من خمینی هستم. در خمین به دنیا آمدم و زندگی میکنم، شهر کوچکی که سالها وسط نقشه برای خودش بیسروصدا زندگی میکرده، مردمش میآمدند و میرفتند، صبح را شب میکردند و شب را صبح، تا ناگهان یکیشان جور متفاوتی با زندگی روبهرو میشود؛ از پسزمینهی خاکستری میزند بیرون و نام شهر را هم با خودش جابهجا میکند.
دوست اصفهانیام بهشوخی میگفت «اگه امام خمینیتون اصفانی بود ما چیچی استفاده ازش میکردیم. شما سرتون هنو بیکلاهس.» راست میگفت، اسم خمین با مرد جابهجا شد ولی از این شهرت به خود شهر چیزی نرسید. تهران که دانشجو بودم وقتی میگفتم اهل کجایم چشمهایشان را تنگ میکردند و میگفتند «خمین کجاست؟ توی اصفهان است؟ یا طرفهای کرمان؟»
همشهریهای من وقتی در جواب «کجایی هستی؟» نمیگویند خمین حق دارند. گفتن این کلمه واکنشبرانگیز است. گاهی خیلی مثبت، و گاهی خیلی منفی. وقتی میگویی خمینی هستی در واقع خودت را در معرض قضاوت گذاشتهای. انگار که انقلاب ۵۷ را تو کردهای، انگار که تو شاه را انداختی بیرون، انگار که الان اگر مشکلی هست و به قول امام تا حکومت اسلامی هنوز فاصله داریم تو مسئول هستی. انگار تو باید جواب بدهی که چرا آنها دو تا جوان تحصیلکردهی بیکار دارند، چرا ما تحریمیم، چرا داریم به سوریه و لبنان و… کمک میکنیم! و واقعاً کی دوست دارد، در بدو معرفی و همان اول گفتوگو با یک نفر، گیر این حرفها بیفتد؟ مدتی جایی کار میکردم که زیادی تحت فشارم میگذاشتند و بکننکنهای آمرانه بیشازحد داشتند. یک جایی دیگر نتوانستم تحمل کنم و گفتم «همینی که هست!». وسط عصبانیت مدیر، یکی از همکارها گفت «اینها اگر این اخلاق را نداشتند که انقلاب نمیشد» و اسباب خندهی ملت فراهم شد. واکنشهای عاشقانه به امام هم البته هست و گاهی بعضیها صمیمانه غبطه میخورند که تو همشهری آدمی مثل او هستی، تو خمینی هستی.
آنهایی که میدانند خمین کجاست مسافرهایی هستند که، بین راه، در شهر استراحت کوتاهی کردهاند یا به خانهی امام سری زدهاند. خانهی امام، که حالا دیگر نماد خمین شده، توی محلهی رازی است، بهش سر پل یا ساحلی هم میگویند چون کنار رودخانهای است که از وسط شهر میگذرد و رودخانه الان آب ندارد. بافت قدیمی شهر از همین رودخانه شروع میشده و میرسیده به بازار سرپوشیده و تیمچهی توکلی، کاروانسراها، چاله نخل و محلهی سبزیکار که الان هم اینها اغلب سر جایشان هستند. خانهای که بهش میگویند خانهی امام زمان قاجار ساخته شده. سید احمد، پدربزرگ امام، آن را از یک بندهخدایی به اسم محسن خان به قیمت نود تومان خریده بود. شکل و شمایلش خشت و گل است و چوب، درهایش به سبک معماری اسلامی کوبههای مردانه و زنانه دارد، از این کوبهها که هر وقت میبینم وسوسه میشوم در بزنم. چند بار این در را زده باشم خوب است؟ خیلی دور و بر این خانه پلکیدهام. زندگی من همیشه جایی در اطراف این خانه جریان داشته. اول بار همان سال ۶۸ و زمان فوت امام بود که غم درهای خانه را به روی مردم باز کرد و همهی آنهایی که از مراسم تهران جا مانده بودند آنجا جمع شدند. هفت سالم بود، پیراهن مشکی تورتوریای را که مادرم دوخته بود پوشیده بودم، با یک دامن لی و جورابشلواری. آقایی که پشت تریبون بود به درخواست مادرم از روی زمین بلندم کرد و گذاشتم روی صندلی تا قدم به میکروفون برسد و بتوانم شعر «به خال لبت» از دیوان امام را از حفظ بخوانم. آنقدر صدای غم و غصه توی جمع بلند بود که کسی دکلمهی نازک من را نشنید.
دبیرستانی که بودم همهی قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم. خمین کافیشاپ و پاتوق نداشت، الان هم تکوتوک دارد. روی نیمکت پارک نشستنِ چند تا دختر نوجوان یا چرخ زدنشان توی بازار و خیابان هم در نظر مردم سبک و جلف بود. ما همیشه در خانهی امام هم را میدیدیم، با آن حیاطهای بزرگ و درختهای سربهآسمانکشیده و معماری باصفای قدیمی. جای خوبی بود. یک جور امنیت هم داشت، کسی نمیگفت چرا اینجایید، جوانکهایی که به دخترها متلک میانداختند آنجا پیدایشان نمیشد، حتی وقتی با شلوار لی و روسری رنگی زیر چادر هم میرفتیم پیرزنها نبودند که چپچپ نگاهمان کنند. قرارمان همیشه «همون حیاط کوچیکه، زیر درخت توت بزرگه» بود. مینشستیم از مدرسه و معلمها حرف میزدیم، کتابهای قدیمی شریعتی و مطهری را که از کتابخانهی بابایمان بلند کرده بودیم دستبهدست میکردیم. بعضی وقتها هم میزدیم به خلبازی و فال میگرفتیم، اینکه بعدها به کی شوهر میکنیم، شوهرمان چه شکلی میشود، چند تا بچه میآوریم و از این خیالهای نازک دخترانه. هیچ فالی اما نگفت که آن دخترها چند سال بعد یکییکی، هر کدام به دلیلی، از خمین میروند و من میمانم و درخت توت بزرگه. هنوز هم هر وقت از جلوی حیاط رد میشوم سرک میکشم بلکه چند تا دختر خوشحال را زیر درخت توت ببینم و نمیبینم. دخترها همه از این شهر کوچک رفتهاند تهران.
دانشجو که شدم باز هم هنوز زندگیام دور و بر همین خانه و همین همشهری خاص میگذشت، فقط گشتوگذارهایم متحول شد. میرفتم توی نخ تاریخ این خانه و زندگی ساکنانش، مثلاً به خیال خودم عمیق میشدم در موضوع، زیر بغلم پر میشد از کتابهایی قطور با موضوع تاریخ خمین و انقلاب اسلامی و خاندان امام خمینی. حتی سرک میکشیدم به دفترهایی که توی این سالها بازدیدکنندهها در آنها نظر و احساسشان را نسبت به این مکان نوشته بودند. ازشان کپی میگرفتم، خارجیهایش را ترجمه میکردم، آلمانیها و ترکیها را بلد نبودم، دنبال مترجم میگشتم. قلبم پر بود از حسی که نمیدانم اسمش چیست و جیبهایم پر بود از اطلاعاتی که جمع کرده بودم و نمیدانستم با آنها چه کنم. ازشان یکی دو تا مقالهی دستوپاشکسته در آوردم و برای چند جشنوارهی ملی با موضوع امام فرستادم اما هیچ استقبالی نشد و بازخوردی نگرفتم. همان اول جوانی فهمیدم این زاویهای که من انتخاب کردم خریدار ندارد. از امام نوشتن، یا کلمات قلمبه و جملههای سختسخت سیاسی و اجتماعی میخواهد یا مقادیر زیادی عاطفه و احساس غلیظ خالی. این شد که پروندهی به اشتراک گذاشتن آن حس و آن اطلاعات را بستم و گذاشتم که آن خانه همان رفیق معمولیام، همان همزاد بماند.
تازهترین باری که رفتم خانه هفتهی پیش بود. سربازی که دم در آمار بازدیدکنندهها را ثبت میکند مثل همیشه پرسید «از کجا تشریف آوردین؟» آن زمان که با دخترها میرفتیم همیشه این سربازها را دست میانداختیم و میگفتیم از تهران، از مشهد، از خارج! سرباز هم دستی به سر کچلش میکشید و زیرچشمی نگاه سرزنشگری میانداخت و سر تکان میداد که بروید تو. این بار هم دلم شیطنت خواست اما همدست نداشتم، دخترها رفته بودند. سربهزیر گفتم از همینجا. آن روز قرار بود برای یک بندهخدایی که آن سر دنیاست عکس بگیرم، کسی که وبلاگم را خوانده بود و برایم نوشته بود دلش میخواهد خانهی امام را ببیند. نمیتوانست بیاید، کامنت گذاشته بود که «عکسهایی که توی اینترنت پیدا کردم زنده نیستند.» بهم گفته بود دوست دارد آنجا را از چشم عکسهای من ببیند.
این بار هم اول با کوبهی زنانه چند بار ضربه زدم و بعد هم مردانه، تا فرق صداهایشان را یک بار دیگر بچشم. بعد رفتم توی حیاط اولی با آن حوض قلبی وسطش. حیاط را آبوجارو کرده بودند، یک فلاسک بزرگ چای هم گوشهای بود و رویش کاغذ زده بودند: صلواتی. از پلههای آجری رفتم بالا و به آن اتاقی رسیدم که امام اول بار آنجا چشمهایش را به روی دنیا باز کرده. حس خوب تولد در این اتاق است. با این درهای چوبی، طاقچههای ساده و آن شومینهی کوچک هنوز بوی زندگی میدهد، یک حس آغاز و امید، چیزی که توی مرقدش نیست. راستش من مرقد را هیچ وقت دوست نداشتم، فکر میکنم امام هیچ وقت توی آن مرقد جا نشده. هیچ نشانهای ندارد که آدم را یاد خود امام و زندگیاش بیندازد. عوضش اینجا خیلی چیزها هست که به خیال اجازه میدهد او را بازآفرینی کند.
مردم اینجا آنقدر نسبت امام با خمین را روشنتر از روز میدانستند که فکر نمیکردند برای اثباتش باید کاری کرد. چند وقت پیش کتابی میخواندم که نویسندگان محترمش خیلی راحت گفته بودند وطن اصلی امام فلان شهر -شهر خودشان- است و بعد ذهنخوانی کرده بودند که او، به خاطر خاطرات تلخی مثل شهادت پدر و فوت مادر و عمه بر اثر بیماری، علاقهای به زادگاهش نداشته!
کنار اتاق تولد امام، یک اتاقک خیلی کوچولو هست که محراب سادهای دارد، آنقدری که جای نماز خواندن یک نفر بشود. ظاهراً آن قدیمها اتاق را برای نماز خواندن اهل خانه در نظر گرفته بودند. توی خانههای الان آدم یا باید وسط هیاهوی تلویزیون و مهمانها قامت ببندد یا برود توی آشپزخانه بچسبد به میز غذاخوری. هم حسش را داشتم و هم وضو، خواستم صدای من هم اضافه شود به صدای آدمهایی که اینجا قامت بستهاند، پدر امام، مادرش، خودش، بازدیدکنندهها…
خانه چهار تا حیاط دارد. به قول معمارها، یکیاش حیاط اندرونی آقا مصطفی (پدر امام) بوده که بعدها به آقای پسندیده، برادر بزرگ امام، رسیده، بعدی حیاط بیرونی و محل تدریس و جلسههای دینی و پذیرایی از مهمانها بوده، حیاطی که شبستان دارد هم همانی است که اتاق تولد امام درش قرار گرفته و یک حیاط کوچک دیگر که سهم خود امام از خانهی پدریاش است.
ورودی اصلی خانه هشتی دارد و بعد از هشتی دالانی طولانی هست. از همهی اینها به علاوهی اتاقهای سهدری و پنجدری، انبار، اسطبل و آشپزخانه هم چلیکچلیک عکس میگیرم و میروم سراغ برج. برج یازده متر ارتفاع دارد و به بافت تاریخی شهر مسلط است. بیشترین کاربردش دفاعی بوده. دوست دارم از پلههایش بروم بالا و آنجا از توی آن سوراخهایی که روی دیوارهاش برای لولهی تفنگ گذاشتهاند عکس بگیرم، اما جلوی پلهها را بستهاند.
میروم همان جایی که قدیمها قرار میگذاشتیم و عکس میگیرم. روی سکوی کنار دیوار مینشینم و نگاه میکنم به آب حوض، به درخت کهنسالی که جلوی یکی از ورودیها ریشه کرده و خودش را انحنا داده تا سد معبر نکند، به سنگفرش حیاط. خود خمینیها زیاد دربارهی خانه اظهار نظری نمیکنند، مثل شمالیها که دربارهی دریا دیالوگهای باآبوتاب ندارند. مهمانها ولی زیاد حرف میزنند. بعضیهایشان مبهوت سادگی خانه میشوند. بعضیشان درگیر بزرگی خانه میشوند. میگویند «چقدر بابای امام وضعش خوب بوده!» یا «اینها اون زمان از بزرگان و سرمایهدارها بودند.» بعضیها هم خودشان میشوند راهنما و برای بقیه میتینگ میآیند، مثلاً میگوید «اینها هندی بودند، ببین فامیل برادرش هم آنجا نوشته: هندی!» و با دست اشاره میکند به یکی از تابلوها. بعد در جواب دیگری که میپرسد «چرا فامیلی این برادرها اینقدر با هم فرق داره؟ اون یکی پسندیدهست این یکی هندی، امام هم موسوی!» میگوید اینش رو دیگه من نمیدونم. بعد با نیشخند، انگار که چیز جدیدی یادش آمده باشد، میگوید «لابد با هم به توافق نرسیدند.» خانمها که دیگر آخرش هستند. وقتی سؤالهایشان دربارهی تعداد اتاقهای پذیرایی و بزرگی مطبخها تمام میشود سراغ چهرهی امام میروند. دنبال عکسی از بابای امام میگردند ببینند امام به کی رفته! یا سؤالهای نوبری مثل این خلق میکنند: همهی خمینیها خوشگلاند یا فقط امام و خانوادهاش اینجورند؟ یک دستهی دیگر هم هستند که نیامدهاند خانه را ببینند، آمدهاند امام را ببینند. آنها در و دیوار آنجا را هم دوست دارند، صلوات میفرستند و برای امام فاتحه میخوانند. این وسط به بچهها از همه بیشتر خوش میگذرد. از دالانهای تودرتو میگذرند و سر از حیاط بعدی در میآورند، توی آن حیاط باز یک حوض بزرگ دیگر هست. اگر آن قبلی شکل قلب بود این شکل یک ستارهی بزرگ است. پاچهها را بالا میزنند و میروند وسط حوض.
امام خودش هم در بچگی با فضای باز اینجا زیاد کیف کرده. جایی گفته «خیلی بازیگوش بودم و بهدفعات دست و پا و سرم در کودکی شکسته!» یا «هنوز صدای ننه خاور [دایهاش] توی گوشم هست که دنبالم میدوید و میگفت روحالله نیفتی از ایوان پایین. نروی بالای آن پشتبام.» از خوشمزگی میوههای حیاط این خانه گفته و اینکه آن طعمهای نوبر دیگر هرگز برایش تکرار نشدهاند. قبلترها که ما بچه بودیم همبازیهای امام هنوز زنده بودند و گاهی خاطرههایی میگفتند. اشتراک همهی خاطرهها این بود که «جِستوخیز آقا زیاد بید و هر وخ بازی مِکِردیم مثلاً کُوشَکبازی و کشتی اِز ما مِبُرد، یا پسین که اِز کو بوجَه بالا میرفتیم تیغمان نمبُرید اِزِش جلو بیفتیم! تو کشتی هُم یَک بید.» آنقدر اینها را گفته بودند که ما توی عالم بچگی خودمان حفظ شده بودیم. یادم است مادرم حرص میخورد که اینها چرا هیچ خاطرهی درستوحسابی و آبرومندانهای بلد نیستند تعریف کنند.
یکیشان هم گفته بود «اِز مکتب که برمِگشتیم رختامانِ در میاُوردیم مِرختیم سوک دیوار، میرفتیم پی بازی. پاری وقتا اِز جیب رختامان چیز کم مِشُد. پول، لقمه نون، یا هر چی که توش بید. تعجبی بید که اِز جیب آقا روحالله چیزی نَمِدزدیدن. اِزش پرسیدیم، گفت مو دزدِ همو اول شناختُم، لباسُمِ سپردُم دس خودش امانت!» یکی دیگرشان همسایهی ما بود. بهش میگفتیم حاج یوسف آقا. دعانویس بود و گوشهگیر. یادم نمیآید از امام خاطره گفته باشد اما یادم هست که وقتی امام رفت حاج یوسف آقا عزادار شد و پارچهی سیاه رنگورورفتهای آویزان کرد جلوی در خانهاش. آخرهای عمرش هم خواب دیده بود امام میخواهد نماز جماعت بخواند و قبلش آمده دست او را هم گرفته برده توی صف نماز. این خواب قدری از انزوا درش آورد و باعث شد خانهاش را وقف مسجد کند.
این همبازیهای کودکی البته یکییکی از دنیا رفتند بدون اینکه کسی مصاحبهی درستوحسابی ازشان بگیرد یا فیلم و صدایی ازشان باقی مانده باشد. تقریباً همهی آدمهایی که پدر امام یا کودکی خودش را به یاد دارند بیسروصدا از این دنیا رفتند و منبع خوبی از تاریخ شفاهی اینجا را هم با خودشان بردند.
بهجز آدمها، مکانهایی هم هستند که هنوز کودکی امام را یادشان باشد. همین خانه مثلاً، یا مدرسهی دینی آقا مصطفی، پدر امام، که توی یکی از حیاطهای خانه است، یا زمینهای کشاورزی که در چند روستای اطراف خمین پراکندهاند و محل کشت و کار و امرار معاش این خانواده بودهاند. آقا مصطفی، پدر امام، از آن علمایی بود که از راه کشاورزی زندگیاش را میگذراند و از وجوه شرعی استفاده نمیکرد. توی همین خمین و بعضی روستاهایش، مثل زبرقان و فرفهان و تنگران، زمین کشاورزی داشته و همراه کارگرهایش روی آنها کار میکرده. یک کاروانسرا هم در محلهی رازی خمین -همین محلهای که خانه در آن قرار دارد- داشته. اینطور که از سندهای مالی آن زمان بر میآید درآمد همهی اینها در سال نزدیک هزار تومان میشده.
این زمینها بعد از شهادت او بین بچههایش تقسیم میشوند. امام هم وقتی که در قم طلبه بوده از پول اجاره یا فروش همین زمینها روزگار میگذرانده و از شهریهای که طلبهها میگرفتند استفاده نمیکرده.
آن اوایل جوانی هم گاهی که به خمین میآمده سری به زمینهای پدری میزده. یکی از آنهایی که روی زمینهای روستای زبرقان کشاورزی میکرده در خاطراتش گفته «آقا هر وقت به اینجا میآمد تشکچهای زیر درختی میانداخت و مینشست. یک بار یکی از همراهان رفت خربزهای چید و آورد. آقا پرسید این را از کجا چیدی؟ گفت از زمینهای خودتان. امام پاشد رفت، گشت و یک خربزهی کوچک چید و آورد و گفت این را میخوریم و آن خربزهی بزرگ و رسیده را بگذارید برای آقایی که کشاورزی میکند.» بعدها توی نامهای به امامجمعهی وقت خمین مینویسد «وکیل هستید زمینهای متعلق به اینجانب را، هرچند ناقابل است، هر طور صلاح میدانید تقسیم کنید بین فقرا و تملیک آنان نمایید.» و به این ترتیب همهی داراییهایی را که در خمین داشته میبخشد. این «هرچند ناقابل استِ» نامهاش هم تا مدتها ذهن من را مشغول خودش کرده بود. اولش فکر میکردم تعارف کرده اما بعدتر فهمیدم در کل چندان دلبستگیای به این زمینها نداشته و در نظرش واقعاً ناقابل میآمدهاند. برادرزادهی امام جایی گفته که «با پدرم پیش امام رفتیم و گفتیم مقداری از املاک مادرم در خمین را عدهای برای خودشان برداشتهاند… امام گفت اینهایی که آنجا را گرفتند حتما آدم های مستحق و محتاجی بودند. پول این زمینها را من به شما می دهم که رضایت بدهید و نروید دنبال شکایت.»
«کوی روحالله» هم محلهی کوچکی است که الان اغلب ساکنینش خانوادههای شهدا هستند و در واقع بخشی از همین زمینهای پدری امام هستند. طبق سفارش خودش، بین خانوادهی شهدایی که خانه نداشتند و تعدادی از نیازمندان تقسیم شده. در سند این زمینها جلوی اسم فروشنده اسم امام خورده و مبلغ معامله هم یک شاخه نبات و صد تومان پول است.
بهجز اینها، مکانهای دیگری هم هستند که به شکلی به امام ربط دارند. همین کوه زنگولهایشکل «بوجه» که الان تقریباً وسط شهر افتاده و آن وقتها محل ورزش و بازی امام بوده. «درهی گل زرد» هم یکی دیگر از این مکانهاست. نادر ابراهیمی در سه دیدار زیاد ازش یاد کرده و نوشته «در درهی گل زرد، کنار جوی بلورین آب، در میان بوتههای پونهی خودرو و گلهای زرد روی تختهسنگی مسطح، که تن از خاک مرطوب بیرون کشیده، اندیشگاه و عبادتگاه اختصاصی روحالله نوجوان است.» یا محل شهادت پدر امام، جایی میان جادهی خمین به اراک و خیلی جاهای دیگر. حتی اگر از این مکانها هم چشم بپوشیم، خود شهر برای هر مسافری از هر تیپ و تفکری هم که باشد یادآور امام است. یکی از این مسافرها دکتر شریعتی بوده که در سالهای تبعید امام به خمین میآید و دلتنگِ نبودن امام میشود و بعدها در شعری با همان قلم کویریِ خودش مینویسد:
بی تو من از خمین گذشتم/ افسرده بود و سرد/ نام تو را زمزمه میکرد روز و شب
دوستانم که اهل شهرهای دیگرند میپرسند امام خمینی حرف میزد؟ لهجهی شما مثل امام است؟ من بعد از سالها جوابی که آماده دارم این است: امام علماییای صحبت میکرد که کمی رنگ لهجهی خمینی دارد. مردم خمین فارسی صحبت میکنند و به خاطر همسایگی با استانهای لرستان و اصفهان، کمی لری و گاهی اصفهانی رقیقشده بین لحن و کلماتشان هست.
راحتترین سؤال همین لهجه است. سؤالهای بعدی یکییکی سختتر میشوند. دوستم میگوید تو این همه از پدر امام میگویی یا تعریف شخصیت محکم و خاص عمهاش را میکنی، خود امام هم دربارهی خمین و اتفاقهای کودکیاش و این شخصیتها حرفی زده؟ راستش این سؤالی است که خودم هم خیلی وقتها از خودم پرسیدهام. قبلترها فکر میکردم حتماً گفته و من خبر ندارم. افتادم به جان کتابها، هر جا رسیدم سرچ کردم «خمین در کلام امام»، یا «خاطرات کودکی امام». از بابا که خیلی از جملههای کلیدی امام را هنوز هم حفظ است پرسیدم و در نهایت فهمیدم، بهجز دو سه مورد که در توصیف اوضاع سیاسی-اجتماعی آن زمانها از خاطرات کودکی خودش مثال میزند، چیز قابلتوجهی وجود ندارد.
خیلی وقتها از خودم پرسیدهام چرا؟ چرا امام از مادرش -که آن همه دوستش داشته و برخلاف برادرهایش، تا وقتی مادر زنده بوده پایش را از خمین بیرون نگذاشته- یادی نکرده؟ دلش برایش تنگ نشده هیچ وقت؟ چرا از عمه صاحبه که یک جورهایی شخصیتش شبیه خود امام است حرفی نزده؟ وقتی برادر امام، آقای پسندیده، میگوید «مرحوم صاحب خانم باشهامتتر و با رشادت و قدرتتر از علما و خوانین بود و ابداً ترس و حتی مسامحه در امور نداشت و حتی کارهای باغداری را با دست مبارک خویش انجام میداد»، منی که دارم از پس سالهای زیاد اینها را میخوانم دلم برای دیدن این زن پر میکشد. پس چرا امام دربارهاش هیچ حرفی نزده؟ دربارهی زنی که زندگی خودش را رها میکند و میآید تا پناه بچههای یتیم برادرش شود، زنی که در ماجرای قصاص قاتلان برادرش یک حرکت سیاسی رسانهای کامل راه میاندازد، خبر را به روزنامههای پایتخت میرساند و بچههای کوچک برادرش را با لباس روحانیت برای گرفتن حق پدرشان به کاخ شاه میبرد و تا حکم قصاص نمیگیرد و قاتلهایی را که به حکومت پناهنده شده بودند وسط میدان توپخانه به دار مجازات نمیبیند به خمین بر نمیگردد. امام وقتی داشت میگفت «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» یاد «نترسید! هیچ غلطی نمیکنندِ» این زن نیفتاده؟ از پدرش چرا حرفی نزده؟ وقتی بهش خرده گرفتند، چرا از پدر عالمش که از خمین برای درس به اصفهان و کربلا و نجف رفته و با اجازهی اجتهاد برگشته و خیلیها فخرالمجتهدین یا مجتهد کمره صدایش میزدهاند چیزی نگفته؟ آقای پسندیده باید بگوید که آقا روحالله در هفتسالگی قرآن را ختم کرد؟ حتماً باید مشق خوشنویسی امام در شانزدهسالگی را که به جای «ادب آداب دارد» شعری از ملکالشعرای بهار در مذمت استعمار انگلیس را مشق کرده ببینیم تا بفهمیم نوجوانیهایش را اینجا در چه فضایی گذرانده؟ چرا خودش از آن خمین پرماجرای کودکی مستقیم حرفی نزده؟ با ما چرا اختصاصی حرفی نزده؟ راستش گاهی بهم بر میخورد و دلم از این همشهری میگیرد.
جواب پیدا کردن برای این سؤالها سخت است، مثل همان «هیچ احساسی ندارم» که دوازده بهمن توی هواپیما گفت و هنوز هم کسی زیاد نمیفهمدش. پدرم میگوید امام نگاهش به جای دیگری بود. با همه، حتی با برادرهایش، زمین تا آسمان فرق داشت… مادرم که همیشه همه چیز را با قلبش میفهمد و توی سؤالهای اینجوری گیر نمیکند میگوید همین که اسم بچههایش را گذاشته مصطفی و احمد یعنی که پدرش را و خمین را همیشه یادش بوده.
توی پنجرهی گوگل مینویسم: Ruhollah Khomeini/place of birth. تصویری که به عنوان نماد خمین کنارش گذاشته نه خانهی محل تولد امام که بنای تاریخی دیگری به اسم «قلعهی سالار محتشم» است. هیچ تصویری از خانهی امام نمیبینم و نتیجهی جستوجو در تمام صفحات تصاویر خود امام و افراد دیگر است.
توی پنجره مینویسم «زادگاه رهبران جهان» و میبینم هندیها خانهی «مهاتما گاندی» را تبدیل به یک نقطهی مهم گردشگری کردهاند. گردشگرها میتوانند در این خانه اقامت کنند، مثل گاندی لباس ساده بپوشند، نخریسی کنند و به عبادت بپردازند. گوگل میگوید «هدف از این برنامهی جدید گردشگری آشنایی مردم جهان با شیوهی زیست پایدار و بادوام، لذت بردن از سادهزیستی و آشنایی با خصوصیات اخلاقی گاندی است.» و البته یک شب ماندن در این خانه ۱۰۰۰ روپیه آب میخورد. میبینم که چینیها به مردم دنیا گفتهاند «اگر از در خانهی مائو رد شوید برای همیشه خوشبخت و تندرست خواهید ماند!» روستای محل تولد مائو -رهبر انقلاب کمونیستی چین- زمانی روستایی دورافتاده و خلوت بود که گذر کمتر کسی به آن میافتاد، اما امروز یکی از زیارتگاههای چین است. هر سال میزبان هشت میلیون گردشگر است. شهر روساریوی آرژانتین زادگاه «ارنستو چهگورا» است و میدان بزرگی به اسم او دارد. سال ۲۰۰۸ تندیس برنزی چهگوارا با همان لباس و کلاه چریکی معروفش طی مراسمی بینالمللی وسط میدان نصب شده. برای ساختن این تندیس، مردم آمریکای لاتین ۷۵ هزار کلید هدیه کردهاند و از ذوب این کلیدها، به قول خودشان، مجسمهی «معماییترین و جهانیترین پسر آرژانتین» ساخته شده است. گوگل میگوید شاید علاقهمند باشید نتایج جستوجو دربارهی «خانهی مشاهیر جهان» را هم ببینید. علاقهمندم. محل تولد شکسپیر، با بیشتر از سه میلیون گردشگر خارجی، یکی از پربینندهترین مقصدهای گردشگری ادبی دنیاست. خانهی پدری شکسپیر، موزه، سالن تئاتر و… در شهر استراتفورد اپان اوون انگلیس توانسته اشتیاق عدهی زیادی از ادبیاتدوستهای دنیا را جواب بدهد. در سنپترزبوگ روسیه هم آپارتمان شخصی «داستایوفسکی» طرفدارهای خودش را دارد.
دوست اصفهانیام راست میگوید، ما خیلی کارها میتوانستیم برای این خانه انجام دهیم و ندادیم، حالا نه فقط برای رونق اقتصادی محل زندگی خودمان، برای اینکه این آدم بزرگی که اینجا به دنیا آمده شأنش بالاتر از سکوت و خاموشی این خانه است.
توی ورودیهای شهر یا میدانهای اصلی مجسمه یا نماد دیگری از امام یا پدرش نیست و در نامگذاری مکانهای اطراف خانه مثل خیابان، کوچه، مدرسه و… سعی خاصی برای هماهنگی با اسامی اهالی خانه نشده است. این را بگذارید کنار این اتفاق بامزه که ما اولین و شاید تنها شهری هستیم که میدان «ادواردو آنیلی» داریم.
مردم میگویند شاه به خمین عمداً نمیرسید، نفرت داشت از این اسم. زمان جنگ هم صدام چند بار خمین را از لج بمباران کرد. مردم اینجا به امام علاقهی قلبی داشتند و دارند، اما بلد نیستند از نام کسی نان بخورند، عوضش بلد بودهاند که از همان اولین روز انقلاب تا روز آخر جنگ شهید بدهند. خمین، با هزار و یک شهید، دومین شهر پرشهید کشور به نسبت جمعیتش است. اما بعد از انقلاب و جنگ هم باز اتفاق خاصی در خمین نیفتاد. کشاورزی -که شغل اصلی بود- به خاطر گسترش کمآبی ضعیف شد و پای صنعت هم به اینجا نرسید. یکی دو بار خیز برداشته شد اما طرحهای اشتغال و توسعه اغلب نیمهکاره رها شدند. شهرِ خمینی این روزها با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکند. جوانها برای کار به شهرهای دیگر میروند و آنهایی که میمانند بهندرت شغل درستوحسابی دارند.
من چرا در خمین ماندهام؟ درست نمیدانم. یک وقتهایی که تیتر درشت روزنامهها را میخوانم و میبینم که سر امام دعواست، -هذیانوار- احساس بچهای را دارم که پدر مشهوری داشته که دوستش هم دارد اما پدر دیگر نیست و جماعتی از غریبههایی که این بچه نه میشناسدشان و نه دوستشان دارد هر کدام دارند خودشان را به پدر میچسبانند. گیج و مبهوت همان وسطها میچرخم و احساس میکنم نسبتی که من با این مرد دارم تعریفی در معادلات سیاسی و نظریههای جامعهشناسی ندارد. حتی گاهی احساس یکطرفه بودن میکنم، فکر میکنم آن پیرمردی که بارها با مداد ابروهای پرپشت پریشانش را روی عکس صفحهی اول کتابم مرتب کردهام من را نمیشناسد، یا از یادم برده، یا همیشه -چه این دنیا و چه آنور- کارهایی مهمتر از واکنش به محبت یکی مثل من دارد.
همسرم میگوید «چرا امام وصیت نکرد خمین به خاک بسپارندش؟ میدانی اگر اینجا بود الان وضع خمین چطور بود؟» این هم از همان سؤالهاست. مثل پتک فرود میآیند توی مخ آدم، از یک ور میگویی خب راست میگوید، چی میشد اگر میشد؟ آنوقت خمین دیگر منطقهی «کمتر توسعهیافته» به حساب نمیآمد، جوانها یکییکی خداحافظی نمیکردند بروند شهرهای اطراف دنبال کار، دخترها مجبور نمیشدند شوهر کنند با پسری که تهران و کرج و آن دور و برها کار پیدا کرده، دوستهای خودم غزل خداحافظی نمیخواندند و نمیرفتند. از یک ور هم میگویی خب امام است دیگر…
آخرین نفر از حلقهی دوستان دبیرستانیام چند ماه پیش از خمین رفت. هنرمند و خلاق بود، شریک همهی خلبازیهایم. آخرین شاهکار دونفرهمان این بود که دیوارهای یک دبستان دخترانه در خمین را نقاشی کردیم. دو تایی ایده میدادیم و او با فرچه و رنگهای شاد میرفت روی چهارپایه و عملیشان میکرد. روزی که رفت احساس کردم که همهی تجربههای خوشحالکنندهی شگفتانگیز تمام شدهاند. الان برای خودش یک کارگاه جواهرسازی پرمشتری در تهران دارد.
چند ماه پیش، یک روز زنگ در خانهمان را زد. با آبرنگ برایم نقاشی کشیده بود و پشتش نوشته بود «کاش آدمی میتوانست مثل بنفشهها وطن خود را بردارد و ببرد هر جا که خواست.» نقاشی را بهم داد و از خمین رفت.
نویسنده: اعظم ایرانشاهی
منبع: مجلهی همشهری داستان، خرداد ۹۵ (با اندکی ویرایش)
بدون دیدگاه