میگویند روایتی که فرد از زندگی خودش میدهد هویت اوست. داستان زندگی فقط به ما نمیگوید که چه اتفاقاتی افتاده، به ما میگوید که چرا آن اتفاقات برای آن فرد مهماند و چرا در اتفاق بعدی تاثیر دارند. در واقع به ما میگوید که آن فرد کیست و چطور آدمیست. به نظر میرسد تفاوت ترسناک زندگینامه با داستان همین است: همین اندازهی حقیقتی که از شخصیت آشکار میکند. آدمهای مؤثر در سطرهایی از زندگینامههایشان ماجرای ورود به زندگی حرفهایشان را روایت کردهاند. بزرگترین و مهمترین نقطهی مشترک تمام روایتهای شروع این است که هیچ کدامشان در نقطهی شروع نمیدانستهاند این لحظه قرار است لحظهی آغازین موفقیتشان باشد، اما آنقدر عمیق و جدی با احساسِ آن لحظاتشان همراه شدهاند و ادامه دادهاند که بعدها وقتی مؤثر و موفق شدهاند و به عقب نگاه کردهاند، نقطهی شروعشان را از میان تمام نقاط مسیر بهروشنی پیدا و روایتش کردهاند.
شنیده بودم عمویم که در تهران زندگی میکند، فرزندی ندارد و نیز میدانستم که به مرحوم پدرم بسیار علاقهمند بوده است. با استفاده از این موضوع نامهای پر سوز و گداز به او نوشتم و گفتم چون او فرزند ندارد و من پدر، انتظار دارم که مرا به فرزندی بپذیرد، از مهاباد به تهرانم ببرد، به مدرسهام بگذارد تا درس بخوانم و برای خودم آدم شوم.
نامهام با همهی امید و انتظار بیجواب ماند. نامهی دوم وسوم را نیز نوشتم که به آنها هم جوابی داده نشد. بعد از مدتی زبان فرانسه را در مهاباد شروع کردم که به خاطر نداشتن کتاب نیمهتمام ماند. علاقهی ادامهی تحصیل و خواندن زبان فرانسه، شوق تلاش برای رفتن به تهران را در من زنده کرد. باز به هوس افتادم نامهای به عمویم بنویسم. میدانستم اگر به همان سیاق سابق بنویسم اثری ندارد. این بود که به سیم آخر زدم و نامهای تند و تیز به همراه یک کاغذ و پاکت سفید با شش شاهی تمبر برایش فرستادم. در نامه نوشته بودم: «عموجان اگر کاغذ و پاکت برای نوشتن جواب نامهی من و پول برای پست کردن آن نداری هر دو را ضمیمه کردم تا بی هیچ زحمت جواب مرا بنویسی و تکلیف این برادرزادهی چشمبهراه و فقیرت را روشن کنی.» به قراری که بعداً شنیدم این نامه چون خاری به دل عمو خلیده و چونانش از کوره به در برده که نامه را با غیظ به طرف تازهعروسش پرت کرده و گفته بود: «مهین ببین برادرزادهی احمق من چقدر جسور و بیادب است. از طرف من دو کلمه بنویس که برو گورت را گم کن.» مهین خانم که زنی فهمیده بوده نامه را خوانده و به شوهرش گفته: «در نزد ما رسم است که عمو برای برادرزادهی یتیم حکم پدرش را دارد. خاصه که اولادی هم نداشته باشد. بنابراین به نظر من جا دارد که او را بخواهی و به مدرسه بفرستی. از اصرار و علاقهی او به آمدن پیداست که بچهی درسخوانی است و چه بهتر که در سایهی پدری چون شما به جایی برسد. این کار هم ثواب دارد هم یک وظیفهی شریف انسانی است.» تشویق و جانبداری خانم از من باعث شد که عموی خشمگین نرم شود و مقدمات آمدن من به تهران را فراهم سازد. از آن لحظه به بعد من فردی از خانوادهی عمو بودم.
منبع: خاطرات یک مترجم، محمد قاضی، انتشارات زندهرود
علاقه به شعر و ادب را معلم کلاس سومم در من پدید آورده بود که هی برایمان دیکته میگفت و ما را به نوشتن از روی کتاب فارسی تشویق میکرد و وقتی بیست میگرفتم کنار دفترم جملههای تشویقآمیز مینوشت. همیشه نمرههای دیکته و انشایم به جبر و ریاضی و علمالاشیاء کمک میکرد. عربی را هم که از مکتب و ملا یاد گرفته بودم. این که بسیاری از کلمهها را میدانستم و همخانوادهی قرآنی آن را به یاد میآوردم برای فهم بهتر معانی لغات به من کمک بسیار میکرد.
زیباترین کتابی که آن سالها دنیای خواندن را برایم معنایی تازه بخشید امیرارسلان نامدار بود که همه رویای مرا از دنیای سرسبز و پر رنگ و بوی کتاب در خود تجلی داد. همیشه با خودم قطعاتی از آن را زمزمه میکردم. همیشه در ذهنم امیرارسلان و فولادزره را گلاویز و دستبهیقه تصور میکردم. از ظرافت ترفندهای قمروزیر بر خود میلرزیدم، لحظههای حساس حضور ناشناس امیرارسلان در قهوهخانه و رفت و آمد پطرسشاه تپش قلبم را بیشتر میکرد. شعرهای آن در وصف طلوع و غروب آفتاب و وصف جمال پهلوانان و صحنههای کارزار تارهای روحم را نوازش میداد. خلاصه اگر بگویم خواندن امیرارسلان آن سال پایهی عشق رسوای من را به ادب و شعر استوار کرد، ابداً گزافه نگفتهام.
منبع: آن سالها (یادهای کودکی و نوجوانی)، محمدجعفر یاحقی، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی
بدون دیدگاه