ویکی‌پدیا در تعریف گریه نوشته «نوعی واکنش عاطفی به حسی مشخص است که معمولاً از احساس درد یا غم سرچشمه می‌گیرد. واکنشی‌ است به شرایط و رخدادهایی خاص. می‌تواند نتیجۀ حسی خوشایند یا واقعه‌ای خوشحال‌کننده هم باشد.» کیف می‌کنم از این تعریف. خلاصه و جامع است و انواع مختلف گریه را در بر می‌گیرد. در عین حال، انتزاعی و خنثا‌ست و شامل تمام شئون گریه نمی‌شود. یعنی تعریف گریه فقط همین است؟ پس تپش قلبِ منجر به خروج اشک چه می‌شود؟ هق‌هق چه می‌شود؟ تکلیف گریه در فضای عمومی و دستی که روی شانه‌ات می‌نشیند، چیست؟ کلمه‌هایی که آدم را دلداری می‌دهند؟ تک‌وتنها گریه کردن در جایی دور و این حس که تنها آدم روی زمینی؟ یعنی تعریف گریه شامل این احساسات نمی‌شود؟


قَد كانَ يَمنَعُني الحَياءُ مِنَ البُكا / فَاليَومَ يَمنَعُهُ البُكا أَن يَمنَعا

[پیش‌تر، شرم نمی‌گذاشت گریه کنم / اما امروز گریه مانع کارِ شرم می‌شود. (المتنبی)]

عصر یکی از روزهای اوایل ژانویه، در کافه‌ای در دمشق نشسته‌ بودم. دوروبرم پر بود از دوستانی که دوره‌های مختلف زندگی نصف‌ونیمه‌ام در بیروت و دمشق و برلین با آن‌ها رفیق شده بودم. آمدم از بلایی که سال 2013 در روزهای محاصرۀ غوطه سرم آمد، تعریف کنم ولی اشکم زودتر سرازیر شد. نمی‌توانستم حرفم را کامل کنم و ماجرا را اشک‌ریزان تعریف کردم. دو روز قبلش که رسیده بودم دمشق، یک دهه بعد از آخرین ‌حضورم در این شهر، برای دیوارهایش گریه کرده بودم و خجالت‌زده، اشک‌هایم را از چشم راننده‌تاکسی که من را از مرز اردن تا شهرم آورده بود، پنهان کردم.

پنج روز اولی که در دمشق بودم گریه‌ام بند نمی‌آمد. هر بار از خیابانی رد ‌شدم، خاطره‌ای را مرور ‌کردم، سر قبر برادرم رفتم یا خانۀ متروک‌مان را دیدم، اشکم دم مشکم بود و گریه کردم. دست خودم نبود. گاهی ناخودآگاه اشکم سرازیر می‌شد. البته گاهی هم می‌توانستم جلوی گریه‌ام را از دم دروازۀ قلبم بگیرم.

اولش خجالت می‌کشیدم و جلوی دیگران گریه نمی‌کردم اما بعد از یکی دو روز، متوجه شدم که در دمشق، آدم‌ها مدام گریه می‌کنند. برای این‌که زنده‌ مانده‌اند و از ظلم اسد رها شده‌اند، به حال زندگی گذشته‌شان، یا در رؤیای آینده‌ای بهتر. وقتی دربارۀ عزیزان‌شان حرف می‌زنند؛ دربارۀ بازداشتی‌‌‌هایی که ناپدید شده‌اند. وحشت در جان آن‌ها که شاهد کشتارها بوده‌اند، باقی خواهد ماند. کسانی که مجبور به ترک خانه‌شان شدند یا خانه‌شان تخریب شده، گریه می‌کنند چرا که این تصویر تا لحظه‌ای که زنده‌اند با آن‌ها خواهد بود. همه گریه می‌کنند و تو هم یکی از آن‌هایی. کاری را می‌کنی که آن‌ها می‌کنند.

گریه چیست؟

وَلَقَد أَرى أَنَّ البُكاءَ سَفاهَه / وَلَسَوفَ يولَعُ بِالبُكا مِن يَفجَعُ

[می‌دانم که گریه سبک‌سرانه است / اما آن‌که داغ‌ دیده، دیوانه‌وار به گریه دل می‌بندد. (أبوذؤيب الهذلي)]

ویکی‌پدیا در تعریف گریه نوشته «نوعی واکنش عاطفی به حسی مشخص است که معمولاً از احساس درد یا غم سرچشمه می‌گیرد. واکنشی‌ است به شرایط و رخدادهایی خاص. می‌تواند نتیجۀ حسی خوشایند یا واقعه‌ای خوشحال‌کننده هم باشد.» کیف می‌کنم از این تعریف. خلاصه و جامع است و انواع مختلف گریه را در بر می‌گیرد. در عین حال، انتزاعی و خنثا‌ست و شامل تمام شئون گریه نمی‌شود. یعنی تعریف گریه فقط همین است؟ پس تپش قلبِ منجر به خروج اشک چه می‌شود؟ هق‌هق چه می‌شود؟ تکلیف گریه در فضای عمومی و دستی که روی شانه‌ات می‌نشیند، چیست؟ کلمه‌هایی که آدم را دلداری می‌دهند؟ تک‌وتنها گریه کردن در جایی دور و این حس که تنها آدم روی زمینی؟ یعنی تعریف گریه شامل این احساسات نمی‌شود؟ وقت‌هایی که دلت می‌خواهد گریه کنی اما نمی‌توانی و در عوض، موقع تماشای فیلمی مبتذل، می‌زنی زیر گریه… آدم‌هایی که به دلایل مذهبی گریه می‌کنند… سربه‌زیر و افتاده موقع نماز یا نزدیک مکانی مقدس؟ یا شاعرانی که با دلیل یا بدون دلیل گریه می‌کنند؟ گریه‌ای که علتش را نمی‌دانیم، اشکی که با شنیدن ترانه‌ای عراقی که بیشتر کلمه‌هایش را هم نمی‌فهمیم، جاری می‌شود چه؟

گریۀ مرگ

ليس من شوق إلى حضنٍ فقدتُهْ / ليس من لتمثال كسرته / ليس من حزنٍ على طفل دفنته / أنا أبكي

[نه از سر دلتنگیِ آغوشی که از دست داده‌ام، نه از سر حسرت تندیسی که شکسته‌ام، نه در سوگ کودکی که به خاک سپرده‌ام… می‌گریم. (محمود درویش)]

مرگ برادر کوچکم بیشتر از آنچه فکر می‌کردم، تکانم داد. اولین بار بود که مرگ را از نزدیک می‌دیدم. نوجوانی بودم که ‌چیزی جز بسکتبال، کتاب خواندن و وقت‌گذرانی با دوستانم برایم مهم نبود. مرگ برادرم با چنان موج غم‌انگیزی روی زندگی من و خانواده‌ام هوار شد که نتوانستیم از دستش خلاص شویم، تا سال‌ها بعد که بعضی‌مان در این موج تلف شدیم.

نهمین روز نوامبر سال 2005 که همزمان شده بود با ششمین روز رمضان، نوّار مُرد. خاطرم هست آن روز وسط حیاط بیمارستانی که خبرش را دادند، زار می‌زدم. یادم می‌آید گریه می‌کردم و پدرم بغلم کرده بود. یادم می‌آید گریه می‌کردم و توی مسیر برگشت به خانه بودم. یادم می‌آید توی اتاق پدر و مادرم گریه می‌کردم. یادم می‌آید گریه می‌کردم که خوابم برد. بعد از آن روز، دیگر برای نوّار گریه نکردم تا روزهای اول سال 2025 که بعد از چهارده سال به دمشق برگشتم و سر خاکش رفتم. به اسم نوار، درختی در یکی از جنگل‌های انگلیس کاشتم. به یادش در جاهای مختلف دنیا شمعی روشن کردم. با خودم می‌گفتم روزگار مدت کوتاهی هدیه‌ای به اسم نوّار به خانواده‌ام داده بود. با خودم می‌گفتم دیگر نمی‌توانم خانه و قبر برادرم را ببینم. ولی حکومت اسد سقوط کرد و به خانۀ کودکی‌ام برگشتم و قبر رفیق کوچکم را زیارت کردم که کوچک و زیبا و گرم مانده بود، عین فنجانی چای در شبی سرد.

گریۀ غصه

وما كنت أَدري قَبلَ عَزَّه ما البُكا / وَلا مُوجِعاتِ القَلبِ حَتَّى تَوَلَّتِ

[پیش از عزّه نه گریه را می‌شناختم و نه دردهای دلخراش را، تا وقتی که او رفت. (کثیر عزه)]

سخت‌ترین نوع گریه همین است. گریه همراه تماشای ویرانی حلب و غوطه. گریه همراه دیدن تصاویر کشتار مردم تضامن و ویدئوهای کشتار مردم داریا و بیضا و این اواخر ساحل. گریه همراه دیدن رنج بر صفحۀ تلویزیون. گریۀ غصه و استیصال، چون قدرت تغییر هیچ‌چیز را ندارد. وقتی آدم نمی‌تواند چیزی را که می‌بیند تغییر دهد، چه می‌کند؟ مثلاً اگر یکی از اوباش دولتی به او حمله کند چه واکنشی نشان می‌دهد؟ آدم وقتی می‌بیند جهانیان بر کشتار ده‌ها هزار نفر در غزه چشم بسته‌اند، چه می‌کند؟ غیر از گریه، گریه از سر غصه، چه می‌کند؟

خودم را به یاد می‌آورم که بچه‌ای بودم ده‌ساله. دست پدرم را گرفته بودم و نزدیکی‌های میدان مرجه قدم می‌زدیم. صدای داد و فریاد ‌آمد. نگاه کردم به خیابان بغلی و دیدم مأمور امنیتی پیرمردی را گرفته و به صورتش می‌کوبد. مردم دوروبرشان بودند ولی هیچ‌کس جُم نمی‌خورد. ترس فلج‌شان کرده بود. آن لحظه و خیلی از صحنه‌های تحقیرآمیز دیگر را سال‌ها بعد، موقع نوشتن متنی دربارۀ تحقیر شدن در سوریۀ اسد، به یاد آوردم و مستأصل، زدم زیر گریه.

ناتوانی را روزی حس کردم که قطار شهری زد بهم. دراز‌به‌دراز افتاده بودم روی زمین و نمی‌توانستم تکان بخورم. منتظر آمبولانس بودم و غریبه‌ها دورم را گرفته بودند. یک آن حس کردم علیلم و نمی‌توانم تکان بخورم. زنی دستم را گرفته بود و از ترس خون‌ریزی داخلی، نمی‌گذاشت تکان بخورم. یادم می‌آید وقتی اشکِ توی چشمم را دید، گفت «اشکالی نداره، گریه کن. گریۀ شوکه.» نمی‌خواستم جلوی آن همه آدم که برای تماشای مردنم دورم حلقه زده بودند، گریه کنم. گریه نکردم. چند لحظه نفسم را حبس کردم و برای مردن آماده شدم. درست در همان لحظه بود که آزادی واقعی را درک کردم. بعد از آن تصادف، چند ماهی بستری ماندم، بدون این‌که بتوانم کاری بکنم جز دراز کشیدن، نوشتن و فیلم دیدن. هر بار که با کمک همسرم می‌رفتم دستشویی، از سر عجز گریه می‌کردم. بدون تکیه به همسرم، نمی‌توانستم راه بروم. گریه می‌کردم و او هم همراهم گریه می‌کرد.

گریۀ سقوط حکومت

لا تبخَسوا قَدْرَ الدموع فإنها / دفعُ الهموم تَفيضُ من يَنْبوع

[اشک را کم‌بها ندانید، چرا که از چشمۀ جان می‌جوشد و اندوه را می‌بَرد. (محمدمهدی الجواهری)]

مثل هر زن و مرد سوری، من هم از چند روز قبل از سقوط اسد بست نشسته بودم جلوی کامپیوترم. صفحۀ نمایش را چهار قسمت کرده بودم و همزمان، چهار شبکۀ خبری را دنبال می‌کردم. شبکۀ دیگری را هم از تلویزیون می‌دیدم. با تلفن همراهم اخبار شبکه‌های اجتماعی را هم دنبال می‌کردم. باورم نمی‌شد حلب و بعدش حماه را آزاد کرده‌اند و راهی حمص شده‌اند. آن روزهای دسامبر 2024 نمی‌توانستم خوب بخوابم. اشک‌ و احساسات متناقض وجودم را گرفته بود. رسیدیم به شبِ هفتم. خبری فوری خواندم که می‌گفت دولت آمریکا پیش‌بینی می‌کند حکومت اسد ظرف پنج تا ده روز آینده سقوط کند. به همسر آلمانی‌ام گفتم برویم بخوابیم، ظاهراً قرار نیست امشب اتفاقی بیفتد. دخترمان پیش دخترخاله‌اش خوابیده بود که همسایۀ دیواربه‌دیوارمان بودند.

صبح فردا با تلفن دوستم بیدار شدیم. گفت اسد فرار کرده و حکومتش ساقط شده. از تخت پریدم بیرون تا اخبار را ببینم. تا خبر را دیدم، زدم زیر گریه. همسرم پرسید چرا گریه می‌کنم. گفتم «نمی‌دانم. برای همه‌چیز. برای آزادی و زندگی ازدست‌رفته‌ا‌م. برای آن‌هایی که رفتند و این لحظۀ تاریخی را ندیدند. گریه‌ام نه از غم است و نه از شادی؛ گریۀ پایان است. گریه‌ای که هیچ‌ گریۀ دیگری شبیهش نیست. گریۀ سقوط حکومت.»

او هم زد زیر گریه. دختر هفت‌ساله‌مان هم آمد و دید داریم گریه می‌کنیم. پرسید چرا گریه می‌کنیم. گفتیم اسد فرار کرده. از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و به آلمانی داد می‌زد «اسد فرار کرده، اسد فرار کرده.» بعد، پرسید چمدان‌هایمان را کجا گذاشته‌ایم. گفتیم چمدان‌ می‌خواهد چه ‌کار؟ گفت برای این‌که برگردیم سوریه. گریه‌ام بیشتر شد. هیچ‌وقت نشده بود که دربارۀ برگشتن به سوریه یا زندگی در سوریه حرف زده باشیم. دخترم آلمانی است. از مادری آلمانی به ‌دنیا آمده و آلمانی حرف می‌زند. اما خیلی خوب فهمیده بود آنچه خانوادۀ ما را به سوریه ربط داده، خیلی عمیق‌تر از زبان و واژگان و جغرافیاست.

گریه هنگام تولد دخترم

وَقَفتُ أَبكي وَراحَت وَهيَ باكِيَه / تَسيرُ عَنّي قَليلاً ثُمَّ تَلتَفِتُ

[ایستاده بودم و گریه می‌کردم، می‌رفت و گریه می‌کرد، اندکی دور شد و بعد سر برگرداند. (بهاء زهیر)]

من از آدم‌های خوش‌اقبالی‌ام که معجزۀ تولد را به چشم دیده‌اند. تمام‌مدت کنار همسرم بودم. حتی یک ثانیه هم از کنارش جُم نخوردم. می‌خواستم کمک‌حال و به‌درد‌بخور باشم. تا دخترم به دنیا آمد، بغلش کردم. لطیف‌ترین و زیبا‌ترین و شیرین‌تر چیزی بود که به عمرم دیده بودم. نمی‌توانم احساس اولین دیدار با فرزند را توصیف کنم. به گمانم پدرها موقع تولد فرزندشان پدر می‌شوند و مادرها از ابتدای بارداری. می‌خواستم در لحظۀ تولد دخترم آن‌جا باشم و از همان اول، پدری را احساس کنم. اوایل بارداری همسرم که عکس‌های سونوگرافی را دیدیم، چیزی دستگیرمان نشد. دکتر نقطه‌ای روی عکس را نشان‌مان داد و پرسید «نقطه‌ای را که این وسط حرکت می‌کند، می‌بینید؟» سر تکان دادیم که یعنی دیدیم. گفت «این جنین شماست.» و همه‌چیز دگرگون شد. اشک از چشمم سرازیر شد. از چشم همسرم هم. موقع تولد دخترم و اولین ‌بار که بغلش کردم هم دوباره اشکم سرازیر شد. از آن روز که بیشتر از هفت سال پیش بود، به‌اندازۀ موهای سرم با دخترم و برای دخترم گریه کرده‌ام.

گریه به مثابۀ ایستادگی در برابر نقش‌های جنسیتی

يَبكي رِجالٌ عَلى الحَياه وَقَد/ أَفنى دُموعي شَوقي إِلى أَجَلي

[مردانی بر زندگی می‌گریند و من از سر شوق به مرگم اشک می‌ریزم. (عباس بن احنف)]

مردها هم گریه می‌کنند؟ قطعاً و خیلی زیاد. من گریۀ پدرم را هنگام مرگ برادرم دیده‌ام. گریۀ پدرم را وقتی که از سوریه فرار می‌کردم، دیده‌ام. و پنج سال بعد که در پاریس ملاقاتش کردم و موقعی که نوه‌اش، دختر دوسالۀ بیمارم، را توی بیمارستان دید. از دوستانم دربارۀ پدران‌شان و اشک‌های آن‌ها شنیده‌ام. مردهایی را دیده‌ام که بر ویرانه‌های خانه‌شان گریه می‌کردند، یا بر مرگ عزیزان‌شان. مردهایی که صحنه‌ای از فیلمی در سینما به گریه‌شان می‌انداخت، یا ترانه‌ای عاشقانه. مردها هم مثل زن‌ها گریه می‌کنند. همۀ آدم‌ها گریه می‌کنند. گریه کنشی عادی است و واکنشی عادی. شاید وقت آن رسیده که جمله‌هایی مثل «وقتی مرد گریه می‌کند یعنی کوهی از غصه در دلش است» را دور بیندازیم.


نویسنده: دلیر یوسف

مترجم: قاسم فتحی

منبع