گزارشگران گزارش میدهند، عکاسان عکس میگیرند و نویسندگان مینویسند. این افراد در برنامهها و رخدادهای مختلفی شرکت میکنند، مشاهده میکنند و آنچه رخداده را بیان میکنند. اما این عقیدهی سنتی و باور به آن، حاصلی جز تقلید از کار دیگران ندارد. شاید عجیب به نظر برسد، ولی مؤثرترین قصهگویانِ تصویری اغلب دست از گزارشگری و نوشتن بر میدارند، عقب میایستند و در نقش تهیهکننده به سوژههای قصهی خود کمک میکنند تا قصهشان را نقل کنند.
تصور کنید مأموریت تهیهی گزارش یکی از جلسههای شورای شهر بر عهدهی شما گذاشته شده است. گزارشگران دیگری نیز از سراسر شهر در این جلسه حضور دارند. آنها یادداشت بر میدارند، نظرات اعضای شورای شهر را ضبط میکنند و به اظهار نظرهای شهروندان گوش میدهند. این همان شیوهی مرسوم روزنامهنگاری است. اما خب قصهگویی این نیست! چرا که جلسهها صرفاً به رخدادهایشان محدود نمیشوند.
قصهگویی هوش خاص خود را میطلبد و ما انسانها از همان روزهای زندگی قبیلهای تا کنون، اغلب از قصهها آموختهایم.
گِری اسپنس، وکیل دادگاه و نویسنده
فرض کنید شورای شهر در مرحلهی تصمیمگیری دربارهی ارسال درخواست بودجه است تا بتواند از کسبوکارهای اقلیتهای داخلی حمایت کند. آیا مردم دوست دارند دربارهی این ماجرا بیشتر بدانند؟ شما چطور این قصه را به شکلی جذاب و گیرا نقل میکنید؟ آیا اصلاً باید آن را جذابتر کنید؟ آیا وظیفهی شما فقط بیان امور واقعی و مسلم نیست؟ آیا این وظیفهی مخاطب نیست که خودش آنچه رخ داده را بفهمد؟ چنانچه در پی فعالیت حرفهای رضایتبخش هستید یا میخواهید با سایر نویسندگان و گزارشگران و قصهگویانی رقابت کنید که برای هر چه جذابتر شدن و تصویری شدن و قابلفهمتر شدن آثار خود زحمت میکشند، پاسخ خیر است.
حال به جلسهی شورای شهر باز گردیم، اما این بار مخاطبی را در پس ذهن خود در نظر بگیریم. رُی پیتر کلارک از موسسهی پوینتر، از طرفداران این رویکرد است. وی میگوید وقتی در تلاش است تا به بیان روشنی از مسئله برسد، مکالمهای را با مادرش تصور میکند. مثلاً «اگر مادرم از من بپرسد که امروز از جلسهی شورای شهر چی دستگیرت شد؟» پاسخ رُی پیتر کلارک این نیست که «شورای شهر در رأیگیری روز جمعه با اختلاف یک رأی با ارسال درخواست برای بودجه موافقت کرد تا بتواند به پروژهی جدیدی کمک کند. هدف این پروژه اعطای وام کمبهره برای حمایت از کسبکارهای کوچک اقلیتهاست». بلکه احتمالاً میگوید «میدونی مامان، اقلیتهایی که کسبوکاری دارن، توی تنگنا و سختیاند و شورای شهر فکر میکنه راهی پیدا کرده تا بهشون کمک کنه».
توجه کنید که کلارک چگونه شخصیت اصلی ماجرا را از «شورای شهر» به «اقلیتهایی» تغییر داده که «صاحب کسبوکار هستند»، شخصیتهایی که مؤثرتر و قابلفهمترند. اینگونه ما با مردم واقعی روبهرو هستیم، نمایندگانی که به هیچ نهادی وابسته نیستند و میتوانند قصهی خود را از زاویهی دید مردم و آدمهای عادی تعریف کنند.
چنانچه ما هم قصه را از زاویهی دید این مردم یا حتی از زاویهی دید ناظر تعریف کنیم، میتوانیم سختیهای آنها و همچنین موانع کسب درآمدشان در اجتماع را نشان دهیم و بگوییم که چطور اقلیتهایی که صاحب کسبوکار هستند برای بقا تلاش میکنند و چرا موفق نمیشوند.
البته میتوانیم قصهی شورای شهر را نیز گزارش کنیم، چرا که این قصه هم اهمیت دارد. بهمحض اینکه مخاطب اهمیت این قصه را درک کرد، میتوانیم به گزارش شورای شهر بپردازیم و جلسهی شورا را بهعنوان یکی از عناصر قصه توصیف کنیم: پایان قصه که تا زمان رأیگیری شورا نامشخص خواهد ماند. در این صورت، مخاطب حتی خواهان جزئیات اساسی، واقعیات و نمودارهای مهم خواهد بود، البته به میزانی مناسب و مطلوب. گریسون کِیلور، نویسنده و شخصیت مشهور رادیویی، میگوید «مردم دوست دارند مخاطب حرفهای شما قرار گیرند. کشیشهایی که موعظهشان را از روی کاغذ میخوانند، مخاطب خود را در همان دو دقیقه اول از دست میدهند. این مسئله بسیار غمانگیز است و بیدلیل رخ میدهد.»
ما با قصه فهم و تجربهی انسانی را به اشتراک میگذاریم
گاهی ما درون قصهها زندگی میکنیم. گاهی این قصهها هستند که درون ما زندگی میکنند. قصهها کمک میکنند تا خودمان را درک کنیم و شناختی از خود به دست آوریم که فراتر از تجربهی شخصی است. همچنین، قصهها به ما کمک میکنند تا به درکی از اشتراکات انسانی برسیم، چه در جایگاه کودک، والد، عاشق، بستگان، کارمند، بازنشسته و چه در جایگاه کسانی که متعلق به فرهنگ و دینی مشترک هستند و ارزشها و شئونات رفتاری مشترکی را میپذیرند. همچنین از طریق مسافران و کاوشگران در گذشته و حال، از مکانها و مردمی که ممکن است هیچ وقت نبینیمشان، خبردار شویم. البته که در نهایت، بیشتر انسانها به این میاندیشند که زندگی و همه متعلقاتش به چه معناست و همه چیز که پایان یابد، چه رخ خواهد داد.
رسانههای تصویری فضایی برای تماشاگران ایجاد میکنند تا حس کنند در بطن رخدادها هستند. در حقیقت، تماشاگران، رخدادها را در خلال تصاویرِ روی صفحهی نمایش تجربه میکنند (تصویر زیر). جذابترین قصهها آغاز و میانه دارند و پایانشان نامشخص است، درست به همان ترتیبی که ما زندگی و رخدادهای زندگی واقعی را تجربه میکنیم. قصهها را هم همیشه به همین روال نقل میکردهایم، از همان زمانهای قدیم که اجداد شکارچیمان شبها گرد هم میآمدند تا رخدادهای آن روز را نقل کنند. مثلاً قصه اینگونه آغاز میشده که «پیش از طلوع به شکار رفتیم…» و در ادامه در اواسط قصه یک یا چند نفر از شخصیتها برای رسیدن به هدف خود با رقیبی درگیر میشوند و سپس قصه به پایان میرسد و مخاطب در مییابد که ماجرا چطور پایان یافته است.
در این اثنا، بهترین قصهها به مسائل بزرگتری میپردازند. در واقع، با اینگونه قصهها به درک عمیقتری دست مییابیم؛ مثلاً به ارزش صبر و پشتکار و بیهودگی شکار در تاریکی پی میبریم و همچنین به فهم عمیقتری از خطرهای مرگباری دست مییابیم که شکارچی برای تأمین معاش قبیلهی خود با آنها روبهروست. عموماً ساختار روایی قصه اینگونه آغاز میشود که شخصی به دنبال هدفی سخت است و سپس ساختار قصه بر اساس زمانبندی روایت پیش میرود تا به پایان برسد.

دایان آکرمن، نویسندهی آمریکایی، میگوید «شگفت اینکه، چه ما کاری را انجام دهیم و چه فرد دیگری را در حال انجام همان کار تماشا کنیم، سلولهای عصبی یکسانی تحریک میشوند و هر دو موقعیت احساسات مشابهی بر میانگیزانند… درس گرفتن از خطاهای خود، به اندازهی یاد گرفتن از اشتباهات دیگران بیخطر و ایمن نیست. درس گرفتن از خطاهای دیگران به ما کمک میکند تا جهان معانی و مفاهیم را رمزگشایی و کشف کنیم… در واقع، مغز انسان حین تکاملش راه هوشمندانهای ابداع کرده تا دربارهی خطر تجسس کند و نسبت به آن گوش بهزنگ باشد، تا بدون متوسل شدن به واژهها و از طریق احساسات گوناگون، به کُنه خوشی و درد دیگری پی ببرد. در حقیقت، هر آنچه را میبینیم، احساس میکنیم و خود را در جایگاه دیگران تجربه میکنیم». جیمز مکگا، متخصص حافظه و استاد زیستعصبشناسی دانشگاه کالیفرنیا، اطلاعات بیشتری از این پدیده در اختیارمان قرار میدهد. دکتر مکگا خاطرنشان میکند که وقتی چیزی را تجربه میکنیم، چه مثبت و چه منفی، بدنمان آدرنالین تولید میکند و اینگونه آن خاطرات در مغزمان کاملاً حک میشوند.
تفاوت بین قصههای تصویری و گزارشها
قصههای تصویری با زمانبندی مشخص خود پیش میروند و در این میان بهتدریج اهداف و کنشهای فرد مورد نظر را آشکار میسازند. قصههای تصویری از تصاویر متحرک و صدا بهره میجویند تا شبیه جهانی به نظر آیند که تماشاگران در زندگی شخصی خود تجربه میکنند.
اما گزارشها تنها بر امور واقعی و مسلم تأکید دارند. در گزارشها ممکن است شخص مصاحبهشونده را در حال راه رفتن در جاهای مختلف و انجام کارهای جالب ببینیم. اما در نهایت با وجود پارهای استثنا، گزارشها برای انتقال حال و هوای تجربهی مورد نظر یا برای معرفی افراد جالب به تماشاگران، بیش از آنکه از ویدئو و صداهای میدانی بهره جویند، دادهها و اطلاعات را برجسته میسازند. ساختار گزارشها نیز متفاوت است. گزارشها حتی ممکن است با آخر قصه آغاز شوند «امروز صبح زود، پنج شکارچی غیرقانونی بهشدت مجروح شدند…»
چنانچه قصهگویی تصویری تأثیرگذار را با گزارشگریِ صرف یکی میپندارید، همین حالا این پیشداوری را کنار بگذارید. تصویر و صدا در مقایسه با واژههایی که بر کاغذ مکتوب میشوند و حتی واژههایی که با صدای بلند بیان میشوند، ابزارهای متفاوتی هستند. معمولاً روی سخنِ گزارشهای چاپی در وهلهی اول با عقل و روی سخنِ قصههای تصویری با قلب است. با قصهگویی میتوانید از نگاه صِرف سازمانی اجتناب کنید. در حقیقت، قصهگویی از کار شما اثری منحصربهفرد، پویا و هیجانانگیز میسازد.
قلب، هیجان، رفتار
دیوید بروک، ستوننویسِ نیویورکتایمز، چنین اظهار میدارد که «گویی خرد تنها زمانی در اندرون منزل میگزیند که حقیقت خود را در لحظاتی همچون لحظات شرمندگی، شادمانی، ناامیدی، خوشی و دیگر هیجانهای دست اول، بر ذهن نقش زند.» تجربهی واکنشهای هیجانی، بهنوبهی خود باعث میشود تا تماشاگران به اهمیت قصه پی ببرند. نزدیک به دو قرن پیش، جان کیتزِ شاعر خاطرنشان کرده که «تا چیزی را تجربه نکنیم، به واقعیت بدل نمیگردد.»
حال در ادامه موقعیتهایی را ملاحظه میکنید که چطور هیجان و احساسات به رخدادها و موقعیتهای زندگیتان معنا و اهمیت میبخشد. فرض کنید تیم محبوب شما در لیگ فوتبال در هشتمین مسابقه متوالی برنده شده و شما امیدوارید که مصدومیت یکی از بازیکنان در همین بازی آخر، این روال را به هم نزند؛ نرخ بیکاری بالا است و شما میترسید بهزودی شغل خود را از دست بدهید؛ شغل جدیدی یافتهاید، ارتقای شغلی پیدا کردهاید یا در بختآزمایی برنده شدهاید و اینها شما را هیجانزده کرده است؛ تبلیغات سیاسیِ تلویزیون شما را میآزارد؛ از حضور سگ ترسناک همسایه احساس خطر میکنید؛ ارزش سهام شما به نصف رسیده و شما غمگین و خشمگین هستید.
دوایت سُوِین، نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی میگوید «گزارههای واقعی وجودی مستقل دارند و بیرون از اشخاص هستند. اگر در روزنامه خبر بارندگی ۱۸۰ میلیمتری در طول یک شب را بخوانید، صرفاً از واقعیت اطلاع مییابید. اما چنانچه این میزان بارندگی اتاق نشیمن شما را خیس کند و به لوازم ۲۰۰۰ دلاری منزل شما آسیب بزند، این واقعیت برای شما اهمیت و معنایی حقیقی مییابد. بنابراین، به یاد داشته باشید که اهمیت رویدادها از احساسات درونی فرد نشئت میگیرد.» پرواضح است که وقتی قصهها و موقعیتها بتوانند هیجانهای صادقانهی انسانی را بر انگیزانند، همین اتفاق برای تماشاگران نیز میافتد. گاهی بهترین نوشته، تصاویری است که موجب میشود تماشاگران حس کنند آن ۱۸۰ میلیمتر بارندگی وارد منزلشان شده و اتاق نشیمنشان را خیس کرده است.
توماس گریفیث میگوید در چهار سالی که سردبیر مجلهی لایف و بعد ستوننویس تایم بوده، به تفاوت میزان تأثیر واژه و تأثیر تصویر پی برده است. وی میگوید «جمعبندی من این است که تایم به معنا میپرداخت و لایف به احساسات و هر دو راههای معتبری بودند… اما این مسئله تأثیر تلویزیون را برای من روشن کرد. من دیگر رأیدهندگان آگاه و فرهیخته را تحقیر نمیکنم. رأیدهندگانی که شاید حسرت مناظرهای معقول در باب مسائل مختلف را بکشند، اما همانقدر از عمل و رفتار نامزد انتخاباتی چیزی نصیبشان میشود که از حرفهایش.»
ملاحظه کنید که چگونه گریفیث میان معنا، یعنی همان سنت متداول در روزنامهنگاری و احساسات تمایز قائل میشود. احساساتی که روزنامهنگار تلاش میکند از گزارشهای خود حذف کند چون فکر میکند در فهم معنا سوگیری ایجاد میشود. اما هر زمان که مخاطب به اهمیت اطلاعات خاصی پی نبرد یا آن را خستهکننده و بیشازحد پیچیده بداند، بهترین راهحلْ بستهبندی اطلاعات به شکل قصهی تصویری است. قصههایی که به تأثیر مسائل و رخدادهای مختلف بر مردم میپردازند، تماشاگران بیشتری را به پای صفحهنمایش میکشانند، چرا که این قصهها اطلاعات را جذابتر و قابلفهمتر میسازند. در واقع، این قصهها نشان میدهند که تأثیر موقعیتهای مختلف بر افراد چگونه است.
تام پیترز و روبرت واترمَن، در کتاب خود به نام در جستجوی بهترین، گفتههای مشابهی دارند:
لحظههایی که نویسنده را متأثر یا شگفتزده میکند، اغلب در فرایند قصهگویی گزارش نمیشوند. گاهی اوقات نویسنده چون فکر میکند وجود احساسات و هیجان در گزارشگری بیطرفانه توجیهپذیر نیست، قصههای خود را از این عناصر تهی میکند. اما قصههایی که احساساتی را بر نمیانگیزانند، معمولاً توجه مخاطب را نیز جلب نمیکنند و بهسرعت از خاطر محو میشوند. ما صرفاً دست به تجربهی جهان نمیزنیم، بلکه به این تجارب با هیجانهای صادقانه و انسانی پاسخ میگوییم و همین است که به زندگی معنا میبخشد.
واژه در برابر تصویر
نمیتوان همواره به معنای تحتاللفظیِ واژهها اعتماد کرد، بهویژه وقتی نقش رسانندهی پیام را داریم. در ادامه، دیدگاه چندین نفر دربارهی ارزش واژه در برابر تصویر آمده است. این افراد از گذشته تا کنون بر افراد متعددی تأثیر گذاشتهاند. رویکردهای این افراد، در کنار هم، نشان میدهد که کارکردهای واژه و تصویر چیست، بهترین کارکرد واژه و تصویر کدام است و در چه موقعیتهایی واژه و تصویر کارایی ندارند.
بیشتر خبرها حاصل آنچیزی است که در ذهن انسان اتفاق میافتد، حاصل آنچیزی است که به بیان در میآید. حال چطور میتوان آن را به تصویر در آورد؟
ادوارد. آر. مورو، شبکه خبری CBS
فیلم امری ذهنی را به امری عینی تبدیل میکند.
جان کارپنتر، کارگردان سینما، آهنگساز و فیلمنامهنویس
هر آنچه به بیان در آید، آنچه بیانناشدنی است را پنهان میسازد.
رابرت مککی، نویسنده و فیلمنامهنویس
واژهها به ما نمیگویند مردم به چه فکر میکنند. بهندرت برای گفتن مقصود اصلی خود از واژه و کلمه استفاده میکنیم. در واقع، از واژهها بهره میجوییم تا چیزی را به مردم بقبولانیم، آنان را قانع کنیم یا به تحسین خود وا داریم. واژهها تنها ظاهری مبدل هستند و همه چیز در زبانی مخفی پنهان شده است.
رابرت آلتمن، کارگردان سینما
این مطلب ترجمهی فصل اول کتاب تلویزیون و گزارش میدانی است.
بدون دیدگاه