سخنرانی با نوزاد سه ماه و نیمه | مریم فردی

مریم فردی روایت مادرانگی مادرهای شاغل نشر اطراف هفته چهل و چند فرزندآوری تربیت کودکان

نمایشگاه بین‌المللی کتاب را تحریم کرده بودم؛ یعنی از همان سالی که از محل اولیه‌اش تبعید شد به مصلای تهران، به بی‌ربط‌ترین جای ممکن در این شهر. از استاندارد به ازدحام. از سرسبزی و خنکای درخت‌ها به آسفالت سوزان بی‌انتها. ولی پارسال مجبور شدم بروم، سالی که گرفتارتر از همیشه بودم، با یک بچه‌ی سه چهار ماهه.
پدرم بیشتر از سی سال سردبیر کیهان بچه‌ها بود و در بیشتر شماره‌های آن سال‌ها برای مجله سرمقاله‌ می‌نوشت. هر هفته یک سرمقاله، هر هفته یک حرف نو برای پرمخاطب‌ترین مجله‌ی کودکان ایران. کار سختی بود. بارها دیده بودمش که در کنجی در حال کلنجار رفتن با خودش است برای پیدا کردن حرفی نو. جمعه‌ها باید فکر می‌کرد تا سرمقاله‌اش برای صبح شنبه آماده باشد. جمعه‌هایی را که می‌توانست با ما، بچه‌های خودش بگذراند. چند سالی بود می‌گفت دلش می‌خواهد آن سرمقاله‌ها را جمع کند. چند بار هم شروع کرد ولی مشغله‌ی کاری‌ اجازه نمی‌داد. دوست داشت کمکش کنم، من هم دوست داشتم ولی در جاهلیِ جوانی فکر می‌کردم همیشه فرصتی هست. منتظر شدم لیسانسم را بگیرم، کنکور ارشد بگذرد، ارشد بگذرد… که فرصت‌ها گذشتند و تمام شدند و پدر رفت. همان روزهای اول پس از فوتش در دلم به او قول دادم این کار را بکنم و نگذارم حرف‌هایش لابه‌لای قفسه‌های خاک‌گرفته بماند و بپوسد. آن حرف‌ها می‌توانست خاطره‌بازی نسل قبل باشد و مجموعه‌ای خواندنی برای نسل نو.
بعد از دو سال کار، مجموعه‌ای ده جلدی آماده شده بود که قرار بود در نمایشگاه پنج جلد از آن رونمایی شود. دعوت شده بودم به جشن رونمایی. مجبور که نه، مشتاق بودم بروم ولی پسر کوچکم را چه کار می‌کردم؟ اولین بیرون رفتن جدی‌اش محسوب می‌شد. مشکل اصلی‌ام خوابیدنش بود. آن‌قدر کوچک بود که نمی‌شد با جذابیت‌های محیط و سالن‌های کودک سرش را گرم کرد تا کمی دیرتر بخوابد. برای خوابیدن هم فقط باید می‌رفت کنج آغوشم و آن‌قدر شیر می‌خورد تا می‌خوابید. اگر وسط جشن رونمایی بی‌قرار می‌شد، اگر گریه می‌کرد، اگر شیون می‌کرد، چطور بهش شیر می‌دادم؟ اصلاً اگر شکمش کار می‌کرد چه؟ کجا عوضش می‌کردم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد کسی را در نمایشگاه کتاب در حال شیر دادن دیده باشم. کجا در نمایشگاه کتاب دیده بودم مادری پوشک نوزادش را عوض ‌کند؟ اصلاً نوزادی کوچک در آن محیط به چشمم نخورده بود. دیدم بهتر است زیاد فکر نکنم، فقط راه بیفتم و بروم. دلشوره‌هایم را ریختم در کیفش، کنار پوشک‌ها و دستمال‌ها و لباس‌های اضافه و راه افتادم.
جای پارک که پیدا کردیم، بامداد را انداختیم توی کالسکه و راه افتادیم. خواهرم مهتاب هم با من و همسرم سعید آمده بود تا هم در جشن رونمایی کتاب‌ها باشد و هم در نگهداری بچه بهمان کمک کند. تمام طول راه به بچه شیر داده بودم تا حسابی سیر باشد. بعد از ساعتی گشتن و گم شدن و پیدا نکردن سالن‌ها، نفس‌نفس‌زنان و عرق‌ریزان بالاخره سالن و غرفه را پیدا کردیم. به‌موقع رسیده بودیم ولی هنوز خبری نبود. از فرصت استفاده کردم، بچه را دادم دست خاله و پدرش و حل شدم لابه‌لای قفسه‌ی کتاب‌ها. احساس می‌کردم از زمین فاصله گرفته‌ام. چقدر دلتنگ بودم. چقدر این چند ماه رکود و خانه‌نشینی بعد از زایمان از حال و هوایم دور بود. چقدر به عطر کتاب‌ها و لمس کردن و ورق زدن‌شان نیاز داشتم. گوشه‌ی چشمم به پسرک بود که دست به دست می‌شد و تمام حواس پنج‌گانه‌ام در آن فضا نفس می‌کشید.
جمع شدن آدم‌ها طول کشید. چیدن بساط میز و صندلی‌ها و کاشتن دوربین‌ها و نورپردازی‌ها طول کشید. خنده‌ها و شوخی‌ها و تازه شدن دیدارها طول کشید. مراسم که شروع شد پسرک دیگر بی‌تاب شده بود. صورتش را می‌مالید و خودش را از بغل‌مان به سمت زمین می‌کشید. می‌گفت گرسنه‌ام و خوابم می‌آید و بیا به داد من برس. بیا و برای من مادری کن. نمی‌توانستم. جماعتی دورمان جمع شده بودند و دوربین‌ها روشن شده بود و عکاس‌ها عکس می‌گرفتند. بچه‌ام گرسنه بود و من باید آن‌جا می‌ایستادم و لبخند می‌زدم. سعید بچه را برده بود انتهای سالن تا کمتر ببینمش و حواسم به کار خودم باشد ولی مگر می‌شد؟ بین خوش‌آمدگویی‌ها و تعارف‌ها سرک می‌کشیدم و از بالای سر آدم‌ها لباس بنفشش را پیدا می‌کردم و صورتش را می‌دیدم که درهم است. گرسنه بود پسرم. من این‌جا چه کار می‌کردم؟
طبق برنامه سومین سخنران بودم و باید درباره‌ی کتاب‌ها توضیح می‌دادم. چه باید می‌گفتم؟ تصویر مبهمی در ذهن داشتم ولی کلمه‌ها و جمله‌ها کجا رفته بودند؟ مثل همیشه گلویم خشک شد. مثل همه‌ی وقت‌هایی که قرار بود جایی صحبت کنم؛ از برنامه‌های صبحگاه مدرسه تا اجرای جشن‌های دانشجویی. بلندگو که به دست می‌گیرم، صدای تغییر کرده‌ام که در محیط پخش می‌شود و نمی‌توانم صدای خودم را بشنوم، یکباره گم می‌شوم. می‌خواهم به آن صدای بلندتر بگویم ساکت باش ببینم چه می‌گویم. آن صدای بلندتر هم می‌گوید ساکت باش. غرفه در گرمای پروژکتورها می‌سوخت. جماعتی اطراف‌مان جمع شده بودند. مجری که اسم من را آورد، ده‌ها صورت به سمتم چرخید. پاهای لرزانم را کشیدم پشت تریبون. چشم گرداندم دنبال سعید و پسرک. نبودند. «به جای من کس دیگری باید این‌جا می‌ایستاد و از نوشته‌هاش حرف می‌زد.» با این جمله شروع کردم و کمی از او گفتم. از اویی که دلم می‌خواست مثل فیلم‌ها در گوشه‌ای از سالن می‌دیدمش که ایستاده و نگاهم می‌کند ولی آن ثانیه‌ها در هیچ فیلم سینمایی ضبط نمی‌شد. قامت من بود که زیر فشار دخترانگی و مادرانگی داشت خرد می‌شد. پسرم کجا بود؟ پدرم کجا بود؟
«این آثار از بین حدود هشتصد سرمقاله انتخاب و دسته‌بندی شدند. مطالبی که در سی سال از نظر سبک نگارش تغییر کردند ولی حرف و محتوا یکیه. خوشحالم که تونستم آرزوی پدرم رو برآورده کنم. ای کاش خودش بود.» خودش نبود؟ اصلاً متوجه شده بود؟ توانسته بودم خوشحالش کنم؟ اصلاً برایش مهم بود؟ صدای گریه‌ای به گوش می‌رسید. گریه‌ی یک نوزاد. پسرم بود؟ «از مدیر محترم انتشارات و از دوستانی که در این مسیر همراهی و راهنمایی‌ام کردند تشکر می‌کنم.» در هیاهوی کف زدن‌ها پرده‌ی روی کتاب‌ها را کنار زدم. عکاسی آمد و چند عکس با کتاب‌ها گرفت. دیگر پاهایم روی زمین نبود. چند تشکر خشک و خالی کردم و دویدم بیرون. سعید و مهتاب را جلوی سالن دیدم. دلم سوخت که به خاطر من همه چیز را از دست داده بودند. سعید بچه به بغل راه می‌رفت و پسرک گریان را تکان می‌داد آرام شود. چطور باید آرام می‌شد؟ شیر می‌خواست. بغلش کردم و به سمت انتهای راهرو رفتم. موقع آمدن یک کانکس مادر و کودک به چشمم خورده بود. پسرک بی‌قراری می‌کرد و من بی‌توجه به آن‌ها که پشت سرم جا مانده بودند می‌دویدم. بچه را به سینه‌ام چسبانده بودم. جیغ‌هایش نگاه‌ها را به سمت من می‌کشاند. آدم‌ها تعجب می‌کردند، به هم نشانم می‌دادند، با تکان دادن سر اظهار تأسف می‌کردند. یکی گفت «مردم نمی‌فهمن کجا دارن می‌آن، مگه این‌جا پیک‌نیکه که بچه می‌آرید؟» یکی دیگر گفت «انگار مجبوره!»

نسخه‌ی کامل این روایت را می‌توانید در کتاب هفته‌ی چهل و چند بخوانید.

بیش‌خوانروایت اول‌شخص

وردپرس › خطا

یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.