤیای ثانوی و تطبیقیافته بیابید. مردمانی که این دیوارها را اضافه کردهاند، آنها که راهروها را به آشپزخانه و تالارهای ورودی را به انبار یا اتاقِ انتظار تبدیل کردهاند، آنها که با قرار دادن تخت و کمد در غیرقابلتصورترین مکانها فضایی برای زندگی به وجود آوردهاند، آنها که دیوارها و پنجرهها را با آجر بستهاند یا پنجرهها و درهایی جدید در دیوارها ایجاد کردهاند، آنها که همهی اجاقهای ساختمان را مجهز به لولههایی کردهاند که همچون ماری روی هر دیوار و سقفی کشیده شده؛ آنها که همهی این کارها را کردهاند تا این مکانها را به «خانه» تبدیل کنند. این مردمان کاملاً با اهداف و نیـّات معمارانی که این خانهها را صد سال قبل طراحی کردهاند، بیگانهاند.
اتفاقی نیست که از صفحات سفید کاغذ صحبت میکنم. حدود سه سال در دانشگاه فنی استانبول به تحصیل معماری مشغول بودم ولی فارغالتحصیل و معمار نشدم. اکنون فکر میکنم این موضوع با آن ایدههای خودنمایانهای که روی صفحات سفید کاغذ قصد پیاده کردنشان را داشتم بیارتباط نیست. همهی آنچه در آن زمان میدانستم این بود که دیگر نمیخواستم معمار شوم، یا نقاش، که سالها آرزویش را داشتم. صفحات بزرگ و سفید طراحی معماری را که در من دلهره و ترس ایجاد میکرد و سرم را به دوران میانداخت رها کردم و بهجای آن نشستم و به صفحات سفید کاغذ تحریر خیره شدم که به همان اندازه ترسناک و دلهرهآور بود. همانجایی که اکنون بیست و پنج سال است در آن نشستهام. در حالی که کتابی در ذهنم شکل میگیرد، خود را در سرآغاز همه چیز تصور میکنم و بر این باورم که دنیا با ایدههای من همنوا خواهد شد؛ درست همان کاری که به عنوان دانشجوی معماری برای تخیل ساختمانها میکردم.
پس بیایید سؤالی را بپرسیم که من بیست و پنج سال پیش آن را بسیار شنیدم و هنوز هم گاهبهگاه از خودم میپرسم: چرا معمار نشدم؟ جواب: چون فکر میکردم صفحاتی که قرار است رؤیاهایم را بر آنها بریزم خالی هستند. ولی پس از بیست و پنج سال نوشتن، این نکته را فهمیدهام که آن صفحات هیچ گاه خالی نیستند. اکنون بهخوبی میدانم وقتی پشت میزم مینشینم همراه با عرف و سنت مینشینم و با آنهایی که به هیچ وجه در مقابل احکام و تاریخ سر تعظیم فرو نیاوردهاند؛ من با چیزهایی [پشت میزم] مینشینم که از تصادف و هرج و مرج پدید آمدهاند، از تاریکی، ترس، و کثافت؛ با گذشته و ارواحِ آن و هر آنچه جامعه و زبان رسمی آرزوی فراموشیاش را دارد. من با هراس مینشینم و با رؤیاهایی که ترس به آنها پر و بال میدهد. برای آوردنِ همهی اینها به روی کاغذ، باید داستانهایی بنویسم که ریشه در گذشته داشته باشند و در همهی آن چیزهایی که غربگرایان و جمهوری [ترکیه] امروزی میخواهند به فراموشی بسپارند، ولی داستانهایی که در عین حال به روی آینده و تخیل نیز گشوده باشند. اگر در سن بیست سالگی فکر میکردم همین کار را با معماری هم میتوانم بکنم، شاید اکنون یک معمار شده بودم. ولی در آن روزها من مدرنیستی سرسخت بودم در آرزوی گریز از سنگینی و آلودگیِ برزخِ جنزدهای که تاریخ نام داشت. افزون بر این، یک غربگرای خوشبین بودم، مطمئن به اینکه همه چیز مطابق برنامه پیش میرود. اما مردمان شهری که من در آن زندگی میکردم با جوامع و تاریخ پیچیدهشان از هیچ قاعدهای تبعیت نمیکردند. این مردم جایی در رؤیاهای من نداشتند: در عوض آنها را همچون موانعی در برابر تحقق رؤیاهای خود میدیدم. بیدرنگ متوجه شده بودم که آنها هرگز به من اجازه نخواهند داد در آن خیابانها از آن گونه ساختمانهایی بسازم که میخواستم. ولی اگر خودم را در خانهی خودم محبوس میکردم و دربارهی آنها مینوشتم، اعتراضی نمیکردند.
چاپ اولین کتاب برای من هشت سال به طول انجامید. طی این سالها، و بهخصوص مواقعی که امیدم را از دست داده بودم که دیگر هیچ ناشری آثارم را چاپ کند، رؤیایی تکرارشونده به سراغم میآمد: من دانشجوی معماری هستم و در کلاس طراحی معماری نشستهام، پلان یک ساختمان را میکشم ولی زمان خیلی کمی برای تحویل طرح باقی مانده. پشت میزی نشستهام و هر آنچه دارم به کار گرفتهام و از هر سو با رولهای کاغذ و اسکیسهای ناتمام احاطه شدهام و لکههای جوهر همچون گلهای سمی باز میشوند. در حال کار، ایدههایی بسیار نابتر از آنچه قبلاً داشتهام به ذهنم میآیند ولی به رغم تلاشهای تبآلودم، مهلتِ ترسناکِ تحویل بهسرعت فرا میرسد و بهخوبی میدانم که دیگر فرصتی برای پرداختن به این ایدههای عالی و جدید ندارم، چون باید طرح ساختمان را روی صفحهی کاغذم به اتمام برسانم. تقصیر من است که نمیتوانم پروژه را در زمانی که دارم به پایان برسانم، همهاش تقصیر خودم است. و در حالی که به همین شیوه تصاویر و موقعیتهای حاد و حادتری را در خواب میبینم، چنان احساس گناه و عذاب وجدانی میکنم که از فرط رنج آن بیدار میشوم.
نخستین چیزی که باید در مورد ترسی بگویم که به این رؤیا دامن میزد، این است که این ترس بیش از هر چیز ترس از نویسنده شدن است. اگر معمار میشدم حداقل شغلی درست و حسابی و توان کسب درآمد و تأمین یک زندگی متوسط را داشتم. ولی وقتی خیلی سربسته این نکته را مطرح کردم که میخواهم نویسنده و نویسندهی داستان و رمان شوم، اعضای خانوادهام به من گفتند مشکلات مالی سختی را در سالهای آینده پیش رو خواهم داشت. پس در برابر آن همه احساس گناه و از دست دادن ترسناک زمان، این رؤیایی بود که تا حدودی دردِ خواستههایم را تسکین میداد. چون تا وقتی مشغول تحصیل در رشتهی معماری بودم، هنوز جزئی از زندگی «عادی» بودم. این گونه سخت کار کردن، تلاش برای غلبه بر زمان و رؤیابینی به حادترین شکل ممکن ــ اینها همه ویژگیهای زندگی آیندهی من بود، هنگامی که رمان مینوشتم و ناچار به رعایت هیچ مهلت و زمانبندی خاصی هم نبودم.
در آن روزها وقتی از من میپرسیدند چرا معمار نشدم، همیشه پاسخی مشابه با کلماتی متفاوت میدادم «چون نمیخواستم آپارتمان طراحی کنم!» وقتی میگفتم آپارتمان، منظورم سبکی از زندگی و در عین حال رویکردی خاص به معماری بود. طی دههی سی میلادی بود که محلات قدیمی و تاریخی استانبول کمکم از بین رفت چون طبقات مرفه شروع به تخریب ساختمانهای دوسهطبقه و باغهای وسیعشان کردند تا از زمینش و دیگر زمینهای خالی شهر برای آپارتمانسازی استفاده کنند، کاری که طی شصت سال بافت تاریخی استانبول را بهکلی از بین برد. وقتی در اواخر دههی پنجاه میلادی شروع به مدرسه رفتن کردم تمامی همکلاسیهایم ساکن آپارتمان بودند. نمای این آپارتمانها در ابتدا ترکیبی از سبک مدرنیستی و سادهی باوهاوس با پنجرههای تورفتهی معماری سنتی ترکیه بود. پس از مدتی این نماها تبدیل به کپیهای ضعیف و بیمایهای از سبک بینالمللی شدند؛ و به دلیل قوانین ارث، زمینها بهتدریج تقسیم شدند و عرض ساختمانها باریک و باریکتر و فضای داخلی آپارتمانها همه شبیه هم شد. بین این آپارتمانها راهپلهها و داکتهای تهویه قرار میگرفت که برخی آن را «فضای تاریک» و برخی «فضای روشن» [نورگیر] مینامیدند؛ در قسمت جلویی اتاق نشیمن قرار میگرفت و بر اساس عرض زمین و هنر و توانایی معمارِ آن، در بخش پشتی ساختمان دو یا سه اتاق خواب قرار میگرفت. راهرویی طولانی این اتاقهای عقبی را به اتاق جلویی متصل میکرد؛ اینها به همراه پنجرههای مشرف به «فضای روشن» و پنجرههایی که به راهپله باز میشد، همهی این آپارتمانها را به گونهی ترسناکی شبیه هم میکرد؛ از همگیشان هم بوی رطوبت، روغن ماندهی آشپزی، فضولات پرندگان و فقر به مشام میرسید. آنچه من بیش از هر چیز طی سالهای تحصیل معماری از آن وحشت داشتم دورنمای این امر بود که باید در این زمینهای کوچک و باریک، آپارتمانهایی مقتصدانه طراحی کنم که مطابق قوانین شهرسازی رایج و سلیقهی طبقهی متوسط نیمهغربیشده باشد. در آن روزها بسیاری از دوستان و آشنایان که از معماران نادرست گلایه داشتند، به من میگفتند وقتی معمار شوم باید در زمینهای خالی متعلق به والدینشان آپارتمانهای خودم را بسازم.
با معمار نشدن میتوانستم از این سرنوشت بگریزم. من نویسنده شدم و چیزهای زیادی در مورد آپارتمانها نوشتم. از همهی آن چیزهایی که نوشتهام یک نکته را خوب آموختم: حال و هوای گرم و خانگی یک ساختمان از رؤیاهای کسانی نشئت میگیرد که در آن زندگی میکنند. این رؤیاها، مانند همهی رؤیاها، از گوشههای قدیمی، تاریک، کثیف و روبهزوالِ آن آپارتمان تغذیه میشوند. درست همانطور که در برخی ساختمانها میبینیم نماها با گذشت زمان زیباتر میشوند و دیوارهای داخلی بافتی اسرارآمیز به خود میگیرند، به همین شیوه نیز میتوانیم ردپای تحول آن از یک ساختمان فاقد هرگونه معنا به یک «خانه»، به ساختمانی از رؤیاها، را مشاهده کنیم. به همین شیوه است که اتاقهای تقسیمشده، دیوارهای زخمی و پلکانهای ویرانی را که پیشتر توصیف کردم درک میکنم. اینها چیزهایی هستند که یک معمار نمیتواند هیچ رد و نشانهای از آنها در ساختمان بیابد: رؤیاهایی که نخستین ساکنان ساختمانی نوساز و معمولی (شکلگرفته طی انفجار مدرنیزاسیون و شور و شوق غربیسازی که طوری ساخته شده انگار قرار است همه چیز را از صفر شروع کند) به وسیلهشان ساختمان را تبدیل به یک «خانه» میکنند.
وقتی در میان ویرانههای زلزلهای قدم میزدم که سیهزار نفر را به کام مرگ فرستاد، بار دیگر حضور این تخیل را، آن هم به شیوهای بسیار تأثیرگذار، احساس کردم، در حال قدم زدن بین آن همه تکهپارههای دیوارها، آجرها و سیمانها، پنجرههای شکسته، دمپاییها، پایهی چراغها، پردهها و فرشها: هر ساختمان، هر سرپناه تازه یا قدیمی که فردی قدم به آن میگذارد، این تخیل اوست که آن را به یک «خانه» تبدیل میکند. همچون قهرمانان داستایوفسکی که از تخیلات خود برای چسبیدن به زندگی حتی در یأسآورترین شرایط استفاده میکنند، ما نیز خیلی خوب میدانیم چگونه ساختمانهای خود را به خانه تبدیل کنیم، حتی در سختترین شرایط زندگی.
ولی هنگامی که این خانهها با یک زلزله فرو میریزند، به شکلی دردناک به ما یادآوری میشود که اینها همچنان ساختمان هستند. پس از همان زلزلهای که سیهزار کشته به جا گذاشت، پدرم به من گفت که از آپارتمانش فرار کرده و در خیابان تاریک و ظلمات بهزحمت رفته تا در آپارتمانی دویست متر آنسوتر پناه گیرد. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را کرده، گفت «چون آن ساختمان امن بود، خودم آن را ساخته بودم.» منظور پدرم همان آپارتمان خانوادگی بود که کودکیام را در آن گذرانده بودم. ساختمانی که به همراه مادربزرگ، عموها و عمهها در آن زندگی میکردیم و آن را در بسیاری از رمانهایم توصیف کردهام؛ و به نظر من اینکه پدرم به آنجا پناه برد بهخاطر این نبوده که آن را ساختمانی امن میدانسته بلکه به این خاطر بوده که آنجا برایش یک «خانه» بوده.
نویسنده: اورهان پاموک
مترجم: عقیل بهرا
منبع: CRUCIAL WORDS: Conditions for Contemporary Architecture
این ترجمه نخستین بار در وبسایت سرخ و سیاه منتشر شده و برای انتشار در بیکاغذ اطراف، مجدداً ویرایش و تنظیم شده است.