کلمهی مدرسه حال دخترم صفا را بد میکرد، یاد تجربهی ناخوشایند پیشدبستانیاش میافتاد. برایم مهم بود راهی برای عبور از این ترس پیدا کنیم. فکر کردم هزار امکان برای یادگیری وجود دارد و مدرسه فقط یکی از آنها است. توی خانه جلسهی خانوادگی گذاشتیم و من، همسرم علیرضا و دخترک به این نتیجه رسیدیم که صفا فعلاً به مدرسه نرود و در خانه کنار من و پدرش آموزش ببیند.
موقع فارغالتحصیلی از دانشگاه وقتی منتظر تولد صفا بودم همیشه به این فکر میکردم که قرار است یک نفر را تربیت کنم. حتی مدرسهای را که قرار بود هفت سال بعد در آن درس بخواند در ذهنم انتخاب کرده بودم. بعد از تولد صفا و به خاطر دغدغهام در تربیت فرزند، برای کارشناسی ارشد رشتهی علوم تربیتی را انتخاب کردم. میخواستم با همهی چیزهایی که کلمهی تربیت را در خود دارند، مرتبط باشم تا مهمترین کار عالم را انجام بدهم اما کتابهای علوم تربیتی هر روز رنگی به عینک قدیمیام میزدند. دنیایم داشت بزرگ و بزرگتر میشد. مسیر معلمی را که از کودکی عاشقش بودم، انتخاب کردم و شدم خانم معلم ریاضی. بهترین لحظههای تدریسم با کودکی صفا همراه شده بود و هر روز با طرح و برنامهای جدید برای دخترک و دانشآموزهایم از خواب بیدار میشدم. همه چیز در ظاهر بر وفق مراد بود اما دانشآموزها و صفا دست به دست هم داده بودند تا من دوباره جور دیگری به دنیای آموزش و یادگیری نگاه کنم. دخترم از هر لحاظ با من متفاوت بود، آنقدر متفاوت که با عینک قبلیام اصلاً دیده نمیشد اما راستش همهی اینها را شش سال بعد از تولدش آرامآرام کشف کردم. صفا دانشآموز یکی از همان مهد کودکها و پیشدبستانیهای رؤیاییام شده بود. از نظر من همه چیز خوب بود ولی دخترم شاد نبود. مدام با خودم فکر میکردم «چرا این بچه اینقدر قدرنشناسه؟» وقتی با معلمهای کلاس اول مدرسهای که آنجا کار میکردم مشورت کردم، همهشان با یادگیری زودهنگام خواندن و نوشتن مخالف بودند. صفا به پیشدبستانی میرفت و همه چیز در ظاهر خوب بود اما اینها فقط تصور من بود. دخترم شاد نبود. آن روزها آمار و مثلثات درس میدادم. در چهرهی بعضی دانشآموزهایم میدیدم شاداب نیستند، درست مثل دخترم.
خانهی مادرم صفا بودیم که دواندوان به طرفم آمد و با هیجان گفت «مامان مامان! من از صادق و حانیه خوندن و نوشتن یاد گرفتم.» دختردایی و پسرخالهی بزرگتر از دخترم یادش داده بودند از بالا تا پایین دفترش بنویسد «بابا آب داد.» لحظهای گیج و منگ شدم. از یک طرف حرفهای معلمهای کلاس اول یادم میآمد و از طرف دیگر اشتیاق دخترک را میدیدم. این دو قضیه با هم جور در نمیآمد. معلم کلاس اول با قاطعیت میگفت بچهها پیش از مدرسه خواندن و نوشتن یاد نگیرند ولی من شادابی عجیبی از این یادگیری در چهرهی دخترم میدیدم. همان چیزی که در پیشدبستانی تجربهاش نمیکرد. انگار آرامآرام داشتم چیزهایی کشف میکردم. فهمیدم شادابی دخترم در شوق یادگیری نهفته است و یادگیری در همین لحظههای سادهی زندگی اتفاق میافتد؛ در یک بازی کودکانه، موقع آشپزی یا خرید کردن. فهمیدم من برای کودکم رشد و یادگیری همراه با رضایت درونیاش میخواهم و مدرسه فقط یک امکان برای محقق شدن اینها بود و نه تنها امکان آن. از آن روز به بعد چند کلمهی دیگر مثل اسم من، واژههای پا، دختر و پسر را یاد گرفت. بعضی روزها با ماکارونی توی بشقاب غذایش کلمههای آشنا میساخت و گاهی روی کاغذی آنها را مینوشت. در جلسهی خانوادگیمان تصمیم گرفتیم فعلاً مدرسه نرود و خودمان در خانه بهش آموزش بدهیم. صفا گفت «میخوام نویسنده بشم.» با همین جمله نوشتن قصه را شروع کردیم. هنوز غیر از چند حرف و کلمه چیزی بلد نبود اما قصهاش اینطوری شروع میشد «اسم قصهام کشتی دو نفره است.» گفتم «خب بیا بنویسیم کشتی دو نفره. اول قصه رو با چی شروع میکنی؟» صفا گفت «یکی بود، یکی نبود.» گفتم «پس بنویسیم یکی بود یکی نبود.» جمله به جمله پیش میرفتیم و او از دیدن و نوشتن جملههایی که تا آن روز فقط برایش یک تصویر بودند، به کشف کلمهها و حروف میرسید.
همان روزهای اول وقتی داشتیم با هم به مطب دندانپزشکی میرفتیم و من دنبال پیدا کردن نشانی دکتر از روی کارت ویزیت بودم، صفا کارت را ازم گرفت و گفت «من آدرس رو میخونم.» چند ثانیه فکر کرد و با شوق گفت «دندونپزشکی تو خیابون پاسدارانه.» پرسیدم «از کجا فهمیدی؟» گفت «پا رو میشناختم. آخر کلمهاش هم مثل آخر مامانه. س هم اولِ اسم شماست. بقیهاش رو حدس زدم چون اسم این خیابون رو قبلاً شنیده بودم.» همین بود. یادگیری از طریق کشف، همان مسیری که پر از شوق و شگفتی بود. ما داشتیم با هم یاد میگرفتیم و این شوق در همهی خانه جاری شده بود.
نسخهی کامل این روایت را میتوانید در کتاب هفتهی چهل و چند بخوانید.