برای خیلیها کتابدار یعنی کسی که کتاب امانت میدهد. فقط همین. اما کتابداری یکی از آن کارهاییست که گاهی، دستکم برای بعضی از کتابدارها، فقط شغل نیست، خودِ زندگیست. مریم گریوانیِ کتابدار در این مطلب بیکاغذ اطراف از حرفهاش میگوید و از جایی که در زندگیاش دارد.
من بیست سال و یک روزه بودم. شوهرم بیست و چهار سال و صد و هفتاد و شش روزه بود که ازدواج کردیم. از همان روز اول تصمیم گرفتیم سه تا بچه به دنیا بیاوریم. تصمیم گرفتیم خوب درس بخوانیم، او معمار عاشق شود و من هم کتابدار عاشق. تصمیم گرفتیم سخت کار کنیم. پسانداز کنیم. برای خودمان خانه بسازیم. زمین بخریم. توی زمینمان سیب بکاریم. نه، گیلاس بکاریم. اختلاف داشتیم. توافق کردیم نصفش را سیب و نصف دیگرش را گیلاس بکاریم. با وام ازدواجمان یخچال، سرویس چینی و کتابخانه بخریم. کتابخانهمان را پُر کنیم از شازده کوچولو و هدیه بدهیم به همهی فامیل و دوستان. من برای خانهمان گلیم ببافم. او کنار دارِ گلیم بنشیند و ماسورهای رنگی، آبی و قرمز و سبز و… درست کند.
شوهرم بیست و چهار سال و صد و هشتاد و سه روزه بود که مُرد. خانهمان را ساختم. گلیممان را بافتم. یخچال، سرویس چینی و کتابخانه خریدم. شازده کوچولوها را هم هدیه دادم…
زمان چقدر زود میگذرد. هنوز سیبها و گیلاسهایمان را نکاشتهام و بچههایمان را به دنیا نیاوردهام.
انگار آمده بود بذر عشق را در قلب من بپاشد و برود. بذرها هنوز سر از خاک بیرون نیاورده بودند که رفت. من ماندم و قلبی پر از نهال عشق که کمکم قد میکشند، بزرگ میشوند و میوه میدهند.
هر روز از درختان قلبم بالا میروم. میوهی عشق میچینم و برای بچههای کتابخانهای میبرم که آنجا کتابدار هستم. اصلاً شاید بچههایمان همین بچههای کتابخانه هستند. سیب و گیلاسهایمان هم همان درختان عشقی هستند که در قلبم روییدهاند.
حالا قلبی پر از عشق و درونی پر از مریم دارم که شاخصترینشان همان مریم کتابدار است که همه به اسم خانم گریوانی میشناسند. جوانتر که بودم مریمهایم بیشتر بودند. مریمیکه عاشق میشد. مریمیکه از باغ همسایه گیلاس میچید. یک روز کامل بالای درخت سنجد میماند تا برای معلمش سنجد بچیند. برای تماشای تئاتر میرفت. گلیم میبافت…
مدتیست مریمهایم را هرس کردهام، فقط ریشهی دهاتیام، تنهی کتابدارم و چند شاخهی قطورم مانده که کتاب میخواند و گاهی چیزی مینویسد. شاخههایم پر از شکوفههای عشقِ نوشتن هستند. اگر آفتی نزند در تابستان زندگیام به بار خواهد نشست.
تنهی کتابدارم شانزدهساله شده است. قطور، چندلایه و استوار. دیگر هیچ بادی نمیتواند تکانش بدهد و بلرزاندش. اگر روزی خبرنگاری این سؤال کلیشهای را از من بپرسد که «اگر به بیستودوسالگی برگردید آیا باز هم کتابدار می شوید؟» با افتخار جواب میدهم «بله، حتماً.» اینکه میگویم خبرنگاری این سؤال را میپرسد جزو تخیلاتم است. چرا که هیچ خبرنگاری هرگز به ذهنش خطور نمیکند از یک کتابدار این سؤال را بپرسد. فرض محال عرض کردم.
شغل من مثل بقیهی شغلهای اداری نیست که اول کارمند ساده باشی، بعد کارشناس و رئیس بخش و معاون، و در نهایت مدیرکل یا نمایندهی مجلس شوی. خیلی متفاوت است. توی این شغل همیشه کتابدار میمانی با همان حقوق و مزایای کارمند ساده.
اگر خواستی اینکاره شوی باید خیلی انعطافپذیر باشی، چون که احتمال دارد در یک روز چندین شغل را تجربه کنی. اول صبح که میروی سر کار مثل یک مدیرکل همهی برنامههایت را چک میکنی. برای افزایش اعضا، کتاب و کتابخوانی برنامهریزی میکنی. مثلاً در هر ماه تعداد اعضای کتابخانهات نباید کمتر از صد و پنجاه نفر باشد و برای رسیدن به این هدف، از روشهای مختلف از قبیل عضویت مراجعان داخل سالن، عضویت کودکان، تشویق مراجعان و خویشاوندان به عضویت در کتابخانه، بازدید مدارس، جلسهی هماندیشی با اعضای فعال و… استفاده میکنی. بعد، مثل یک خبرنگار، خبرهای کتابخانهات را توی ذهنت مرور میکنی، آنچه را که ارزش خبری دارد انتخاب میکنی و برای سایت استان میفرستی. وبلاگ کتابخانه را بهروزرسانی میکنی. نامههای اتوماسیون اداری را جواب میدهی. کتابهای دریافتی را ثبت سیستم میکنی و لیبل و بارکد میزنی. همچنین آمار، مسابقات کتابخوانی و راهاندازی بخش کودک و قصهگویی و خیلی کارهای دیگر که به چشم کسی نمیآید و دیده نمیشود.
روز یک کتابدار
ساعت نُه، مراجعان کتاب کمکم میآیند. کتاب امانت میدهی. اگر کسی سؤالی دربارهی کتاب و مطالعه داشته باشد، مثل یک مشاور، مراجعان را در انتخاب کتاب راهنمایی میکنی که بهترینها را انتخاب کنند. کتابهایی را که خودت خواندهای و لذت بردهای معرفی میکنی. به قول رانگاناتان (کتابدار هندی)، «کتابدار کارش این است که به مراجعهکننده بگوید من قبلاً این راه را پیمودهام، دستت را به من بده تا تو را نیز راهنمایی کنم.»
کتابخانه که خلوت باشد، میروی سراغ قفسهی کودکان. کتابهای کودکان را مرتب میکنی و لذت میبری از اینهمه کتاب خوب، کتاب یکی بود یکی نبود، یک خانم چیتی بودِ محمدرضا یوسفی را برمیداری و میخوانی: «همهی تن و بدن خانم چیتی از پارچههای رنگبهرنگ بود و قد او آنقدر بلند بود که به آسمان میرسید…» شور و شوق کودکیات را باز مییابی و برمیگردی سر کارت. به خاطر همین انعطافپذیریاش، همراه شدن با مردمان فرهیخته و خواندنیهای لذتبخش است که شغلم را دوست دارم و همیشه کتابدار میمانم.
سالها قبل از اینکه کتابدار شوم کتابخوان شدم. عوامل زیادی هم برای کتابخوان شدنم هست. یکیاش همان کتابهاییست که برادر همسایهمان، رضا، تابستان سال چهارم دبستان از شهر میآورد. و من با سکههای پنجتومانی، که برای هر نمرهی بیست در طی سال از پدرم میگرفتم و پسانداز میکردم، کتاب کرایه میکردم و با ولع میخواندم. روزی پسرِ رضا آمد و در کتابخانهی ما عضو شد. به او گفتم پدرت مرا کتابخوان کرده، من هم باید تو را کتابخوان کنم. خندید و کتابخوان شد.
اول راهنمایی، مربی پرورشیمان دو نفر از بچههای کلاس را برای مرتب کردن کتابهای کتابخانه خواست. یکیشان من بودم. با او داخل انبار بزرگی شدیم که پر از خرتوپرت و میز و نیمکتهای شکسته بود. از لابهلای میز و نیمکتها یکییکی کتابها را کشیدیم بیرون. به پیشنهاد من،کتابها را نزدیک پنجرهی انباری توی یک قفسهی فلزی چیدیم. بچهها زنگ تفریح از آن پنجره کتاب امانت میگرفتند. آن زمان نمیدانستم کتابداری میکنم. هر روز یک کتاب انتخاب میکردم و برای مطالعه به خانه میبردم. اولین کتابی که از کتابخانهی مدرسه امانت گرفتم قورباغهی سبز بود.
در دبیرستان هم آقای تیمور غلامی، معلم ادبیاتمان، همیشه برایمان کتاب میآورد و یا اجبار کرده بود هر کس باید یک کتاب بخرد و توی کلاس دور بزند و همه بخوانند. دهکدهای در آناتولی محمود ماکال سهم من بود. هنوز هم دارمش. طاعون، بابا لنگدراز، کلبهی عمو تم، قصههای هزار و یک شب را این دوره خواندم.
آقای تیمورخانی هم با چراهای بیپایان و سختگیریهای همیشگیاش حرفهای، هنری و ادبی خواندن را یادم داد. رضا قاسمی، ریچارد براتیگان، موراکامی، محمود دولتآبادی و همینطور مجلههای حرفه هنرمند، گلستانه، هفت و تندیس را او به من شناساند. انجمن آوا هم بیتأثیر نبود. آنجا هم با آلبر کامو، کافکا، هرابال، بزرگ علوی، گلی ترقی و بقیهی نویسندگان ایرانی آشنا شدم.
ولی، غیر از همهی این عوامل، مهمترین و عمدهترین دلیل کتابخوان شدنم این بود که فکر میکردم توی شهر همه کتاب میخوانند. و اگر من هم میخواهم دانشگاه بروم، توی شهر تحصیل کنم، زندگی کنم و برای اینکه از لحاظ فرهنگی با آنها همتراز شوم و پایگاه اجتماعی و فرهنگیام را تغییر دهم باید کتاب بخوانم. اصطلاح پایگاه اجتماعی و فرهنگی را از کتاب اقتصاد دبیرستان یاد گرفته بودم. جملهاش این بود: «روستاییان با تحصیلات و مطالعه میتوانند پایگاه اجتماعی و فرهنگی خودشان را تغییر دهند و به سطح بالاتری بروند.»
با این ذهنیت وارد شهر شدم. وقتی با واقعیت و حقیقت ماجرا روبهرو شدم دیگر کار از کار گذشته بود و به طرز فجیع و وحشیانهای کتابخوان شده بودم.
مثل خوره یا عشقه
مثل کسی که عاشق باشد و هر جا برود یاد عشق با او همراه باشد، فکر و ذهنش را مشغول خودش کند، کتابداری هم با من این کار را میکند. مثل خوره یا عشقه به جانم میافتد. همه جا با من میآید. و به این فکر میکنم چه خوب بود اگر همه کتاب میخواندند. فرقی هم نمیکند تهران یا مشهد باشم و یا خانهی پدریام توی روستا باشم. سوار مترو باشم یا مسیر طولانی توی اتوبوس یا تاکسی باشم و یا در صف دکتر نشسته باشم… همه جا ذهنم را مشغول خودش میکند. انگار خارج از کتابخانه، در خواب، در بیداری، در خیال و واقعیت هم کتابداری میکنم. وقتی برای شرکت در کلاسهای داستاننویسی آل جلال به تهران میروم سوار مترو میشوم. آنجا هم خورهی کتابداری به جانم میافتد. مترو مثل یک مار افعی گرسنه در زیرزمین تهران میخزد. آدمهایی در هر ایستگاه طعمهاش میشوند. من و دو نفر از همکلاسیهایم را هم میبلعد. خلوت است. ده صبح است. اشتهای زیادی برای بلعیدن ندارد. زنی آینهی کوچکی در دستش دارد و رژ لبش را پررنگ میکند. هیچ کس کتاب و روزنامه نمیخواند. فقط مردی کاغذ آچهاری دستش دارد و میخواند. احتمالاً حکم کارگزینیاش است.
برگشتنی اما وضعیت فرق دارد. وقتِ ناهار مار افعیست. دستهدسته آدم روانهی شکمش میشوند. دیگر از سکوت ده صبح خبری نیست. صدای دستفروشها مثل قاروقور شکم گرسنه از هر طرف شنیده میشود. اصلاً نمیشود به بغلدستیات اعتماد کنی که مسافر باشد؛ احتمال دارد در یک آن بلند شود و چیزی بفروشد. هر کس به روش خودش و با توجه به برداشت خودش از نیاز مردم چیزی میفروشد . زنهای مسن سبزی خشک میفروشند و میانسالها دستمال آشپزخانه. مانتوییها رژ لب، ریمل و مداد چشم میفروشند و چادریها جوراب و تیشرت و شلوار… همه هم توی تبلیغاتشان یک جمله را تکرار می کنند که «مسافرهای قبلی دو سه تا بردند. اگر نبرید پشیمان میشوید.» کمکم نگران خودم میشوم. نکند جوگیر شوم و محتویات کیفم را بیرون بریزم و شروع کنم به داد زدن: «خانمها، آثار براتیگان و موراکامی دارم. نغمهی غمگین سلینجر، مارک و پلوی ضابطیان دارم. مسافرهای قبلی دو سه تا بردند. اگر نبرید…»
خورهی کتابداری جان تا مشهد هم با من میآید. پایاننامهی ارشدم را تمام میکنم و برای امضای آخر پایاننامه میروم مشهد. تا میرسم مستقیم میروم دانشگاه فردوسی، دانشکدهی ادبیات، پیش استاد راهنمایم. اتاقش در دانشکدهی ادبیات، انتهای راهرو، طبقهی دوم، گروه علوم اجتماعیست. توی راهروی طولانی دانشکده، در ذهنم تصور میکنم اتاق استادم باید در یک جای خیلی سرسبز و پر از درخت باشد، طوری که پشتبام اتاقش حیاط اتاق بالایی باشد و گلدانهایی از کنار پنجرههایش آویزان باشد. شاید به خاطر این پسوند آخر فامیل استاد راهنمایم است: دکتر احمدرضا اصغرپور ماسوله.
یک اتاق معمولی پر از کتاب بود. کتابهایش چشمم را گرفته بود. دلم میخواست به استاد بگویم اگر این کتابها در این دورهی مجازی اضافی هستند تعدادی از آنها را به کتابخانهی ما اهدا کند. ولی استاد مقتدرتر از آن است که آدم بتواند با یکی دو بار دیدن درخواستی از او داشته باشد، مگر اینکه چند جلد کتاب یواشکی بردارم و فرار کنم.
آبنبات و کشک برایش سوغاتی بردهام. تحویلش میدهم و تا هنوز بیشتر از این برای دزدیدن کتابهایش وسوسه نشدم، خداحافظی میکنم و اتاقش را ترک میکنم. با او تجربهی نوشتن یک پایاننامهی کاملاً مجازی، فقط از طریق ایمیل، را داشتم. فقط یک بار اول ترم و یک بار هم آخر ترم، روز دفاع، دیدمش.
روز دومِ سفر، من و خواهرم و پسرداییام با مترو میرویم وکیلآباد. مشهد متروی خیلی شیک و مدرنی دارد. روی صندلی آبیِ مترو نشستهام. آدمها را نگاه میکنم. هیچ کس کتاب نمیخواند. توی خیالم، پسرداییام را میبینم که غرق خواندن لاکپشت پیر و حقیقت شکسته است، خواهر معلمم تعلیم و تربیت به کجا میروند؟ را میخواند. و آن دو جوانی که آنطرفتر ایستادهاند تندتند دربارهی آخرین اثر موراکامی حرف میزنند که توی آمریکا برایش صف بستهاند، و منتظر ترجمهاش هستند. خانمی که تسبیح دستش است و ذکر میگوید پدر، مادر ما متهمیم شریعتی را دستش میگیرد و با اشتیاق میخواند. زن و شوهری که بچهشان غر میزند، پدرش غرق خواندن نقش پدر در تربیت کودک است تا چارهای بیندیشد، و مادرش هم به بچهها گفتن از بچهها شنیدن ادل فیبر را میخواند. دو دختر نوجوان ادا و اطوارشان را کنار میگذارند و توی موبایلشان در قند هندوانهی ریچارد براتیگان را میخوانند. مترو به آخر می رسد. از خیال بیرون میآیم. داستان «معصومه» کتاب آدمهای احمد غلامی را تمام میکنم و کتاب را میبندم.
همینطور عشق و خیالِ کتابداری با من تا روستا، تا خانهی پدریام هم میآید؛ پنجشنبهها که از سر کار، از کتابخانه، به خانه برمیگردم. توی طبقهی آخر این مجتمع فامیلیمان، که پدرم اسمش را گذاشته «لانهی کلاغ» و میگوید مثل کلاغ رفتهای نوک درخت سپیدار لانه ساختهای، احساس سربازی را دارم که در یک جای دورافتاده، بالای برجک فلزی، تکوتنها نگهبانی میدهد. حالا شاید روزهای دیگر همان کلاغی که پدرم میگوید باشم. از لانهام بیرون میآیم. قارقار میکنم. سر کار، بازار و پیادهروی میروم. دون جمع میکنم و به لانهام بر میگردم. ولی پنجشنبهها احساسِ همان سرباز را دارم. بدون اجازه از مافوقم، از پلههای برجک پایین میآیم، سلاحم را زمین میگذارم و میروم روستا. انرژی میگیرم و دوباره بر میگردم. توی روستا، کنار درِ ورودی حیاط خانهی پدریام، یک انباری بزرگ و نوساز هست که زمستانها سرش خیلی شلوغ و پر از سیبزمینی و پیاز، حبوبات و… میشود. ولی تابستانها همینطور بیکار و علاف مثل سگی افسرده گوشهی حیاط میافتد و چرت میزند. هر کس از کنارش رد میشود چیزی به طرفش پرت میکند. پر از خرتوپرت و آتوآشغال میشود، سبد خالی میوه، بیل و کلنگ، جزوهی درسی، لباسها و فرش کهنه، پلاستیکهای گلخانه، دون مرغها، دبههای خالی خیارشور و رب، گلدانهای خالی…
امسال تابستان کلاً چرتش را به هم میزنم. توی گلدانهای خالی گل میکارم و کنار درِ ورودیاش میگذارم. بقیهی وسایل را گوشهای مرتب میچینم. دار گلیمم را وسطش برپا میکنم. آخر هفتهها که روستا هستم میبافمش. با صدای هر شانهای که روی گلیم میزنم، چرتش میپرد و زوزهای میکشد. نخ های رنگیرنگی را از لای انگشتهایم از میان تارها و پودها رد میکنم و نقش گولّک، پرّک و بویه گزه (اسامی نقشهای گلیم) میزنم. او از اینهمه نقش و رنگ لذت میبرد و زوزهای بلندتر و شادمانه سر میدهد.
دو در دارد. یک درش به حیاط باز میشود و آن یکی به کوچه. بالای درِ روبهحیاطش یک شاخهی انگور هست که تازگیها به داخل انباری سرک میکشد و انگورهایش را به رخ گلیمم میکشد. از درِ کوچه هم صبحها آفتاب خودش را روی گلیمم میاندازد. فکر کنم انگور و آفتاب عاشق گلیمم شدهاند. رقیب هم هستند. ولی من دختر گلیمیام را به انگورجماعت و آفتابجماعت نمیدهم. آفتاب پیر و چروکیدهاش میکند و انگور زنجیاش.
صبحها به صدای پای گوسفندها که از کوچه رد میشوند و به چرا میروند، و صدایشان توی انباری میپیچد،گوش میدهم، عصرها به صدای شادی و دعوای بچهها، و شبها هم به صدای آب که برای آبیاری کلمها و فلفلدلمهها و… از وسط کوچه میگذرد.
گاهی وقتها، درِ آهنیِ روبهکوچه را نیمهباز میگذارم. بچه ها یکییکی میآیند و کتابهایی را که از کتابخانهمان بردهام و دورتادور گلیم چیدهام انتخاب میکنند و میخوانند. همیشه بچهای اینجا روی این تشکِ کنار گلیم هست که کتاب میخواند و لذت گلیمبافیام را دوچندان میکند. دختر انیس خانمکوچولوها و آقاکوچولوها را میخواند، مریم قصهی ما مثل شد، زهرا قصههای مجید، دختر شهناز دخترک کبریتفروش، معصومه بندانگشتی، محمد موش شهری و موش روستایی را. قصهی کتابهایی را که خواندهاند برایم تعریف میکنند. نخها را مرتب میکنند و به گلدانها آب میدهند. گزارش یک هفته شیطنتها و آتشهایی که سوزاندند، میدهند. بچههای گلپری، وقتی مادرشان رفته بوده کوه گینه گندم درو کند، یواشکی شیر و کاکائو برداشتند و بستنی درست کردند. هر سه مسموم شدند. به برنامهی کودک زنگ زدند و قبضشان زیاد آمده و یا اینکه بچهها را توی حیاطشان جمع کردند و با گِل، سنگ و آجر خانه ساختند و… زنهای همسایه هم کنارِ دار مینشینند، درددل میکنند و از مشکلاتشان میگویند. به زنها پیشنهاد بافت گلیم و کیفهای سنتی میدهم. برای ربهایشان مشتری پیدا میکنم. لباسها و لوازم تحریر اهدایی دوستهایم را بین بچههای نیازمند تقسیم میکنم. خلاصه اینکه انباری دیگر آن قابلیت انبار بودن و چرتونگی خودش را از دست داده و برای خودش یک مجتمع فرهنگی هنری… شده، فقط مانده یک فیلم سینمایی پخش کنم که آن هم خواهرم میگوید خودت فیلم سینمایی هستی. میترسم کمکم قیافه بگیرد و دیگر سیبزمینی پیازها را توی خودش راه ندهد. پدرم وقتی اینهمه بند و بساط من را میبیند میگوید «گنم حوقّه چخارتددینگ، خلقه دوریه یِقِدِّنگ.» یعنی باز حوقّه در آوردی و مردم را دور خودت جمع کردی . حوقّه یعنی کسی که کارهای عجیب و غریب میکند و مردم دورش جمع میشوند، مثل مارگیرها و شعبدهبازها.
انگار همهی این حوقّهها را در شهر هم دارم. اما به جای انباری و گلیمبافی یک کتابخانه دارم و کتابهایی هم برای خیالبافی. مردم شهر را برای عضویت در کتابخانه تشویق میکنم. کتاب امانت میدهم. نشست کتابخوانی برگزار میکنم… کتابخانهمان هم مثل آن انباری دو در دارد. یک درِ آن به روی درختان عرعر کنارِ کتابخانه باز میشود. درِ ورودی اصلی هم روبهروی حوض آب وسط حیاط کتابخانه است. آن طرف حوض آب، بعد از نردهها هم خیابان تربیت است. از در ورودی اصلی که وارد میشوی، سمت راستِ راهرو مخزن کتاب قرار دارد. مخزن کتاب یک درِ شیشهای و یک پیشخوان دارد که روی آن هم شیشهی سکوریت نصب شده است. درِ ورودی سالن مطالعه و بخش کودک هم شیشهی سکوریت است و کتابخانهمان را شبیه آکواریوم کردهاند. انگار رفتهایم بازار، سه جعبهی بزرگ آکواریوم خریدهایم، کنار هم چیدهایم و کتابخانه درست کردهایم. جعبهی مستطیل را پُر از پسرماهی کردیم، که بالبال میزنند و درس میخوانند برای کنکور. بچهماهیها را رها کردیم داخل جعبهی کوچک کنار درِ ورودی. آکواریوم مربعشکل را مخزن کردیم و در آن سی و دو هزار جلد کتاب چیدیم. بخش نشریاتمان هم کنار در ورودی این مجتمع آکواریومیست. هر روز ماهیهای زیادی از جاهای مختلف خودشان را میاندازند داخل آکواریوم ما. پیرماهی، کودکماهی، نوجوانماهی، ماهی منتقد، شاعرماهی و… لابهلای قفسهها و کتابها شنا میکنند. روحشان با سالمترین و تازهترین غذاها تغذیه میشود و مسیر درست زندگی را انتخاب میکنند.
مثل کسی که عاشق باشد و هر جا برود یاد عشق با او همراه باشد، فکر و ذهنش را مشغول خودش کند، کتابداری هم با من این کار را میکند. مثل خوره یا عشقه به جانم میافتد. همه جا با من میآید.
روبهروی درِ شیشهای میز امانت قرار دارد. این درِ شیشهای مخزن حکم دوربین مداربسته را برای ما دارد. هر کسی بخواهد از پشت میلهها، از پیادهرو به طرف کتابخانه بپیچد و وارد حیاط کتابخانه بشود تا به مخزن کتاب برسد انعکاس تصویر او را از توی در سکوریت میبینم. یک بار، یک عضو که کتابهایش تأخیر طولانی داشت یواشکی کتابها را آورد و روی میز مطالعهی نشریات گذاشت و رفت. تصویرش را دیدم. به روی خودم نیاوردم. یا آن یکی چند تا مجله از بخش نشریات بیاجازه برداشت و رفت. اگر مسئولی بخواهد بازدید سرزده از کتابخانه داشته باشد ما مثل زلزله، چند ثانیه زودتر، متوجه آمدنش میشویم.
دو مخزن کتاب داریم. در مخزن یک کتابهای رمان و علمی و تاریخی را چیدهایم، در مخزن دو هم کتب مرجع، کامپیوتر، روانشناسی و مذهبی. مخزن یک و دو که میگویم فکر نکنید که از یک کتابخانهی خیلی بزرگ حرف میزنم. مخزن یک هشتاد متر بیشتر نیست، مخزن دو هم قسمتی از سالن مطالعهی پسرهاست که با پارتیشن و قفسه جدایش کردهایم و اسمش را گذاشتهایم مخزن دو. یک زیرپلهی ششمتری روبهروی مخزن یک داریم که سه هزار و پانصد نسخه کتاب کودکمان را آنجا چیدهایم. نقاشیها و کاردستیهای بچهها را به دیوار شیبدار زیرپله چسباندهایم. کل کتابهایمان هم تقریباً سی و دو هزار جلد است. البته، مثل مادرهایی که بچههایشان را دکتر یا مهندس صدا میزنند، من هم کتابخانهام را ملّی صدا میزنم. گاهی وقتها که مراجعان میپرسند کتابهایتان در چه حد است میگویم «در حد کتابخانهی ملّی!»؛ میخندند. ملّی جانم هم مثل من علاقهی شدیدی به مراجعان دارد و میگوید اگر این مراجعان نباشند من میمیرم، و من هم بهشوخی میگویم اگر تو نباشی من زودتر از تو مردهام.
کمکم بروم سروقت مراجعان کتابخانهام که عشق و علاقهام به کتابداری از عشق به آنها، عشق به انسانیت، آگاهی و دانستن نشئت میگیرد، مراجعانی که با افکار مختلف به کتابخانه میآیند و نظرات جالبی هم دربارهی ما کتابدارها دارند. بعضی از مراجعان کتابخانه فکر میکنند ما علامهی دهر هستیم؛ هر چه آنها میپرسند ما باید بلد باشیم، همهی کتابها را خوانده باشیم و از محتوایشان مطلع باشیم.
از آن طرف هم، بعضی از کنکوریها فکر میکنند ما دیپلممان را بهزور گرفتهایم و از سرِ بیکاری آمدهایم اینجا نشستهایم تا برای آنها مهتابیهای سوخته را تعویض کنیم و بهشان برگهی آچهار و دستمال کاغذی بدهیم.
بعضی هم ما را با کیسهی سیبزمینی اشتباه میگیرند و بدون اینکه سلامی بدهند و علیکی بشوند از کنارمان رد میشوند، میروند داخل مخزنِ کتاب.
بعضی فکر میکنند که شاعر، نویسنده یا مدرس داستاننویسی یا چیزی در همین مایهها هستیم؛ خانم نویسنده خانم نویسنده میکنند و نوشتههایشان را میدهند بخوانی و نظر بدهی. جوگیر میشوی و میگویی برای نویسندهی خوب شدن باید بخوانید و بخوانید و باز هم بخوانید. ادامه میدهی که یک داستان خوب، علاوه بر عناصر داستان، باید بتواند حس خوبی به خواننده بدهد، احساساتش را برانگیزد و با شخصیت داستان همذاتپنداری کند و… همینطور نویسندهوار داری سخنرانی میکنی که یکی از اعضا از داخل سالن مطالعه بیرون میآید و میگوید که مهتابی بالای سرش سوخته و الّا و بلّا همین الان باید تعویض شود.
تو از جلد مدرس داستاننویسی بیرون میآیی، مهتابیبهدست میروی داخل سالن مطالعه و مهتابی را نصب میکنی.کنکوریها که همه در دلشان خودشان را دکتر یا مهندس صدا میزنند عمراً برای کمک بیایند. از داخل سالن مطالعه با مهتابی سوخته و کلی کاغذ چرکنویس و پوستهی شکلات که از روی میزها جمع کردهای بیرون میآیی. در همان حین، یک عضو دیگر از راه میرسد و تو را استاد خطاب میکند. میخواهد نظریهی حوزهی عمومی و نظریههای جامعهشناسی و روانشناسی را برایش به زبان ساده توضیح بدهی. میگوید هر چه میخواند بیشتر گیج میشود.
بعضی هم فکر میکنند ما روانشناس یا حقوقدان هستیم. همهی اختلالات یادگیری و تحصیلی فرزندانشان، اختلافات خانوادگی و قوانین ازدواج و طلاق را از ما میپرسند.
خیلیها هم فکر میکنند وظیفهی ما فقط این است که یک کتاب امانت بدهیم و پس بگیریم. بعضی از عضوها هم هستند که به خاطر کتابهایی که معرفی کردهای و آنها خواندهاند تشکر میکنند. چند روز پیش، یک عضو بهخاطر کتاب یادداشتهای ممنوعه که معرفی کرده بودم تشکر کرد و گفت از وقتی این کتاب را خوانده کمتر به دختر نوجوانش گیر میدهد. لذتبخشترین قسمت کار کتابداری همین است که به اعضا کتاب معرفی کنی و آنها بخوانند و لذت ببرند.
تعریفها و قدردانیهای اعضا از معرفیهایت تو را پر از حسِ خوبِ مفید بودن و لذت از کار میکند؛ تو را تا عرش میبرد. درحالیکه تا عرش، تا بالای ابرها رفتهای و برای خودت روی ابرها نشستهای و لبخند میزنی، یکدفعه یک زن خشمگین از راه میرسد. طناب ناسزایش را روی ابرها میگستراند. تو را از آن بالا میکشاند پایین پشت میز امانت. کتابها را روی میز پرت میکند و با عصبانیت میگوید چرا به دخترش فلان کتاب را دادهای که بخواند؟
ما کتابدارها مثل فیل در تاریکی هستیم. یکی دستش به خرطوممان میخورد، میگوید ناودان است، آن یکی میگوید ستون است و… و هر کسی هم از ظن خود یارِ ما میشود…
منبع: این مطلب بخشی از روایت ناداستانی خانم مریم گریوانی است که پیشتر در وبلاگ اطراف هم انتشار یافته و در آینده به طور کامل منتشر خواهد شد.