خاطره وعدۀ خاصی میدهد: داستانی واقعی را روایت میکند که ریشه در گذشتۀ منحصربهفرد نویسنده دارد، گذشتهای که فقط نویسنده از آن مطلع است. به نظر من، خاطرهنویسی بازگشت به اتفاقات گذشته و نقل دوبارۀ آنها با لعابی ظریف و بیغلوغش است که احساس، اعتقاد و تفسیر شخص از وقایع را نشان میدهد. من مینویسم تا احساس، حالت روحی، و سکونی را زنده کنم که هنگام هجوم گذشته بر شخص غالب میشود. غالباً مینویسم تا حس لذتجوییِ عجیب و ناگزیر کودکی را بازیابم؛ دنیای بزرگ و صمیمی و زندهای که کودک در وسط آن جای دارد. این را بازمییابم، ولی میخواهم احضار هم بکنم، و چیز مردهای ــ شاید بیش از هر چیز آن حس لذتجوییِ عمیق ــ را دوباره زنده کنم.
خیلی وقت پیش، در دورۀ یکسالۀ پیشپزشکی با موضوع آناتومی و فیزیولوژی شرکت کردم. استادمان، دکتر وِلتون، طاس و قدبلند بود، روپوش سفید میپوشید، و همان هفتۀ اول تقریباً اسامی همۀ دانشجویان دوره را یاد گرفت. خیلی دوستش داشتم و غالباً در ساعات غیرکلاسی پیش او میرفتم، و با اصرار در امور بایگانی یا تشریح کمکش میکردم.
یک بار از او دربارۀ حافظه پرسیدم. چند هفته منحصراً به ساختار و عملکرد مغز پرداخته بودیم، ولی از حافظه صحبتی به میان نیامده بود. پرسیدم «چرا بعضی خاطرات زندهتر از خاطرات دیگرند؟» در فضای نیمهروشن دفتر کارش، کنار میز تحریر، ایستاده بودیم. یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی پشت میز آزمایشگاهیِ کوچکی کنار دیوار، ظرف مخصوص کِشت میکروب آماده میکرد. منتظر پاسخی فنی و کلیشهای بودم ــ شرح نوروشیمیایی جزر و مد زمان، و سازوکار حافظه در فراموشکردن شادیها و زدودن کامل بعضی سالهای زندگی. ناگهان ساکن بر جا ایستاد و به گوشهای از سقف خیره شد. کسی که همیشه پاسخی در آستین داشت مدتی طولانی سکوت کرد.
بالاخره گفت «نمیدانم.» تا آن وقت چنین پاسخی از او نشنیده بودم. «خاطرم هست سوار قطار بودم و بیرون را تماشا میکردم که پنجرۀ یک ساختمان بهسرعت از مقابلم گذشت.» به طرفم برگشت. «پنجره رد شد و رفت، ولی چنان در خاطرم مانده که انگار جلوی چشمم است.» روی برگرداند و گفت «نمیدانم چرا.»
♦♦♦
در شبی تاریک، بر زمین خشکی ایستادهام. کسانی مِنمنکنان، با غُرغر و خندههای آهسته، جعبههای سنگینی را جابهجا میکنند. طرح تاریک هیکل پدرم بر زمینۀ آسمان پیداست. آنگاه جرقهای میجهد، صدای سوت پرتاب چیزی به آسمان و انفجار خفۀ گلولۀ توپ بلند میشود، و گُلی نورانی آسمان را میپوشاند. این صحنه چنان واضح و در عین حال رؤیایی است که اطمینان ندارم واقعی باشد. بسیاری از خاطراتم همینطورند: یک صحنۀ واحد، تصویری بیحرکت با آغاز و پایانی مشخص، مثل نگارۀ تولد مسیح. از یک کُپۀ کثیف برف بالا میروم؛ یک جفت کفش بچگانۀ قلعاندود و برّاق در دست دارم؛ صدای همهمۀ دورِ مهمانیِ بزرگترها را میشنوم. آخر صحنه که میرسم و میخواهم اتفاق بعدی را ببینم، ناگهان کل ماجرا از دستم در میرود. من میمانم و صعود از کُپۀ برف. من میمانم و آوار خُردهخاطرات.
حافظه به طور کلی دقیق عمل میکند. اکثراً بر سر تصویر کلیِ حوادث گذشته اتفاق نظر داریم. از این نظر، خاطرات من اساساً درستاند. اما برای نویسنده هیچچیز مهمتر از جزئیات نیست. غالباً آنچه تغییر میکند جزئیات کوچک است.
همیشه بیش از آنکه در خاطر نگه داریم فراموش میکنیم. هِرمان اِبینگ هاوس، روانشناس آلمانی، در سال ۱۸۸۵ «منحنی فراموشی» را ابداع کرد، بازنماییِ گرافیکیِ فرمول ریاضیِ محاسبۀ سرعت فراموشی اطلاعات. «فراموشی» ضرباهنگی تصاعدی دارد؛ افزون بر نیمی از آنچه فراموش میکنیم در یک ساعت از ذهنمان میرود. بعد منحنی صاف میشود، ولی ظرف چند روز حدود ۷۰ درصد اطلاعاتی را که کسب کردهایم از دست میدهیم، مگر اینکه آگاهانه تلاش کنیم مطالب را به خاطر بسپاریم. بهخاطرسپاری مستلزم تکرار است، ولی تکرار ــ همانطور که خواهیم دید ــ خاطره را تغییر میدهد.
طبعاً همه فکر میکنند همهچیز را به یاد میآورند. ولادیمیر نابوکوف در پیشگفتار زندگینامۀ مفصل خود، حرف بزن، خاطره، بر «نقایص ناشی از فراموشی» و «نقاط خالی، بخشهای مبهم و پهنههای تاریکی» وجودش تأسف میخورد. ولی نابوکوف در واقع امر به نیروی حافظۀ خود میبالید. وقتی با راستیآزمای نشریۀ نیویورکر بر سر رنگ دودکش کشتی اقیانوسپیمای فرانسوی اختلاف نظر پیدا کرد، به جای پذیرش اشتباهش ترجیح داد از اشاره به جزئیات کشتی چشمپوشی کند.
متخصصان علوم اعصاب که به مطالعۀ حافظه میپردازند گاهی از تعابیر «پایداری» و «ناپایداری» استفاده میکنند. آیا حافظه عیناً واقعیت را ضبط میکند؟ آیا نوعی مخزن یا یک جور فهرست است؟ حافظه بیشتر شبیه بخار است. بیتردید برای طغیان و فقدانِ خاطرات میتوان توضیحات فنیِ کافی پیدا کرد، ولی مطالعۀ این فرایندها دشوار است، سازوکارهای مغز پیچیدهاند، و نتایج گاهی یأسآور میشوند. دستآخر، کشف شگفتانگیزی در انتظار نیست. موقع مطالعۀ تأثیر پروتئینهای متصلشونده به آراِناِی بر تقویت طولانیمدت یاختههای عصبی، در کمال شگفتی به یاد میآورم ــ به عبارتی، «دوباره» به خود میآیم ــ که ما از همین روندها ساخته شدهایم. همهچیز همین است: عشق، جراحت مرگبار، بازگشت به ساحل در غروب خورشید و بلور خشک نمک روی دستها، کُپۀ برف، همه و همه.
من خیلی روی جنبۀ علمیِ حافظه، یا همان توضیحات فنی، مطالعه کردهام. میتوانم بگویم که «حافظۀ روندی» (چطور مسواک بزنم) با «حافظۀ رویدادی» (امروز صبح مسواک زدم) متفاوت است، و این خود با «حافظۀ معنایی» (برای جلوگیری از پوسیدگی دندان مسواک میزنم) فرق دارد. جز این، کمی هم در مورد آن پروتئینهای متصلشونده اطلاعات دارم، ولی دربارۀ حافظه توضیحی ندارم. هیچکس ندارد. همۀ این انواع حافظه با هم تداخل میکنند و قاتی میشوند؛ کمتر چیزی در ذهن ما درست به این یا آن مقوله تعلق میگیرد. ما در شبکۀ پیچیدهای از رخدادها، حقایق، معانی، موقعیتها و ایدههای زودگذر زندگی میکنیم. توجه من، در مقام نویسنده، بیشتر معطوف به حافظهای است که خودزندگینامهای خوانده میشود، بافتهای بزرگ از تجربههایی که منحصربهفردند و مهم اینکه در طول زمان پیوند مییابند. ما یک «خودِ» منفرد نیستیم، بلکه «خود»هایمان در جریانی مدام جایگزین یکدیگر میشوند. ولی میان آنها ارتباط عمیقی برقرار است. حافظۀ خودزندگینامهایِ من مشتمل است بر کندن چالۀ آب، دادن امتحان درس آناتومی، نشستن بر بستر مرگ مادرم، و اکنون برقرار کردن اتصالی که همۀ این لحظات را در قالب «من» گرد میآورد. شالودۀ خودِ هشیار همین است: من منم، چون چنین اتفاق افتاد. بیچونوچرا آن را میپذیریم. معمولاً فراموش میکنیم که میان حافظۀ خودزندگینامهای و خودِ خودزندگینامه شکافی عمیق هست.
♦♦♦
گاهی خاطرهنگاری میکنم، یعنی از گذشته مینویسم. مدتها، ایرادی در این موضوع نمیدیدم ــ نه درمورد گذشته نه در خصوص توانایی خودم در شناخت کافی از گذشته تا بتوانم دربارۀ آن بنویسم. هر نویسندهای با خوانندگانش قراردادی میبندد. این قرارداد ممکن است جزئیات و بندهای وابستۀ زیادی داشته باشد، ولی چند نکته برجسته است. متنی که اکنون مطالعه میکنید جستار است، یعنی داستان نیست. به من، که از حقایق و تجارب زیسته بهره میبرم، اعتماد میکنید. قول میدهم، قولِ قول، که راست بگویم. همین قولوقرار در خاطره و خودزندگینامه هم برقرار است. هیچ مرز مشخصی این گونهها را جدا نمیکند؛ اکثر تعریفها فرضاً بر رویکرد خنثی و مبتنی بر واقعیتِ خودزندگینامه، و ماهیت شخصی و احساسیترِ خاطره تأکید میکنند. ولی فرض بر این است که هر دو گونه وقایعِ رخداده را شرح دهند.
خاطره وعدۀ خاصی میدهد: داستانی واقعی را روایت میکند که ریشه در گذشتۀ منحصربهفرد نویسنده دارد، گذشتهای که فقط نویسنده از آن مطلع است. به نظر من، خاطرهنویسی بازگشت به اتفاقات گذشته و نقل دوبارۀ آنها با لعابی ظریف و بیغلوغش است که احساس، اعتقاد و تفسیر شخص از وقایع را نشان میدهد. من مینویسم تا احساس، حالت روحی، و سکونی را زنده کنم که هنگام هجوم گذشته بر شخص غالب میشود. غالباً مینویسم تا حس لذتجوییِ عجیب و ناگزیر کودکی را بازیابم؛ دنیای بزرگ و صمیمی و زندهای که کودک در وسط آن جای دارد. این را بازمییابم، ولی میخواهم احضار هم بکنم، و چیز مردهای ــ شاید بیش از هر چیز آن حس لذتجوییِ عمیق ــ را دوباره زنده کنم.
قبول دارم که خاطرهنویسی هنر تعبیر و تفسیر است. خاطرهنویسی بر حافظه اتکا دارد، و حافظه چه بسا چون «پرچمهای مندرس نیایش» باشد. به همین دلیل است که من آثاری مثل اجاق سرد آنجلا را دوست دارم، که گفتوگو زیاد ندارد و نقلقول مستقیم نمیآورد، و میگذارد گفتوگوهایی که به گوش طفل میخورد، مثل رنگ دیوار، در زمینۀ داستان جای بگیرد. خواننده مجذوب خاطرات نویسنده میماند، ولی در هر لحظه میداند آنچه میخواند خاطره است.
احتمالاً بسیاری از خاطرهنویسان با نظرم موافق باشند، ولی غالباً نتیجۀ کارشان چیز دیگری میشود. همیشه سعی کردهام موازین مشخصی را رعایت کنم (که به نظر خیلی از نویسندگان سختگیرانهاند): پرهیز از شخصیتهای غیرواقعی، پرهیز از بازآفرینی صحنههایی که واقعاً در خاطر ندارم، پرهیز از دیالوگهای ساختگی، و پرهیز از فشردن زمان یا مکان، یا تغییر توالی رخدادها. امروزه که اعترافهای بیپرده باب شده من به نظر اُمّل میآیم، چراکه سعی میکنم زیاد به خودم اهمیت ندهم ــ موهبتی که از تربیت خانوادگیام به یادگار دارم. و میدانم ــ از مدتها قبل میدانستهام ــ که این خودداری، آگاهانه یا ناآگاهانه، بخشی از داستانی است که مینویسم. گاهی خوانندگانم تصور کردهاند آدم محافظهکاری هستم. طبعاً محافظهکاری انواع و اقسامی دارد.
من سعی میکنم تا جای ممکن صحت اطلاعات را بررسی کنم. زیاد مطالعه میکنم. از کتابها، بایگانی روزنامهها، عکسها، نقشهها، مصاحبهها، سالنامهها، مجلات، نامهها، موزهها، و انجمنهای تاریخی بهره میبرم، درست مثل وقتی که برای نگارش چنین جستاری پژوهش میکنم. از خودم هم استفاده میکنم: یورش میآورم، میدزدم، بازنویسی میکنم، منکر میشوم، و به طرق مختلف دیگر از هر چه قبلاً نوشتهام به عنوان منبعی دستاول و ارزشمند استفاده میکنم. با این حال، سعی میکنم احتمال بازنگری در خاطراتم را منتفی نکنم، و بپذیرم که فراموش کردهام یا گاهی اشتباه به یاد میآورم.
معمولاً زندگینامههای تازهمنتشرشده را میخوانم، ولی چون ناباوریام را تعلیق نمیکنند، اغلب ناتمام میگذارمشان. قصر شیشهایِ ژانت والز سوختگی شدید نویسنده در سهسالگی را با جزئیاتی دقیق شرح میدهد: خودِ حادثه، روزهای بستری در بیمارستان و عواقب آن. چییِن جولی وانگ در کشور زیبا توضیح صحنهای از مهاجرت به آمریکا در سن هفتسالگی را با چنان تفصیل و دقتی میآورد که بیشک از توان اکثر بزرگسالان خارج است. کتاب تحسینشدۀ مکسین هونگ کینگستون، زن جنگجو، با مونولوگی از مادرش آغاز میشود که بیش از دو صفحه ادامه پیدا میکند. کینگستون اصلاً نمیگوید اینها چطور در خاطرش مانده است. او گفتوگوهایی فراوان و پرطولوتفصیل، و شاید ساختگی، نقل میکند.
راحت میشود واقعیت روانیِ امروزِ خود را در جای تاریخ نشاند. خاطره مثل شن مرطوب است. این همان چیزی است که میخواهم بهدقت بررسی کنم: غیرقابل اعتماد بودن، ناپایداری. ماجرای آن پنجره چیست؟
♦♦♦
همیشه از دست خاطرهنویسانی که صراحتاً جعل مطلب میکنند ناراحت میشوم، ولی حالا نگرانم که خودِ ما هم ندانسته داستان سر هم کنیم. میدانم، و از این کشف متحیرم، که رخدادها را در طی زمان مخلوط و معکوس کردهام ــ و چه بسا یکی دو تا هم از خودم درآورده باشم. بسیار مشتاقم که یادداشتهایم را تصحیح کنم. اما چه مواردی از قلم افتاده؟ پژوهش جستار حاضر را با این پرسش آغاز کردم که چه میزان از خاطراتم کذب است. اکنون که مشغول نگارش آن هستم، از خودم میپرسم آیا هیچیک از خاطراتم صحت دارند.
برخی از آنچه به یاد میآوریم مطلقاً رخ نداده، و مقدار زیادی از آنچه را که رخ داده است به یاد نمیآوریم. کودک خردسال چهرهها، اسامی و کلمات جدید را میشناسد و بازی با اسباببازیها را یاد میگیرد. ولی جشن تولد دوسالگیاش را به یاد نمیآورد. خاطرات خودزندگینامهایِ قابل بازیابی در کودکان تا حدود سهسالگی شکل نمیگیرند، پدیداری که به فراموشیِ کودکی شناخته میشود. دلیل بروز این فراموشی ممکن است ساخت ناکامل مغز یا فقدان زبانی باشد که کودکان خردسال با استفاده از آن خاطراتشان را میسازند و بیان میکنند. پاسخ شاید ناظر بر مجموعهای از عوامل باشد. حدوداً ده سال طول میکشد تا حافظۀ خودزندگینامهای کودکان کموبیش شبیه حافظۀ خودزندگینامهای بزرگسالان شود.
بعضیها این نظر را رد میکنند (و خاطرات این دوره را مینویسند). میگویند تردیدی ندارند که یادشان میآید. ولی بسیاری از خاطرات دوران کودکیمان را با عکسها یا تعریفهای دیگران میسازیم. گروهی از پژوهشگران معتقدند که ما بر این «پایه» گذشته را میآفرینیم. گاهی افراد جزئیاتی را به یاد میآورند که ممکن نیست تجربه کرده باشند، و چیزهایی را میدانند که امکان ندارد به یاد بیاورند. به این میگویند باور بدون یادآوری. ممکن است بدانید که در کودکی عمل جراحی کردهاید. من میدانم سه سالم که بوده، مادرم سقط جنین کرده. میدانم که کلاس شنا رفتهام، ولی آن را به خاطر ندارم ــ فقط یادم هست بلد بودم شنا کنم. فروید دربارۀ آشفتگی خاطراتی که در روانکاویهایش میدید گفت «راه جستن در این پیچیدگی تقریباً ناممکن است.» بخشهای اساسی شخصیت ما پیش از دهسالگی ساخته میشوند. به این ترتیب، مسئلۀ بغرنج پیدا میشود: آیا ممکن است بدانیم چه بودهایم؟ ممکن نیست، ولی میدانیم.
♦♦♦
هر خاطره کمابیش محصول سه کنش مجزاست: رمزگذاری یا ایجاد الگو، تثبیت یا ذخیرۀ الگو، و بازیابی یا بازسازی الگو. امروزه تصویربرداری مغزی قسمت کوچکی از این فعالیت را نشان میدهد، ولی روشن نمیکند در مغز چه اتفاقی میافتد. فهم ما از سازوکار حافظه چنان ابتدایی است که بیشتر شبیه طرحی ناشیانه است تا «تصویربرداری».
مردی زمزمهکنان جعبهای را بلند میکند. پیچیدگی این تصویر غیرقابلتصور است. او زمزمه میکند ــ شبحی درون شبح ــ و در یک لحظه موجی ناگهانی در تعدادی از میلیونها مایل اتصالات عصبیِ مغز به حرکت درمیآید. شبکۀ مسیرها شکل میگیرد و عمدتاً در لوب گیجگاهیِ میانی پراکنده میشود. هیپوکامپ نقش کلیدی دارد، ولی خاطره محدود به یک مکان خاص نمیشود و به هزار تکه تقسیم میگردد. خاطره تغییر شکل مدام است. الگو بدون تثبیت باقی نمیماند و به سراشیب منحنی اِبینگهاوس میلغزد. تثبیتْ زنجیرۀ روندهایی است که ممکن است با تغییر ظرفیت غشایی و پتانسیل الکتریکیِ سلولهای عصبی عمل کند. تثبیت چند ثانیه یا دقیقه ــ گاهی روزها یا بیشتر ــ طول میکشد؛ پژوهشهای متعددی نشان دادهاند که خواب به تثبیت کمک میکند. سپس، مسیرهای عصبی تازه به مسیرهای قبلی متصل و به طرقی پیچیده و نامشخص با هم متشکل میشوند، و بهتدریج که مسیرهای تازه شکل میگیرند راههای قبلی تغییر میکنند و جادههایی به وجود میآورند که ورودیها و خروجیهای متعددی دارند. و پس از شکلگیری و استقرار الگو چه باقی میماند؟ پتانسیل. ظرفیت. بهرغم تغییرات میکروسکوپی، خاطرات، به آن معنا، وجود ندارند؛ آنها ثابت نیستند. خاطرات بیشتر شبیه شابلن یا قالباند ــ فضای خالیشان اهمیت دارد.
الگو را چطور دوباره پیدا میکنیم؟ فردریک بارتلِت، روانشناس بزرگ، در ۱۹۳۲ مجموعهآزمایشهای ساده و مبتکرانهای انجام داد، و نتایج را در کتابی با عنوان به یاد آوردن منتشر کرد. این کتابْ انقلابی در علم حافظه بود. بارتلت توانست ثابت کند که بازیابی نوعی آفرینش است. او نوشت «به یاد آوردن این نیست که بیشمار اثر بهجاماندۀ تثبیتشده، بیجان، و پراکنده را مجدداً فعال کنیم. به یاد آوردن نوعی بازسازی خلاقانه یا ساختن است. از همین رو، حتی در ابتداییترین موارد آن، بسیار بهندرت دقیق است.»
آوردن خاطره به سطح آگاهی نتیجۀ فعالیت ماشینی پیچیده در فضایی گسترده ولی قابلاندازهگیری است. ماشین مکرراً این کار را انجام میدهد، ولی هرگز یک روش را عیناً دو بار تکرار نمیکند. از آنجا که خودِ ماشین دائم در حال تغییر، بهروزرسانی، خرابی و تعمیر است، هر بازیابی هم لاجرم منحصربهفرد خواهد بود. هر خاطرۀ آگاهانه ترکیبی است از مسیر خاصی که در زمان رویداد رمزگذاری شده و بیشمار معلومات، استنتاجها، عقاید و تجربیات بعدی. هم استنتاج هم «مداخله». خاطرات بیوقفه لایههای جدید میگیرند ــ تجربهای جدید در همان مکان یا با همان افراد، رخدادهای همانند، صحنههای مشابه و معلومات جدید. هر بار که خاطرهای را بازیابی میکنیم، مغز همۀ این لایههای جدید را وارد الگوی اصلی میکند. خواهر برادرها خاطرات را با اجزای مشابه، ولی تجربیات متفاوت، بازسازی میکنند. به همین دلیل، خیلی کم پیش میآید خاطراتشان عیناً مثل هم باشند. با گذشت زمان، خیلی چیزها عوض میشود. دَنیل آفِر در سال ۱۹۶۲ با هفتادوسه پسر چهاردهساله دربارۀ زندگیهایشان مصاحبه کرد و نظرشان را در مورد روابط، تنبیهات، خانواده، قرارومدارها، و مدرسه پرسید. در ۱۹۹۶، با شصتوهفت نفر از هفتادویک نفرشان که هنوز زنده بودند، و اکنون چهلوهشت سال داشتند، دوباره مصاحبه کرد و همان سؤالها را پرسید. پس از مقایسۀ پاسخها با جوابهای سی سال پیش، دریافت که تقریباً همۀ خاطراتشان چنان تغییر کردهاند که «پاسخهایشان چندان دقیقتر از حدسهای تصادفی نیست.»
بیستوهشت سال پیش، «زیرزمین»را نوشتم، جستاری دربارۀ من و خواهر و برادرم که وقتی به خانۀ مادربزرگم میرفتیم، مجبور بودیم در زیرزمین تاریک و خالی خانهشان بازی کنیم. درک خودم از رفتار شجاعانۀ برادر بزرگترم با پدر دمدمیمزاجمان را شرح دادم و گفتم او از فوتبال متنفر است، ولی میداند چارهای ندارد. خواهرم را «نازکنارنجی، تپل، رنگپریده و موسیاه» توصیف کردم ــ «بچهکوچولویی که بازیاش نمیدهیم.»
جستار را برای برادرم فرستادم. چند ماه بعد گفت «من فوتبال دوست داشتم. نمیدانم چرا فکر کردی دوست ندارم.» خواهرم، که از اختلافات متعدد گذشته دلخور بود، سالها بعد به نحوۀ توصیف من از خودش اعتراض کرد. میگفت «نهخیر! من آنطور نبودم.»
با خودم گفتم چرا بود. عکسهای قدیمی را که کمکم حاشیۀ سفید دالبرشان پیچ میخورد بیرون آوردم. در اکثرشان گریه میکرد؛ همیشه از من و برادرم که میدویدیم و میرفتیم جا میماند. ولی تپل نبود. چرا اینطور در خاطرم مانده بود؟ اشتباه میکردم. و درست میگفتم، چون او همان بود که از آن کلمه در ذهن داشتم ــ بیحال و ضعیف در دنیایی که ضعف مرگبار بود. و چرا گفته بودم برادرم از فوتبال متنفر است؟ چون فشاری را که بر او وارد میآمد حس میکردم، فشار بیامان توقعات پدرمان. دیوید پیلمر روانشناس میگوید که «از منظر کارکردی» میتوانیم خاطره را نه سازوکاری برای نیل به حقیقت، بلکه «نوعی نظام عقاید» بدانیم.
مطابق نظر بسیاری از پژوهشگران، چه بسا حافظۀ ما به قدر کفایت درست عمل کند. گذشته از خاطرهنویسی، عملکرد ما با وجود همۀ فراموشکاریها مناسب است، چون بازسازی انطباقپذیر است. و یادِ گذشته دارای ارزش اجتماعی است، و موجب تحکیم جامعه و روابط صمیمانه میشود. اما بازسازی امکان تصور آینده را نیز فراهم میکند. خاطرات کذب و متغیر گذشته برای کسی جز خودمان اهمیت ندارند. در آینده، فقط درسی که از آنها میگیریم مهم است.
با اینکه میدانم خاطره ثبت دقیق وقایع یا یک چیز واحد نیست، احساس میشود که اینگونه است. بوی تند و مرطوبِ کلر که به مشامم میخورد، فوراً در مغزم خاطرۀ قسمت عمیق استخر زنده میشود. در رختکن کمنور ایستادهام و خنکیِ زمین سیمانیِ خیس را زیر پاهای برهنهام حس میکنم. تکهای از آب زیر نور خورشید میدرخشد. صدای خندهدار بالا و پایین رفتن تختۀ شیرجه طنینانداز است. گویا خاطرات زندگینامهای به نوعی شبکه متصلاند، که صدای تختۀ شیرجه به ذهنْ رودخانه را متبادر میکند. و رودخانه به آن بعدازظهر عجیب متصل است که من و برادرم ماهی بزرگ بیحرکتی را زیر تختهسنگی دیدیم و سعی کردیم با کمند شکارش کردیم. در عمق ۱۰پایی آرام پادوچرخه میزنم. برادرم صاف در خشکی ایستاده و یک سر طناب را در دست دارد. نفس عمیقی میگیرم و غلت میزنم و با حلقۀ طناب ضخیم تا جایی که صداها مبهم و گرفته میشوند پایین میروم. ماهی زیر تختهسنگِ غرقشده شناور است و با چشمی زلال نگاهم میکند. با طنابِ آماده، تکانی میخورم و نزدیکتر میروم. کیستیام همین اتفاق و اتفاقات دیگر است.
تصور میکنم چیزی که رخ داد همین بود.
♦♦♦
جولز فایفِر میگوید نوشتن «اساساً تلاشی برای غلبۀ ذهنی بر گذشته است.» ما به نوعی «سوگیری خودتقویتکننده» مبتلاییم، یعنی خاطره به مرور زمان چهرۀ بهتری از ما نشانمان میدهد. صحنهها را به بهترین شکل ممکن طراحی میکنیم. مغز تصحیح میکند، و آهسته و مستمر تکههای حوادث را در قالب صحنههای یکدست سامان میدهد. چه بسا خودمان متوجه این تغییر رویکرد نشویم. افراد معمولاً رخدادهای تازه را از موضع شخصیت اصلی داستان به یاد میآورند و مجدد از خاطر میگذرانند. ولی این موضع بهتدریج به موضع ناظر تغییر میکند. ما خودمان را تماشا میکنیم.
یکی از نخستین خاطرات روشن زندگی من به ششسالگیام برمیگردد. همراه خانواده به شهربازی ساحلیِ سانتا کروز رفته بودیم. من و خواهر کوچکترم سوار ماشین برقیِ ریلی شده بودیم و وانمود میکردیم آن را میرانیم. بعد، وسطِ سواری ماشینمان ایستاد. میدانستم مسئولیت خواهرم با من است، به همین دلیل پیاده شدم و کمک کردم از ماشین خارج شود. داشتم او را نجات میدادم. صدای فریادهای دور را میشنیدم و مادرم از روی پل دست تکان میداد. بعد مردی دوید و کنار ما آمد. اینجا خاطره به پایان میرسد. من این اتفاق را فقط از بالا میبینم. کنار مادرم ایستادهام و به دو دختربچۀ در معرض خطر نگاه میکنم. همراه آدمبزرگهای دیگر فریاد میزنم. و این خاطره بیتردید بخشی از کل ماجراست، صحنهای برساخته از دفعات متعددی که ماجرا را شنیدهام.
بسیاری از کتابهای خاطره از چنین خاطرات زندهای الهام میگیرند. پدیداری که با عنوان «خاطرۀ لامپ فلاش» شناخته میشود معمولاً عبارت از یادآوری حوادث مهمی چون ترورها یا حملات یازده سپتامبر است که خاطراتمان از آنها در بازنگری غالباً به صورت واقعگراییِ عکسی است (هرچند که گاهی نادرست هم هستند). خیلیها از اتفاقات عادی و فاقد اهمیت خاص نیز خاطرات لامپ فلاش دارند. پنجرهای به یادتان میآید، و نمیدانید چرا. من بهوضوح یادم هست روی درخت سرو مینشستم و بر بالای جهان ناپایدار با خیال راحت تاب میخوردم. میتوانم به یاد آورم ــ گویی هماکنون در حال رخ دادن است ــ که در بعدازظهری تابستانی در حیاطخلوت دستۀ دستگاه بزرگ و چوبی بستنیسازی را سر نوبتم میچرخانم. آب سرد و لبشوری دور پاهایم جمع میشود. بزرگترها کوکتل در دست در هم میلولند و من در هوای آرام گرگومیش سرگرم کار لذتبخش خودم هستم. و ناگهان، مجدد پشت میز غذاخوری نشستهام که پدرم دادوهوار راه میاندازد، خواهر کوچکم را از صندلیاش پایین میکشد و روی کفلش میکوبد؛ او فریاد میزند، مادرم گریه میکند و من از جا میپرم، سر پدرم فریاد میزنم که بس کند، که خواهرم را رها کند، که همۀ ما را رها کند. بعد فیلم میبُرد و قطع میشود ــ بعد از بستنی، بعد از فریاد، چه پیش آمد؟
بهاینترتیب، گذشتهمان را در قالب داستانی میریزیم که چه بسا با آشفتگیِ حقیقیِ دنیای واقعی شباهت اندکی دارد. وقتی با مراجعه به حافظه چیزی مینویسیم، تاریخ است یا داستان؟ آیا هر دو نیست؟ جِروم برونِر، روانشناس مشهور، در دهۀ ۱۹۸۰ نظریۀ روایت را معرفی کرد، و دربارۀ سازوکار حافظه نوشت که «ظاهراً برای توصیف “تجارب زیسته” راهی جز قالب روایت نداریم … تدریجاً به روایتهای خودنوشتی بدل میشویم که به واسطهشان از زندگی “حرف میزنیم”.» به نظر میرسد که این روایت برگرفته از «خود» است، ولی «خود» در واقع تا حدی از آن روایت ساخته میشود.
داستان من: دختری با روحیۀ قوی. تسلیم نمیشود. تنها و سرسخت است و هر چه میشنود کورکورانه باور نمیکند. بچهای وحشی که خانۀ واقعیاش میان درختان و مارمولکهاست. دختری غیرعادی، پابست خانوادهای سرکوبگر و بیثبات. ندرتاً دست میدادیم یا یکدیگر را در آغوش میگرفتیم، و هرگز بهصراحت با هم حرف نمیزدیم. و من نویسندهای شدم که اشارات ضمنی را به شرح روشن ترجیح میدهد. سابقاً داستان خود را روایت اعتمادبهنفس و استقلال میدانستم: در شانزدهسالگی، میان ناله و نفرین پدرم، خانه را ترک کردم و به راه خود رفتم. اما این داستان یک مضمون عمیقتر دارد: باید مواظب خودت باشی، چون کس دیگری مراقبت نخواهد بود. این داستانی است که دههها مشغول بازنویسیاش بودهام.
دونالد اسپِنس روانکاو معتقد بود دو نوع حقیقت داریم، یکی حقیقت تاریخی (که اثباتپذیر است) و دیگری حقیقت روایی (که ممکن است ابداً حقیقت نداشته باشد). به باور اسپنس، حقیقت نوع دوم برای روانکاوی بسیار مهمتر است. امروز به نظر میرسد که خیل عظیم مدافعان نظریۀ روایت میپندارند که ما تکهپارههای خاطرات را زیرورو میکنیم تا ساختار زیرین را پیدا کنیم ــ و نهتنها این کار را میکنیم، بلکه باید چنین کنیم؛ زیروروکردن تکهپارههای خاطرات یکی از نیازهای اساسی بشر است، و «خود» برای زنده ماندن باید روایت کند. ولی اگر کل روایت پندار باشد چه؟ ممکن است از سرگذشت خود مطلع باشیم و زمانبندی رخدادها و حوادث اصلی را بدانیم، ولی هنوز خیلیها در جستوجوی نخ تسبیحی هستند که آن رویدادها را پیوند دهد؛ یک معنا یا نتیجۀ اخلاقیِ وحدتبخش. ما به راوی و شخصیت اصلی تبدیل میشویم ــ چرا که باید برای همۀ رخدادها توضیحی وجود داشته باشد، اینطور نیست؟ حقیقت تلخ این است که دیر یا زود باید از روی درخت سرو پایین بیایم.
♦♦♦
خیلیها، بدون طرح احتمال خطا، روایات مشروحی از گذشته به دست دادهاند، کسانی مثل ویرجینیا وولف، جین ریس، ایساک دینِسن و جان اشتاینبک. معدود نویسندگانی به نقص نیروی حافظه معترفاند: جَنِت ملکوم، هاوارد نورمن و مری مککارتیِ جوان. دیگران آن را میکاوند: جان آپدایک و زورا نیل هارستون. بعضیها میگویند نقایص برایشان اهمیتی ندارد: مری مککارتیِ سالخورده. مارتا گلهورن: «کتابهایی که میخوانم، مکانها، مردم و رخدادها را فوراً فراموش میکنم … وضعیت مأیوسکنندهای است.» با این حال، خاطرات فراوانی نوشت. جان بِرجِر معتقد بود دست زندگینامهنویس از رماننویس بازتر است. «هر چه از قلم بیندازد، هر چه تحریف کند، هر چه جعل کند ــ دستکم بر مبنای منطق این ژانر ــ موجه است.»
مری کار، در کتابی دربارۀ خاطرهنویسی، از خاطرات کودکی و ایمان مسیحی مککارتی که در ۱۹۵۷ منتشر شد، و دغدغۀ او در بیان واقعیت، حرف میزند. کار معتقد است که اصول مککارتی درخور «کتابهای تاریخ، زندگینامه و متون ژورنالیستی» بود. شاید مردم روزگار او «زودباورتر یا تودارتر بودند، یا اصولشان سفتوسختتر بوده است.» امروزه، وعدۀ عجیب خاطراتِ کاملاً واقعی بیشتر شبیه شوخی است تا قول جدی. کار میگوید «شیوۀ نگارش ساده و صادقانۀ من مطلقاً مخالف جعل مطلب است»، ولی بعد روشهایی را که واقعاً به کار میگیرد برمیشمارد: سر هم کردن گفتوگوها، تغییر اسامی و جزئیات، فشردن زمان، و شرح نکاتی که آن زمان به چشم ندیده است. حالا او چطور این ناسازگاری را حل خواهد کرد، اصلاً مشخص نیست (حتی این موضوع را بررسی هم نمیکند). تصور نمیکنم تمایز رویکرد سختگیرانۀ من در بیان حقایق با گفتوگوهای غیرواقعی فراوان او در میزان پایبندی یا عدم پایبندی به واقعیت باشد. من یادم نیست بزرگترهایی که در مهمانیهای بستنیخورانمان میچرخیدند چه میگفتند. ممکن است بتوانم حدس بزنم، ولی این فقط حدس است. البته بدون این جزئیات، کمی از فضای دوستانه و دلچسب صحنه از دست میرود، ولی اگر حدسیات را اضافه کنم، به هیچ وجه قابل انکار نیست که جعل مطلب کردهام. شاید در نقل خاطرهای که انتخاب کردهام، مثل کار، پر از تضاد باشم. ولی تلاش کردهام آن را بدون آرایش تعریف کنم. کار، که ظاهراً مشکلی با تضاد اصلی در حرفۀ ما ندارد، میافزاید که «در کتابهای خاطرات، دروغ بسیار آزارم میدهد.»
اگر فقط یک چیز خاطرهنویسی امروز را از اسلافش متمایز کند (سوای دغدغۀ دقت)، تصویر نویسندهای است که قربانی شده است. هربرت لایبویتز در پژوهشی دربارۀ خودزندگینامهنویسی در آمریکا میگوید «مضمون عمده … میشود گفت دلمشغولی آن، تمایز و برتری بود.» ظاهراً خودزندگینامهنویسی امروز فهرست بلندبالای بیحرمتیها، و شرح فقدانها و آسیبهای ناشی از سوءاستفاده، نژادپرستی، ترک، فقر، خشونت، تجاوز و همهجور نزاع و درگیری است. دلایل این تغییر رویکرد، تغییری که در تمام لایههای چشماندازهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسیمان مشاهده میکنیم، از حدود بحث حاضر خارج است. یکی از اهداف اصلی خاطرهنویسی نمایش طیف مفاهیم موجود در معتقدات ماست. مسئلۀ خاطرهنویسی همین است؛ تسلی خاطرهنویسی همین است. خاطرات بد مشکلی ندارند، خودم قبلاً دربارۀ خاطرات بد نوشتهام، ولی آنچه تازه به نظر میرسد توجه به جراحات درماننیافته است.
ویلیام گاس در اوج یأس و بدبینی از «همآغوشیِ زشت» تاریخ و ادبیات داستانی سخن گفت که «میتوان بهترین ترکیب این آمیزه را در خودزندگینامه مشاهده کرد.» سوءاستفاده از تاریخ به این نحو «فقط نادیدهگرفتن هدف آن است ــ که جستوجوی حقیقت باشد ــ، خواه به این دلیل که میخواهند دروغ بگویند خواه چون اکنون تصور میکنند دروغپردازی عاری از ایراد است.» او اضافه میکند یا اینکه «چون زندگیِ احیاشده از زندگی بیآرایش بهتر به فروش میرسد.» این خاطرات نهتنها حقیقت را به شوخی میگیرند، بلکه در آنها آثار نوعی انکار مشاهده میشود، چنانکه گویی دقت و صداقت در خاطرهنویسی مطلقاً محلی از اعراب ندارند. به نظر میرسد که نویسنده میگوید البته که این اتفاق را یادم نیست، ولی کلیت داستان خوب است و واقعی جلوه میکند. بسیاری از نویسندهها حتی دیگر وانمود به بیان واقعیت هم نمیکنند: معلوم است که این خاطرات را دستکاری کردهام. زندگی عادی ما خیلی درهمبرهم و پُر از حشو و زوائد است، پس اجازه دهید از آنها صرفنظر کنیم. در این صورت، همهچیز مجاز است. جف دایر: «همۀ اتفاقات این کتاب واقعاً رخ داده است، فقط بعضیهایشان در مغزم اتفاق افتادهاند.»
وضعیت درست همان شده که گاس را میترساند: حوادث معمولی گذشته با خوشحالی به افشاگریهای بزرگ تبدیل شدهاند، و چیزی شبیه اصلاح ژنتیکیِ خاطره به خودداستان رخ داده است. این نوع روایت سرگذشت فرد را با رخدادهای خیالی میآمیزد؛ حقیقتی شخصی در گذشتهای دستکاریشده. آیا خودداستان نقطۀ مقابل خاطره است یا همزاد شیطانیِ آن؟ آیا آنها دستآخر از دو جهت مختلف به هم نمیرسند؟ این یکی از بهانههای اصلیِ خاطرهنویسان است: خاطره شاید دروغ باشد، ولی غلط نیست.
♦♦♦
فراموشی آزاردهنده است، ولی به نظر من خطاهای غیرعمدی که خودمان هم از ارتکابشان بیاطلاعیم جالبتوجهترند. اخیراً، یکی از کتابهای خودم را بیرون کشیدم و دنبال تکهای گشتم که یادم رفته بود. بعد ناگهان متوجه شدم مطلبی که میخواستم بنویسم جلوی چشمم است. یادم رفته بود قبلاً آن را نوشتهام.
ما میان دو قطب پایداری و ناپایداری در نوسانیم، و همه دچار آن چیزی هستیم که دانشمندی «آسیبپذیریِ حافظه در مقابل خطا» مینامد. به محض اینکه خاطرهای فعال میشود، فوراً متزلزل میگردد و در معرض مداخله قرار میگیرد. باید هر بار مجدداً تثبیت شود. با هر یادآوری، نقایص جزئی ظاهر میگردند. نمیتوان تغییرات را تشخیص داد، چون هر بار که خاطرهای را به یاد میآوریم، به نظر درست میآید. نرودا میگوید «بسیاری از چیزهایی که به یاد میآورم در اثر یادآوری تار شدهاند، و مثل جام شکستهای خُرد و تکهتکه گشتهاند.» واکاوی گذشته ــ دیدن عکسهای خانوادگی، نقل خاطرات گذشته با خواهربرادرها، نوشتن خاطره ــ آن را نابود میکند.
در جوانی خاطره مینوشتم. فکر نمیکردم نباید بنویسم ــ که اتفاقات هنوز خیلی تازهاند. ولی امروز البته همۀ آن خاطرات طور دیگری هستند. نکته همین است. خاطره هرگز به پایان نمیرسد. باز گفته میشود و باز ساخته میشود، دوباره و دوباره، شخصیتهای فرعی اهمیت پیدا میکنند، و صدای اصلی تدریجاً محو میشود. و تفنگی که در پردۀ اول روی میز است ناگزیر در پایان نمایش خالی خواهد شد.
اکثر خاطراتِ نادرستْ تصادفی ساخته میشوند. مغز اتفاقات را در هم میآمیزد، مثل وقتی خوابِ ادارهتان را میبینید و ناگهان سروکلۀ عموزادهتان پیدا میشود. مغز دنبال هلو میگردد، زردآلو پیدا میکند. هر دو حامل آن احساس خلجان عجیبی هستند که هنگام برخورد با امور آشنا دست میدهد، و بیشتر اوقات هر دو نیز قابل پذیرشاند. تصویربرداریهای عصبی چند دهۀ گذشته، با تکیه بر الگوهای مبهم فعالیت حسی مغز، توفیق اندکی در تشخیص خاطرات درست از نادرست کسب کردهاند. ولی ما داخل دستگاه امآرآی زندگی نمیکنیم. مغز صحت خاطرات را کنترل نمیکند؛ وقتی خاطرهای رمزگذاری شد، فارغ از درستی یا نادرستی آن، وارد مغز میشود، و چه بسا خاطرات نادرست، بهاندازۀ خاطرات دیگر، روشن، پرجزئیات، و انباشته از احساسات باشند. همان شبکههای عصبی به کار میافتند، و در بیشتر موارد امکان تشخیص وجود ندارد.
یکی از روشهای نفوذ باورهای غلط به خاطرات همان است که متخصصان علوم اعصاب «تورم تخیل» مینامند. تجسم مکرر رخدادها میتواند خاطرهای عین خاطرات واقعی ایجاد کند؛ همان جرقۀ ولتاژ، همان نوار زرقوبرقدار سیناپسی. بیشترین حد تورم زمانی اتفاق میافتد که فرد در خاطره تردید کند، و بعد با جزئیات دربارۀ آن بنویسد. شواهد دروغین و کمی ترغیب باعث «بازخورد کذب» میشود. پژوهشگران موفق شدهاند بدون دشواری زیاد افراد را قانع کنند که قبلاً تصادف کردهاند، اشخاص مشهور را از نزدیک دیدهاند، نزدیک بوده غرق شوند، گم شدهاند، یا جرائمی مرتکب شدهاند. الیزابت لافتاس و لارِنس پاتیهیس در سال ۲۰۱۵ موفق شدند بیش از ۳۰ درصد مشارکتکنندگان پژوهش خود را قانع کنند فیلمی از سانحۀ پرواز ۹۳ در پنسیلوانیا در روز ۱۱ سپتامبر را دیدهاند. چنین فیلمی اصلاً وجود ندارد. مشارکتکنندگان، بهرغم پرسشها و تردیدهای جدی پژوهشگران، همچنان این خاطرۀ کذب را باور داشتند. پژوهشگران نتیجه گرفتند که «اطلاعات گمراهکننده برای همیشه جایگزین» حقیقت شدهاند.
ممکن است چیزی را بدون یادآوری باور کنیم. ولی ممکن هم هست چیزی را بدون باور به یاد آوریم. خاطرات کاذب را میتوان متزلزل کرد. اگر وقت کافی، شواهد متقن و شهادت دیگران باشد، میتوانم شما را قانع کنم که به خطا رخدادی را به یاد آوردهاید. این کار سادهای نیست؛ مردم نظرشان را سخت عوض میکنند. و من نمیتوانم خاطره را پاک کنم. شاید ماحصل ماهها مطالعه دربارۀ حافظه این نکته باشد که حتی وقتی بدون تردید معلوم میشود خاطرهای نادرست است، شخص همچنان آن را به یاد دارد.
واکنشهای القاکننده باعث ایجاد خاطرات کذب میشوند، بهخصوص اگر این القائات از سوی اشخاص صاحبنفوذ باشند. هر بار کسی خاطراتم را تأیید یا تحسین میکند ــ دقیقاً همینطور است ــ کمی در ذهنم زندهتر میشوند. هر بار خاطرهای را مینویسم، به خودم میگویم «درست است. همین بود.» با اطمینان خاطر مجدد، خاطره را بیش از پیش تثبیت میکنم.
قبلاً تصور میکردم شاهد عینی خوبی هستم. امروز دیگر هیچ اعتمادی به شاهدان عینی ندارم. متعجبم که حافظۀ خودزندگینامهای اصلاً چطور شکل میگیرد. کودکان در هجوم تورم تخیل زندگی میکنند. پدر و مادرها و معلمهایمان خاطرات غیرقابل اعتماد خودشان، و بافتارها و سوگیریهای دائماً متغیر خودشان را دارند که بسیار مشتاقاند با ما در میان بگذارند. «بچه که بودی، خیلی غرغرو بودی. بدعُنقیهایت یادت نیست؟» «یادت میآید پارسال که بابانوئل آمد، چقدر خوش گذشت؟» همۀ خانوادهها برای خودشان داستانهایی دارند، و بسیاریشان دوست دارند پشت میز غذاخوری که نشستهاند خاطراتشان را چون گنجینهای ارزشمند یادآوری کنند، خاطراتی از دوران کودکیتان، عمو جو، و شکستن پای ماریا. شاید چون به خاطرات کذب زیاد فکر میکنیم، به نظرمان درست میآیند. پیلمِر و پژوهشگران دیگر «تأثیر عمیق یاد گذشتهها بر شخصیتِ آیندۀ کودکان» را بررسی کردهاند.
پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگم زیاد اهل خاطرهگفتن نبودند. چند تایی را هرازچندگاهی دوباره تعریف میکردند: پدربزرگم سر صحنۀ فیلمبرداری ماجراهای رابین هود، با بازی اِرول فلین، رانندۀ کامیون بوده. عمو گاس روی تپهها در جستوجوی طلا خاکشویی میکرده. ولی از حضور پدرم در جنگ هرگز چیزی نمیگفتند. از مرگ پدرش وقتی او فقط شانزده سال داشته چیزی نمیگفتند. من بیاندازه کنجکاو بودم، ولی از فرط توداری (یا غرور) چیزی نمیپرسیدم؛ معمولاً پاسخ هر پرسشی نگاههای بیروح بود. در عوض، اتفاقات را برای خودم توضیح میدادم، و سرانجام تبدیل به نویسندهای شدم که دوست دارد بهجای توضیح، رد خردهنان به جا بگذارد. روایت خانواده خنثی نیست. پدر و مادرها اشتباه میکنند. پدر و مادرها دروغ میگویند. «اگر مؤدب نباشی، آقا پلیسه دستگیرت میکند. مرد که گریه نمیکند.» ما همۀ اینها را باور میکنیم.
♦♦♦
از آنجا که خاطراتمان هم درستاند هم غلط، خاطراتی که مینویسیم نیز همینگونه خواهند بود. چرا خاطرهای ننویسیم که مؤید حقیقت درونی ــ یا حقیقت روایی ــ باشد؟ خیلی از نویسندهها معتقدند خاطرهنویسی هیچ ارتباطی با خاطره ندارد، و صرفاً تلاشی است برای بیان خود و ایجاد انسجام؛ تا چیزی را اثبات کنیم. مدام تاریک و روشن میکنم، و کسی متوجه نمیشود کدام بخشها را از قلم انداختهام. ولی آنچه نظرم را جلب میکند خردهخاطرات و بیاعتباری گذشته است؛ این امر که مطمئن نیستم و هرگز هم نمیتوانم باشم. دلم میخواهد ببینم ندانستن و هرگز امکان دانستن نداشتن یعنی چه. زندگی بنبست و کشمکش و ناسازگاری و فاصله و ابرهای بزرگ سردرگمی و سوءتفاهم است. آیا خاطره تعریف میکنم، یا حسی را که از بقایای آن دارم؟ بیشک اولی خاطرۀ بهتری است. اما دومی تاریخ بهتری است. حقیقتاً کدام را میخواهم؟
گِیلِن استراسِن فیلسوف مطلقاً مخالف ایدۀ زندگی به مثابۀ داستان است؛ او ضدروایت است. استراسن، مثل من، به یک «خودِ» ناب قائل نیست که در طول زمان دستنخورده باقی میماند. هر یک از ما شاهد جریان مداوم تحول خودهایمان هستیم. خود کنونیمان را متفاوت از خودهای گذشته و آینده تصور میکنیم. گزارۀ «برای من چنین اتفاق افتاد» خطاست، و به همین دلیل خطایی بزرگ است که بگوییم «من چنینم، زیرا چنان برایم اتفاق افتاد.» انگیزۀ سازماندهی زندگی در قالب داستان «اساساً نشانۀ نوعی خودفریبی، و فقدان مفرط (و معمولاً جبرانناپذیر) صداقت با خود است.» اگر آنچه به یاد میآوریم با هر یادآوری تغییر کند، اگر بهیادآوریهایمان متأثر از برخورد با اظهارنظرها و داستانها و عکسها باشد، اگر دستهبندیها، حرفها و نوشتههایمان از گذشته ما را بیش از پیش به سوی مشاهدۀ خودی تخیلی سوق دهد، چطور میتوانیم خودمان را بشناسیم؟ پاسخ به این پرسش دشوار است.
آیا آن روز پدرم واقعاً سگ را داخل رودخانه انداخت؟ به نظر من بله. اتفاق جلوی چشمم است ــ سگِ لرزان را با دستهای گوشتالودش بغل گرفت، حیوان میان زمین و هوا تقلا میکرد، با شدت در آب فرود آمد، و بعد از صخرههای ساحل بالا آمد و از رودخانه خارج شد. پدر میخندید. وقتی در این خاطره تشکیک و کندوکاو میکنم ــ ساحل صخرهای نبود، شنی بود ــ تنها به عکسی قدیمی از پدرم میرسم که در ساحل رودخانه کنار سگ چمباتمه زده و عجیب است که با نگاهی غمزده به دوربین نگاه میکند. تنها چیزی که میبینم مردی غمگین، سگی ترسیده، و زندگی پیچیدۀ شانزدهسالهام با اندوه و خشم و قدرت اوست.
♦♦♦
دکتر ولتون، یکی از فکورترین انسانهایی که میشناسم، با اندوه و شوقی ناگهانی پنجرهای را به خاطر آورد. منتظر بودم تعریفی کلیشهای تحویلم بدهد، ولی چیزی نگفت. آنچه دهها سال بعد به یاد میآورم چهرۀ اوست که ناگهان آرام شد؛ طرز بیان چالاکش که از شتاب افتاد؛ و حس خفیف دلتنگیاش برای ایام گذشته. مبهوت نگاه خیرۀ حسرتبار و آرزومندش به گوشۀ خالی سقف شدم که تنها در نظر او پُر مینمود. در کلاسهای سودمند آناتومی و فیزیولوژیِ آن سال، همان یک لحظه به اندازۀ کل دوره به من آموخت که انسان بودن یعنی چه. درخت سرو. فریاد. باور محض.
محال است «خودِ» نویسندۀ حاضر دست از نقل اتفاقات بردارد، ولی شاید دیگر هرگز خاطره ننویسم. دستکم دیگر چنان وعدهای نمیدهم. نمیتوانم. تصور نمیکنم چیزی در مسیر کلیام از دست رفته یا تغییر کرده باشد؛ هماکنون مشغول نگارش کتابی دربارۀ گذشته هستم. ولی پرسشم عوض شده است. زندگیِ زیسته گذشته و حال و آینده است که همزمان دور میشوند. آنچه آرزو میکنیم نگه داریم، از دست میرود؛ آنچه به خاطر میسپاریم، غالباً همان است که میخواهیم فراموش شود؛ و آینده، مایۀ بیپایان حواسپرتی، همواره نزدیک میشود. من خودم را برقِ فعالیت سیناپسی میدانم، فعالیتی زودگذر که فوراً از بین میرود؛ حاصلجمعی که از عدم بیرون میآید و با هر لحظهای که شتابان میگذرد بیوقفه افزون میشود. من پایدار هستم. من ناپایدارم. خاطرهها ثابت نیستند، پس من هم ثابت نیستم.
نویسنده: سَلی تیسدِل
مترجم: عرفان قادری






