کتک، قلدری، مدرسه، اول مهر، صمد بهرنگی، میشل فوکو، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف، مازیار اخوت

کتک به مثابهٔ زبان | دربارۀ قلدری، قدرت و ناتوانی

روز اول مهر و باز شدن دوبارۀ مدارس، علاوه بر یادآوری خاطرات شیرین کلاس و دیدار با همکلاسی‌های قدیمی و دوست‌های جدید، همیشه تداعی‌گر چیز دیگری هم هست؛ کتک، زورگویی و قلدری. مازیار اخوت در این جستار، ضمن مرور خاطرات کتک‌هایی که در مدرسه و خانه خورده، معتقد است همۀ این کتک‌ها نوعی زبان بود. زبانِ ارتباط و شاید هم نوعی گفت‌وگو! البته که این ارتباط یک‌طرفه بود. یک‌طرف زبان از نیام می‌کشید و طرف دیگر زبان می‌بست. به نظر او زبانِ معلم‌ها و مدیرها و پدرها، زبانِ قدرت بود. قدرت‌شان را از بزرگی، قدرت بدنیِ بیشتر، نقش و جایگاهِ پذیرفته‌شده و رسمیت‌یافته، قانون و حتا دانش می‌گرفتند. «اما حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم که همین وقت‌ها، این آدم‌ها در نهایتِ قدرت و تسلط، به‌شکلِ عجیبی ناتوان بودند. ناتوان از ارتباط و گفت‌وگو و ناتوان از شنیدن به‌جای گفتن.»

نویسنده، آندره آسیمان، محمدحسین واقف، جستار، جستار روایی، گوته، همینگوی، داستایفسکی، استاندال، پروست، شاهزاده خانم کلو، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف

تقریباً نویسنده | جستاری از آندره آسیمان دربارۀ یک واژۀ «تقریباً» بی‌فایده

واژۀ «تقریباً»، بازی سایه‌روشن‌هاست، رقص ظرافت‌ها و اشاره‌ها. «تقریباً» راهی است نجیب برای پنهان کردن قطعیت‌های صریح. مانع بدیهیات می‌شود و درست به‌اندازه معلق نگه‌شان می‌دارد. «تقریباً» از قطعیت می‌کاهد. اگر به زبان قصاب‌ها بگوییم، قطعیت را تُرد می‌کند. خلاف یقین است و ـ پس بنابر تعریف ـ خلاف دانای کل. داستان‌نویسان از «تقریباً» استفاده می‌کنند تا از گفتن حقیقتی مستقیم و صریح پرهیز کنند، چون گویی در بیان بی‌واسطهٔ این یا آنِ چیزی، نوعی بی‌ظرافتی یا بی‌ملاحظگی هست. «تقریباً» همان روزنه‌ای‌ است که نویسنده و شخصیت‌هایش با آن راهی برای تأمل، عقب‌نشینی، یا القای چیزی پیدا می‌کنند که شاید حقیقت نداشته باشد، اما ذهن هیئت منصفه را مسموم می‌کند.

زبان فارسی، غلامحسین یوسفی، ادبیات، دکتر محمد معین، ابو علی سینا، ابو ریحان بیرونی، التفهیم، کاغذ زر، انتشارات سخن، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف، روز شعر و ادب فارسی

فایدۀ اُنس با زبان فارسی در ترجمه | مقاله‌ای از دکتر غلامحسین یوسفی در باب اهمیت فارسی‌دانی مترجم

در ترجمۀ آثار گوناگون به فارسی نیاز به زبانی توانا و مایه‌ور زود احساس می‌شود. صرف‌نظر از لزوم تسلط مترجم بر موضوع اثر و زبانی که از آن ترجمه می‌کند مهارت او در ادای معانی به زبان فارسی نکتۀ بسیار مهمی است که به حد کفایت مورد توجه واقع نشده است و درست همین جاست که مترجم با دشواری‌های بسیار روبه‌رو می‌شود و غالباً از تنگ‌میدانی زبان فارسی شکایت می‌کند. شکایت او از این است که مطلب را درک کرده ولی در بیان آن به زبان فارسی، به‌واسطۀ فقدان کلمه و ترکیب و تعبیر لازم یا اصطلاح مورد نیاز، احساس ناتوانی می‌کند. دکتر غلامحسین یوسفی، نویسنده، ادیب، مترجم و استاد زبان فارسی، اعتقاد دارد مشکل پیش از هر چیز به فارسی‌دانی و مهارت مترجم در زبان فارسی وابسته است و اگر این قدرت و شایستگی احراز گردد مشکلات به‌تدریج آسان خواهد شد. او در این مقاله، چندین پیشنهاد ارائه می‌دهد تا این مشکل و ضعف مترجم تا حدودی برطرف شود و کیفیت ترجمه بالاتر رود.

الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، دوستی، سیسرون، اپیکور، مارینا گارسِس، جستار فلسفی، حماسۀ گیلگمش، یونان، سریال دوستان، فرندز

اشتیاق به غریبه | نگاهی فلسفی به دوستی

دوستی رابطهٔ غریبی است؛ چنان غریب که نهاد یا چهارچوب قانونی خاص خودش را ندارد. برای دوست شدن با کسی به هیچ نهادی مراجعه نمی‌کنید، اسم‌تان را جایی نمی‌نویسید، یا درخواست عضویت نمی‌دهید. دوستان هیچ قراردادی میان خودشان امضا نمی‌کنند. دوستی تنها رابطهٔ مداوم اجتماعی است که ما برایش «سند و مدرک» اختراع نکرده‌ایم. با این حساب، دوستی پیوندی است که رسماً جایی نوشته نمی‌‌شود اما منشأ نوشته‌های زیادی شده: نامه‌ها، تقدیم‌نامه‌ها، تبریک‌ها، خطابه‌های بزرگداشت درگذشتگان، قصه‌ها، رمان‌ها، فیلم‌ها، پیام‌ها، شبکه‌های اجتماعی... از این گذشته، دوستی مضمون مرکزیِ سنت فلسفی عظیمی است که با نخستین رساله‌های کلاسیک آغاز شده و، با همهٔ فرازها و فرودهایش، تا امروز ادامه یافته است.

غلامرضا تختی، داریوش آشوری، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، مجله بارو، خودکشی، پوریای ولی، پهلوانی

مردی که شکست را برگزید | یادداشت داریوش آشوری در سوگ غلامرضا تختی

اما چراغ پهلوانی نمرد تا آن‌که برای آخرین بار با تپشی چشم‌ها را خیره کند و آن‌گاه خاموش شود. با مرگ تختی آخرین فروغ این چراغ مرد و امروز اگر چیزی به این نام می‌شناسیم چیزی نیست جز موزه‌ای برای نمایش سنتی مرده که به تماشاخانه‌ای برای جلب توریست تبدیل شده است. تختی هم از جهت تن و هم روح آخرین تجلی سنت پهلوانی بود. کردار او، از همه جهت، عالی‌ترین صفاتی بود که سنت اخلاقی ورزش ما از مردانگی و پهلوانی می‌طلبید. به‌عبارت بهتر، او نمونۀ کامل یک «پهلوان» بود نه «قهرمان» به مفهوم جدید آن. و به همین دلیل، میان او و دیگران فاصله‌ای عمیق بود — فاصله‌ای پرنشدنی و روزافزون. و اما تراژدی وجود او از این‌جا سرچشمه می‌گرفت که محیط می‌خواست از او یک «قهرمان» بسازد، حال آن‌که او یک «پهلوان» بود و این پهلوان‌بودن را مردمانی که هنوز ریشه‌هایی در سنت دارند — همان مردمی که تختی از میان‌شان برخاسته بود — بهتر حس می‌کنند تا بورژوازی نوکیسۀ ما.

فیلم بردار عروسی، قاسم فتحی، خراسان، زهرا خانم، دوربین پولاروید، آتیلیۀ عکاسی

فیلم مجلس زنانه دست زهرا خانمه دیگه، نه؟ | روایتی از پیرترین فیلم‌بردار عروسی ایران

زهرا خانم تا یک هفته قبل از مرگش هم داشته توی مجلس عروسی با عروس و داماد به‌روزترین ژست‌هایی که یاد گرفته بود را تمرین می‌کرد. این‌که چطور جلوی دوربین بیایند و چطور و از چه زاویه‌ای راه بیفتند و بیایند توی کادر. اما این اواخر عروسی‌هایی که می‌رفت اوقاتش را تلخ می‌کرد. ناراحت می‌شد. مهمان‌های شیتان‌پیتان کرده از این‌که پیرزنی داشت مجلس عروسی‌شان را فیلم‌برداری می‌کرد دلخور بودند. زنی که فقط برای شمرده‌شمرده خواندن قرآن و تابلوهای در و دیوار و خیابان‌های شهر رفته بود نهضت سوادآموزی، از یک جایی به بعد و از چهل و خرده‌ای ساله‌ای که هیچ‌کس توقع کار کردن با دوربین را نداشت، همکار شوهرش شد و تبدیل شد به مهم‌ترین فیلم‌بردار عروسی منطقۀ خودشان. سال‌های دهۀ هفتاد که دیگر فیلم‌برداری از عروسی مرسوم شده بود و واجب، نوار ویدئوی مجلس زنانه مثل شمش طلا ارزش داشت. تکه ضبط‌شده‌ای بود از آبرو و حیثیت خاندان که یک نفر باید با تمام جانش از آن محافظت می‌کرد. برای همین تمام آقایان مجلس فقط و فقط روی یک نکته تأکید داشتند: «نوار، دست زهرا خانمه دیگه؟!»

حبیبه جعفریان، رست خیز، رستخیز، کآشوب، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، امام حسین، کربلا، عاشورا، نوح، ابراهیم، هاجر، ابوهریره

هستۀ اندوه | قصۀ مردی که گریه نمی‌کرد

من زیاد گریه می‌کنم. بابا تقریباً گریه نمی‌کند. می‌دانم که مردها گریه نمی‌کنند، یعنی این گزارۀ چرند را از بچگی توی مغزشان فرو کرده‌اند که مرد گریه نمی‌کند اما گریه نکردنِ بابای من فرق دارد. احساس می‌کنم او در لحظه‌ای خاص از زندگی‌اش اندوه را حس کرده و بعد از آن، این‌جور شده. نمی‌دانم کی، کجا و در چند سالگی. زیر آسمان صحرا، در حالی که در حال و روز گوسفندانش اندیشه می‌کرده، سرِ درخت گردو، یا کنار برادر جوانش که با سردرد از پا درآمده. به هر حال در لحظه‌ای دیده که اندوه چیست و شبیه چیست و پس از آن، هر خبر بد و هر فاجعه‌ای به نظرش بدلی یا بی‌اهمیت یا دور آمده؛ دور و اندک نسبت به آنچه هستۀ اندوه است.

زهره ترابی، دکان پدرم، نفیسه مرشدزاده، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، پیرمرد و دریا، دکان داری، کاسبی، خیاطی، لاله زار

شبیه ساعت ده و سی‌‌وسه دقیقه | دربارۀ دکان پدرم

واقعیت غیرقابل انکار این است که کاسب‌ها در ردیف‌های آخر جدول محبوبیت‌اند. آن‌ها مثل کارگران یک کارخانه در کنار هم نیستند و اسم‌شان یادآور مظلومیت و رنج نیست. بیش از آن‌که در منافعی با هم شریک باشند، رقیب همدیگرند. همین موضوع باعث می‌شود که هیچ‌وقت در یک تیم همدل قرار نگیرند. دکان‌ها مثل کسب‌وکارهای نو برای مردم تازگی ندارند و مثل معلمی و محیط‌بانی و آتش‌نشانی با ارزش‌های اجتماعی گره نخورده‌اند. همچون خیلی از صاحبان شرکت‌های های‌تِک باعث افتخار کشور نیستند و در ردیف استادکاران قدیمی‌ که جهان‌شان رو به زوال است، هم قرار نمی‌گیرند. نه در لانگ‌شات و نمای کلی در دیگران حسی را برمی‌انگیزند و نه کلوزآپ‌شان مردم را کنجکاو می‌کند. لنزهای دوربین نمی‌بینند که دکان‌دار با هر چرخش موقعیت اقتصادی باید دوباره به دوام فکر کند. دکان‌دار مدام باید آن چهاردیواری و سقف را نگه دارد و با هر ترفندی که شده حفظ‌شان کند. در این جستار، زهره ترابی تلاش کرده از همین زوایای پنهان و نادیده‌گرفته‌شدۀ دکان‌داری در ایران بگوید.

لیلاسادات حسینی، عمر العقاد، جنگ افغانستان، 11 سپتامبر، زبان، اینک آخرالزمان

یک دروغ درخشان | گزارشی دربارۀ جنگ، زبان و تحریف واقعیت

فقط زمانی که گذشته بگذرد، معلوم می‌شود که مردگان در کشته‌شدن خود نقشی نداشته‌اند. معلوم می‌شود خانواده‌هایی که در راهروهای بیمارستان ریخته‌‌اند، خودشان دست‌شان را پشت سرشان نبسته‌اند، خودشان جلوی دیوار به صف نشده‌اند، خودشان گلوله‌ای در سرشان خالی نکرده‌اند، و به خواست خودشان در گور دسته‌جمعی سرازیر نشده‌اند. زندانیان در اردوگاه‌ها خودشان را به سیم برق وصل نکرده‌اند. کودکان اعضای جداشدۀ بدن خود را در زمین فوتبال پخش نکرده‌اند. بچه‌های کوچک خودشان گرسنگی را انتخاب نکرده‌اند. اما اکنون که گذشته‌ هنوز نگذشته، چه کسی می‌تواند بگوید که چنین نبوده؟ چه کسی می‌تواند به یقین بگوید، جز آنان که کشتند و آنان که کشته شدند؟