وقتی‌ آدم وسط همه‌ی ترس‌ها و دلهره‌های روزانه‌ای که با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کند یکهو متوجه انبانِ پُر از ترس‌ کشف‌نشده‌ی درونش می‌‌شود، بیشتر می‌ترسد و بیشتر هول می‌کند. علتش روشن است: چنین آدمی مختصاتش را نمی‌شناسد، نمی‌داند قرار است با دیدن چه‌چیزی و چه‌کسی و در چه موقعیتی دوباره آن ترس سراغش بیاید. این هولِ پیدا شدنِ ترسِ جدید احتمالاً باید بیشتر از ترس‌های کهنه‌ و معمول دیگر بیشتر بترساندش. این مطلب بی‌کاغذ اطراف روایت محبوبه عظیم‌زاده است درباره‌ی مواجهه‌ی ناگهانی‌اش با ترایپوفوبیا و این‌که این ترس غریب کجا، چطور و با دیدن چه چیزهایی سراغش می‌آید.


تفاوتی نمی‌­کند احساس ترس و وحشت به آدم دست بدهد یا نفرت و انزجار، چندشش شود یا اعصابش به ‌هم بریزد، یا تلفیق و ترکیبی از تمام این‌ها یکهو با میزان نامشخص و نامعیّنی هجوم بیاورد سمتش. بدِ ماجرا آن‌جایی است که نتیجه‌ی تک‌تک این دریافت‌­ها، به ‌لحاظ روانی و فیزیکی درمانده‌­ات می‌­کند. بدیهی‌ترین تصویر شاید همان حالت درماندگی موقع کابوس­ باشد؛ این‌که تقلا می­‌کنی فریاد بکشی اما توانایی تولید کوچک‌ترین صدایی را نداری. خفه ‌شده‌ای، راکد، قفل. مسیر معمول زندگی‌ات هم، مخصوصاً در آن‌ لحظات، بالا و پایین می‌­شود و مختل.

ترس­‌ها و فوبیاهایی که در نگاه اول خنده‌­دار به نظر می‌رسند، اوضاع را سخت‌تر هم می‌کنند. آن‌­قدر که وقتی مجبور می­‌شوی بگویی من ترایپوفوبیا یا «ترس از حفره­‌های نامتقارن» دارم، طرف یا طرف­‌های مقابل قبل از هر واکنشی، با چشم­‌های ازحدقه‌درآمده نگاهت می­‌کنند و تو ناخودآگاه، مثل مجری‌­هایی که همیشه باید برای بیننده­‌های عزیزِ توی خانه چیزی برای گفتن در چنته داشته باشند، توضیح می­‌دهی ترایپوفوبیا یعنی «احساس هراس ناشی از الگوهای نامنظم سوراخ‌های کوچک یا حفره‌ها». آن‌وقت دوباره یک «چیِ؟» کِش‌دار و غلیظ تحویلت می­‌دهند و بعد پُقی می­‌زنند زیر خنده که یعنی «این همه چیز برای ترسیدن هست، اون‌وقت تو از سوراخ می‌­ترسی؟ مردم از ارتفاع و شلوغی و جاهای بسته می­‌ترسن، تو از سوراخ؟ لعنتی! سوراخ؟»

نکته‌ی جالب‌­تر این‌جاست که بعدش تمام همت خودشان را به‌ کار می‌­گیرند تا هرچه سوراخ‌سمبه توی عالم وجود دارد را بکنند توی چشمت که ببینند از آن‌­ها هم می­‌ترسی یا نه؛ از حفره­‌های بینی­‌شان تا سوراخ مستراح و چیزهایی که در تمام عمر هیچ‌­وقت حتی به چشمت هم نیامده‌اند. احتمالاً تنها به این دلیل که برایشان جالب است و می‌­خواهند مسیر خنده­‌هایشان را تکمیل کنند. سوراخ‌هایی که آن‌ها شروع می‌کنند به تستش تنها تو را روی آن ‌چیز یا چیزهایی که حساس هستی، حساس­‌تر می‌­کنند و حالت را بدتر. این‌جاست که دیگر عطای توضیح و تفصیل بیشتر را به لقایش می­‌بخشی و تنها کاری که می‌­کنی این است که راهت را کج کنی و بروی توی تنهایی خودت.

***

هیچ‌­وقت فکر نمی‌­کردم این پدیده‌ی احمقانه یعنی ترایپوفوبیا یک‌ روز خودش را این‌طوری توی یکی از عادی­‌ترین و پُرتکرارترین موقعیت‌های زندگی­‌ام، یعنی وقتی که سوار مترو هستم و دارم از محل کارم برمی‌­گردم خانه، به رخ بکشد. مترو شلوغ بود، خیلی شلوغ. از آن ساعت­‌هایی بود که مردم کیپ‌تاکیپ هم ایستاده‌اند. سوار شدم و خودم را با کمی ضرب‌وزور به دیوار شیشه­‌ای کنار صندلی رساندم و تکیه دادم بهش. این‌جا برای من نقطه‌ی امن مترو است که می­‌تواند برخوردها و اصطکاک‌­های اعصاب‌خُردکن داخل مترو را به حداقل برساند. توی مترو، اغلب اوقات یا یک‌ نفر دارد فریادزنان با تلفن صحبت می‌کند یا یک گروه دختر نوجوان هره‌کره راه انداخته‌­اند و درباره‌ی قطع‌ و وصل ارتباطات‌شان حرف می‌زنند. مثل همیشه برای فرار از این سَروصداها هندزفری‌ام را چپاندم توی گوشم. سرم را هم تکیه دادم به دیواره‌ی واگن و همراه آهنگ «تک‌خال» با پایم ضرب کوچکی روی زمین گرفتم. هنوز به ایستگاه آخر نرسیده بودیم.

نمی­دانم کدام ایستگاه بود که در واگن باز شد و خانم مسنی آمد تو که پشتِ جفتِ دست­‌هایش پُر از سوزن بود. دست‌هایش را جلوتر و بالاتر از خودش گرفته بود و همین‌ که نگاهم به دست‌­هایش افتاد، سوز سرد سرما پیچید توی تنم و لرزم گرفت. این لرز توی آن ثانیه‌ها موج‌به‌موج می‌­آمد و رد می‌­شد. دلم می‌­خواست جیغ بکشم ولی فراموش نکرده بودم که کجا ایستاده‌­ام. خودم را جمع­‌وجور کردم و بیشتر از قبل فرو رفتم توی همان کنجی که بودم. زبانم توی دهانم و چشم­‌هایم روی دست­‌های پُر از سوزن او قفل شده بود. دیدن این‌ همه سوزن روی دست­‌هایش حس تشویش و آشوب و نفرت را با تمام قوا ریخت به‌جانم. همان احساس چندش‌آوری که هیچ‌­وقت بهتر از این واژه‌‌ها را برای توصیفش پیدا نکردم.

قسم می‌­خورم توی هر دستش بیشتر از بیست سوزن فرو کرده بود؛ سوزن‌­های مسی‌رنگی که سَرهایشان فرو شده بود توی دست­‌های چروکیده ولی سفیدِ پیرزن. طب سوزنی بود یعنی؟ با این ‌همه سوزن؟ مگر طب سوزنی را فقط با چندتا سوزن انجام نمی‌­دهند؟ آن‌ هم فقط روی نقاط خاصی از بدن؟ این‌ چه سبک و سیاقی بود پس؟ دلم می‌­خواست بروم زل بزنم توی چشم­ش و از او بپرسم چرا این ‌همه سوزن توی دست‌هایش کاشته؟ بیشتر از آن ولی دلم می­‌خواست فریاد بزنم که واقعاً با این اوضاع ‌و احوال، با این دست­‌هایی که الان اگر قطار یک ترمز ناگهانی بگیرد بندِ هیچ‌کجا نمی‌شوند و پخش زمین می‌شوی، چه اجباری بود با مترو طی طریق کنی؟ تاکسی را مگر از تو گرفته‌­اند؟ هیچ بشری توی خانه‌تان پیدا نمی­‌شد که بداند با این ‌حال باید بیاید دنبالت؟

وقتی مجبور می­‌شوی بگویی من ترایپوفوبیا یا «ترس از حفره‌­های نامتقارن» دارم، طرف یا طرف‌­های مقابل قبل از هر واکنشی، با چشم‌­های ازحدقه‌درآمده نگاهت می­‌کنند و تو ناخودآگاه، مثل مجری‌­هایی که همیشه باید برای بیننده‌­های عزیزِ توی خانه چیزی برای گفتن در چنته داشته باشند، توضیح می­‌دهی که ترایپوفوبیا یعنی «احساس هراس ناشی از الگوهای نامنظم سوراخ‌های کوچک یا حفره‌ها». آن‌وقت دوباره یک «چیِ؟» کِش‌دار و غلیظ تحویلت می‌­دهند و بعد پُقی می‌­زنند زیر خنده که یعنی «این همه چیز برای ترسیدن هست، اون‌وقت تو از سوراخ می­‌ترسی؟»

مثل دخترهایی که با کلی قِروفِر به ناخن‌­هایشان لاک می­‌زنند و بعد دست‌هایشان را یک‌ ساعت تمام بالا می‌­گیرند که مبادا به ‌جایی بخورد و گوشه‌ای از رنگش بپرد، دست‌هایش را بالا گرفته بود و مسافران دیگر، که همیشه باید کلی عِزوجز کنی و خواهش و التماس تا یک گُله جا برایت باز کنند، حالا بدون هیچ حرف و حدیثی، شیرفهم شده بودند که باید راه را برای ملکه‌ی سوزن­‌ها باز کنند.

به سر و صورتش که نگاه کردم هیچ اثری از پریشانی، درد یا چیزی شبیه این‌­ها ندیدم. چهره‌­اش از دست­‌هایش جوان­‌تر و حتی لب‌­ها و گونه‌­هایش نسبتاً گل‌گلی بود. موهای طلایی‌رنگش هم کمی از زیر روسری مشکی­‌اش بیرون زده بود. گره­‌ی سفت روسری‌اش هم لابد برای این بود که دیگر تا رسیدن به‌ خانه نیازی به شُل‌وسفت‌کردنش پیدا نکند. فقط وقتی بند کیف کوچکش از روی شانه‌­اش لیز خورد و افتاد پایین، دختر جوانی که نزدیک او ایستاده بود آن را دوباره گذاشت روی شانه­‌اش و یک لبخند و «مرسی» پاداش گرفت. بعد، صدای «بفرمایید، بفرمایید» و تعارف تکه‌پاره‌کردن به گوشم ­رسید که این یعنی یک‌ نفر از روی صندلی خودش پا شده و جایش را داده به او.

نمی­‌توانستم آدم‌­های دوروبَرش را درک کنم. چطور نزدیکش ایستاده‌اند؟ برای من تک‌­تک سوزن­‌های فرو‌شده توی دست­‌هایش حکم تیر سمی و خطرناکی­ را داشتند که به سمتم پرتاب می‌­شد؛ اول صاف می‌­خورد توی تخم چشم­م و بعد سَمش همه‌ی وجودم را می‌گرفت. شک نداشتم اگر وضعیت ادامه پیدا کند، همان‌جا مقابل چشم همه‌ی آن‌هایی که تا به ‌حال اسم ترایپوفوبیا هم به گوش‌شان نخورده پخش زمین می‌شوم یا دست‌کم آن خروش خفته و خفه‌­شده‌ی توی گلویم را با تمام قدرت به بیرون پرتاب می‌کنم. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم.

یک ایستگاه بیشتر نمانده بود. باقی راه را چشم­‌بسته رفتم و مقنعه‌ام را جلوی صورتم گرفتم تا شاید پرده‌ی سیاه سوزن‌های پیرزن را مقابل چشمانم کم‌رنگ کنم و از سرم بپرانم. با صدای توی قطار که ایستگاه را اعلام کرد، مقنعه را از روی صورتم کشیدم کنار و پیاده شدم. سرمای هوای بیرون از سوز و سرمایی که پیچیده بود توی بدنم خیلی خیلی مطبوع‌تر بود.

***

ماجرای اولین برخورد جدی‌ام با ترایپوفوبیا شاید از این هم خنده­‌دارتر و عجیب‌­تر به ‌نظر برسد. توی آشپزخانه بودم و مشغول برنج دَم‌ کردن. برنج­‌ها را ریخته بودم توی آب قابلمه. وقت آبکشی برنج­‌ها شده بود. داشتم ته‌وتوی کابینت شلوغ و درهم‌وبرهم خانه را می‌­گشتم که چشمم افتاد به سبد پلاستیکی کوچک و جمع‌وجوری که ظاهراً تازه به جمع ظروف آشپزخانه اضافه شده بود. همان را برداشتم. براندازش کردم. سوراخ‌هایش، برعکس سوراخ‌های گل‌وگشاد آن آبکش روحی قدیمی که برنج­ آبکش‌شده را حیف‌ومیل می­‌کردند، ریزِ ریز بودند. گذاشتمش توی سینک. سفیدرنگ بود با یک‌ نوار سبزرنگ دورتادورش. دستگیره‌­ها را از گیره‌ی روی دیوار آشپزخانه برداشتم و دو دسته‌ی قابلمه را گرفتم و همه‌ی برنج­‌ها را خالی کردم توی سبد. ته قابلمه را هم آب گرفتم تا برنجی نماند.

قابلمه را دوباره گذاشتم روی گاز. شعله را کمی زیاد کردم و روغن را ریختم توی قابلمه. صدای جلزوولز روغن که بلند شد، سیب­‌زمینی‌­هایی را که حلقه­‌حلقه کرده بودم، چیدم کف قابلمه. سبد را برداشتم و شروع کردم به ریختن برنج‌­های آبکش‌شده. سبد را به داخل قوس دادم و برنج­‌ها سُر خوردند توی قابلمه. حالا، بیشتر دانه‌های برنج­ توی قابلمه بودند اما دانه‌های آخر، دانه‌های لعنتی آخر، هنوز چپیده بودند توی سوراخ‌­های ریز سبد. هیچ‌وقت توی مخیله‌­ام نمی‌­گنجید که دانه‌های برنج مانده توی سوراخ‌های یک سبد آبکش بتواند این‌قدر زورمندانه حالم را به این‌ روز بیندازد. اولش فکر کردم فشارم افتاده یا چیزی شبیه این. ولی بعدش بدنم سرد و کرخت شد. سرمای استخوان‌سوز پیچید به تنم. لرزم گرفت و هراس افتاد به جانم. ولی نمی‌­دانستم از کجا؟ برای چه؟ چه چیزی؟ و همه‌ی این‌ها مخلوط شده بود با یک حس غلیظ مشمئزکننده و فوق­‌العاده نفرت­‌انگیز.

تمام بدنم داشت مورمور می‌­شد. مگر چی جز یک سبد آبکش توی دست‌هایم بود؟ یعنی همین سبد این‌طور مغزم را نشانه گرفته بود و داشت خط‌خطی­‌اش می­‌کرد؟ نمی‌­توانستم تحملش کنم. از کنار اُجاق گاز خودم را رساندم جلوی سینک. سرم را هم بالا گرفته بودم که مبادا دوباره چشمم بهش بیفتد. سبد را همین‌طور توی دست‌­هایم گرفته بودم. نمی‌دانستم چه‌ مرگم شده اما می‌­دانستم هر آتشی است از گور همین آبکش نو بلند می­‌شود. با تمام قدرت کوباندمش به سینک دستشویی. محکم کوباندم، خیلی خیلی محکم. سه‌ مرتبه و هر مرتبه محکم‌­تر از قبل؛ آن‌­قدر که ندیده مطمئن شوم حتی یک‌ دانه برنج هم توی آن سوراخ­‌ها باقی نمانده. اگر آن ‌لحظه کس دیگری هم خانه بود حتماً با صدای مهیب آن ضربه­‌ها یا از ترس سکته می‌­کرد یا می‌آمد سرک می‌کشید که چه اتفاقی افتاده. سبد را پرت کردم گوشه‌ی آشپزخانه. در قابلمه را گذاشتم، شعله را کم کردم و صاف رفتم توی اتاقم و خودم را انداختم روی تخت. دو لایه پتو را کشیدم روی سرم به این امید که هرچه دیدم خیلی‌ زود به یک تصویر سیاه تبدیل شود.

***

ماجرای سبد و آشپزخانه کاملاً از ذهنم پاک شده بود. از خاطرم رفته بود که سوراخ­‌های یک سبد آبکش و برنج­‌های گیرکرده توی سوراخ­‌هایش چطور اساسی و جان‌دار تکانم داده بودند. ولو شده بودم روی تخت و داشتم اینستاگرامم را چک می­‌کردم. گوشی‌به‌دست صفحه را اِسکرول و پُست­‌ها را یکی‌­یکی رد می‌­کردم. یکی تولد عشقش را تبریک گفته بود و یکی‌ دیگر در قامت یک عاشق شکست­‌خورده‌ی بدبخت و منزوی ظاهر شده بود. تا این‌که رسیدم به پست یکی از دوستان قدیمی. عکسی بود از یک‌ سطح سبزِ برگ­‌مانند که آن را توی دستش گرفته بود. روی آن سطح سبز، حفره‌های سیاهی بودند که انگار داخل‌شان ‌چیزی شبیه مغز بود. ناخودآگاه همه‌­چیز افتاد روی دور تکرار. مسخ شدم. چشم‌هایم میخ شدند روی صفحه. هم می­‌دیدم و هم نمی‌دیدم. رفتم به یک خلسه‌ی خفقان‌­آور. آن احساس چندش‌­آور همراه با اضطراب و ترس و لرز دوباره آمد سراغم. خیلی شدیدتر از قبل. آن‌قدر که اگر جلوی خودم را نمی‌­گرفتم و در همان اوج ناتوانی، قیمت گوشی موبایلم را به‌ خودم یادآوری نمی‌­کردم، حتماً مستقیم می‌کوبیدمش به دیوار.

هنوز یادم هست که چشمم گیر کرده بود روی حفره‌­های سیاه­‌رنگ روی آن پس‌زمینه‌ی سبزرنگ. هر حفره مثل یک چاه بود، چاه ویل. چاهی که تَه نداشت. سیاهی و تاریکی‌‌اش داشت من را می­‌بلیعد و می‌­کشید به کام خودش. شاید هم دهان خون‌­آشامی بود که ذره‌ذره داشت وجودم را می‌کشید توی خودش تا تکه‌تکه­ و لت‌وپارم کند. پایین عکس، به انضمام یکی‌دوتا از این شکلک‌­های خوشی و خنده، هشتگ «پسته‌ی دریایی» زده بود.

نمی‌­توانستم حتی یک‌ نگاه کوچک دیگر به آن ‌تصویر بیندازم. فلا‌ش‌­بک زده بودم به آشپزخانه و آن‌ سبد منحوسِ آبکش. آن ‌روز را توی ذهنم مرور می‌کردم و دیگر داشتم به این قطعیت می‌رسیدم که من حتماً یک مرگم هست. در آنی، به سرم زد بروم کامنت‌­ها را بخوانم شاید چیزی دستگیرم شود، که شد. یکی نوشته بود «اگه شما هم مثل من از دیدن این تصویر بدتون میاد واژه‌ی ترایپوفوبیا رو توی اینترنت سرچ کنین.»

مجال ندادم. گوگل را باز کردم و نوشتم «ترایپوفوبیا». قبلش ترایپوفوبیا را سه‌چهار مرتبه تکرار کردم و خواندم که قشنگ توی ذهنم حک شود. خاطرم هست حتی بار اول و دوم موقع خواندنش گیر ­کردم. تمام حواسم را جمع کردم تا اگر عکسی هم روی صفحه می‌آید، چشمم را ندوانم دنبالش. مستقیم رفتم توی صفحه‌ی ویکی­پدیا. همان خط اولش را که نوشته بود ترایپوفوبیا یعنی «ترس یا هراس ناشی از الگوهای نامنظم یا خوشه‌ای از سوراخ‌های کوچک یا حفره‌­ها» خواندم و بلافاصله روی ضربدر صفحه کلیک کردم و بی‌خیال بیشتر فهمیدن و خواندن شدم.

گوشی را خاموش کردم. حس می‌­کردم اگر روشن باشد، فاصله‌ی من تا آن پسته‌ی دریایی کم ‌و کم­‌تر می­شود. تکیه دادم به دیوار. مثل آدم‌­هایی که از شنیدن خبری ناگهانی شوکه می‌­شوند. انگار از یک‌ راز مگویِ بزرگ پرده برداشته شده بود. حالا فهمیده بودم این احساسات عجیب‌وغریب از کجا آب می­‌خورد. ترایپوفوبیا. واژه‌­ای که تا قبل از آن اصلاً نمی‌­دانستم وجود دارد و مفهومش چیست، حالا درست در همان‌ لحظه به فهرست واژه­‌های سیاه زندگی‌­ام اضافه شده بود.

نویسنده: محبوبه عظیم‌زاده