ده درصد

پیمان هوشمندزاده یاسر مالی روایت آدم‌ها و کتاب‌هایشان نمایشگاه کتاب

موتور می‌گیرم. آژانس می‌گیرم. شیتیلِ جای پارک می‌دهم. پیاده می‌روم. نفس‌نفس می‌زنم. عرق می‌ریزم و بار انبوه کتاب‌هایم را پنجاه‌متر به پنجاه‌متر جابه‌جا می‌کنم. قدم‌هایم را می‌شمارم تا بیشتر دوام بیاورم. باربرها را با اشاره‌ی چشم رد می‌کنم. مردم دوروبر با تعجب و حتی گاهی با ترس نگاهم می‌کنند. عرق می‌ریزم و پیش می‌روم. فقط کتاب‌ها را می‌بینم و کتاب‌خانه‌ام را كه در آن لحظه‌ی رؤیایی آن‌ها را به هم برسانم.

در روزهای نمایشگاه کتاب، آدم دیگری می‌شوم. برنامه‌ی زندگی‌ام عوض می‌شود. دقیق می‌شوم. سحرخیز می‌شوم. حرص می‌زنم. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. بی‌رحم می‌شوم. طلب‌هایم را پس می‌گیرم. خسیس می‌شوم. از همه، دستی پول می‌گیرم. به رفقایم می‌سپارم که از رفقایشان برایم قرض بگیرند. با هرکس که ممکن است بهم پول قرض بدهد، پسرخاله می‌شوم. با آن‌هایی که قهر هستم، آشتی می‌کنم تا ببینم توی دست‌وبال‌شان چی پیدا می‌شود. تولد من را که یادتان هست؟ دوم خرداد است. اگر احیاناً می‌خواهید برایم کادوی تولد بگیرید، لطفاً پولش را زودتر بدهید تا از نمایشگاه برای خودم کتاب بخرم. ارزان‌تر می‌افتد. تازه شما چه می‌دانید که برایم چی بخرید. مدام حساب‌وکتاب می‌کنم. مدام کم می‌آورم. آن دویست‌هزار تومان کِی تمام شد؟ احوال تمام دانشجوهای فک‌وفامیل را پرسیده‌ام. به یاد پسرخاله‌‌ی گم‌شده‌ای می‌افتم که گویا دانشجوی دانشگاهی در قزوین است و قاعدتاً می‌تواند یک کارت تخفیف دیگر برایم بگیرد. می‌روم آبیک تا ببینمش. به اطراف‌واکناف تهران سر می‌زنم و حساب‌های قدیمی‌ام را که ده‌هزار تومان تهشان مانده، می‌بندم. شعبه‌ی تهران‌نو. شعبه‌ی اختیاریه. شعبه‌ی برق آلستوم. کارت‌های پولم را می‌گردم که شاید خرده‌ای تهشان مانده باشد. این عابربانک اسکناس دوهزاری دارد؟ پس می‌توانم چهارهزار تومانِ ته این کارت را خالی کنم.

جایی شنیده‌ام که حرص‌زدن برای کتاب اشکالی ندارد. آدم‌فروشی برای کتاب هم اشکالی ندارد. این‌همه دروغی که می‌گویم چطور؟

قرارهای کاری و جلساتم را توی نمایشگاه می‌گذارم. هرکدام را که نمی‌شود، می‌پیچانم. اگر نتوانم بروم نمایشگاه، دیوانه می‌شوم. خدا هم دوستم دارد. وقت نمایشگاه که می‌شود، همسرم کمردرد می‌گیرد. بچه‌هایم تب می‌کنند. پکیج خراب می‌شود. جلسه‌های مهم پیش‌می‌آیند. حقوق‌ها را نمی‌ریزند. حق‌التحریرها عقب می‌افتند. کیف بچه پاره می‌شود. آخرین مهلت پرداخت فلان قبض می‌رسد. برنامه‌هایم خراب شده‌اند. خیلی‌هایشان را فاکتور می‌گیرم. به خودم می‌گویم اشکالی ندارد. این‌ها همه آزمون هستند. ابتلا هستند. درست می‌شود.

لباس راحت می‌پوشم. کوله‌پشتی مناسب برمی‌دارم. خوردنیِ چندانی نمی‌برم تا جا نگیرد. خودکار و کاغذ یادداشت برمی‌دارم. قرص حساسیت می‌خورم. مصلا پر از گرده‌ی گل است. اگر به عطسه بیفتم، وقتم تلف می‌شود. قرص آی‌بی‌اس هم می‌خورم. با این‌همه استرس و راه رفتن و حمل بار، حتماً روده‌هایم به هم می‌ریزد.

نقشه‌راهم را از قبل مشخص کرده‌ام. اول خارجی‌های ریالی، بعد عربی‌ها، بعد ناشران عمومی. صبح روز اول نوبت کتاب‌های تخصصی خارجی با ارز حمایتی است. لابه‌لایشان کتاب‌های باحال هم پیدا می‌شود. فردا عصر را می‌گذارم برای کتاب‌ بچه‌ها. راستی، درنهایت کارشناسی ارشد فلسفه شرکت کنم یا ادبیات یا روان‌شناسی بالینی؟ کتاب‌هایشان این‌جا خیلی تخفیف دارد. فهرست کتاب‌های کمیاب و موردنیاز به‌اضافه‌ی تازه‌های نشر را از یک ماه قبل خردخرد تهیه کرده‌ام. ناشرانی را که بیشتر از فروشگاه مرکزی‌شان تخفیف می‌دهند، علامت زده‌ام. خدا کند فلان ناشر شرکت کند. خدا کند به فلانی غرفه بدهند. فلان ناشر آخرسر آمد یا نه؟ گفته بودید فلان کتاب‌تان امروز می‌رسد. احتمالاً دیگر ماند برای بعد از نمایشگاه؟ با این‌دفعه سه بار شد که فقط به‌خاطر شما می‌کوبم و می‌آیم تا این گوشه‌ی نمایشگاه. فقط ده درصد تخفیف؟ می‌دانید من به‌خاطر شما از کجا آمده‌ام؟ این فلان نویسنده است. پارسال هم دیدمش. این‌یکی را ببین. فردا را بگذارم که با فلانی بیایم. دوست خوبی است و با او خوش می‌گذرد. پس‌فردا با فلانی قرار بگذارم. راهنمایی‌هایش لازمم می‌شود. روز بعدش با فلانی بیایم. ممکن است حتی صدهزار تومان کتاب برایم بخرد. یا اصلاً با فلانی بیایم که اهل کتاب نیست ولی هم زور زیادی دارد و هم خیلی مهربان است. به اصرار خودش، نصف کتاب‌هایم را برایم به دوش می‌کشد. راستی، من کی این‌قدر خبیث شدم؟

توی نمایشگاه وقتم را به خوش‌وبش تلف نمی‌کنم. اصلاً سعی می‌کنم آشناها را نبینم. کتاب‌ها را دسته‌بندی می‌کنم. مدام كیسه توی كیسه جا می‌دهم تا دستم جا داشته باشد. سعی می‌کنم وزن کوله‌ام از پانزده‌کیلو بالاتر نرود. یک سال بند كوله‌ام پاره ‌شد، حسابی گرفتار ‌شدم. با هزار نقشه کشیدن، از غرفه‌های خاص، كیسه‌های محکم و پدرومادردار می‌گیرم. کمرم درد می‌کند. پاهایم زق‌زق می‌کنند. معده‌ام چرا این‌قدر تیر می‌کشد؟ توی نمایشگاه پول برای خوردنی نمی‌دهم. پول برای حمل بار هم نمی‌دهم. هر وقت می‌خواهم به باربر پول بدهم، حساب می‌کنم که با پولش کدام کتاب دیگر را می‌توانستم بخرم. شعارم این است که هرکس باید بار کتابش را خودش به دوش بکشد. یعنی اصلاً پولی نمانده که بابت باربری یا ساندویچ یا نوشیدنی بدهم. باید تا خانه آژانس بگیرم و وقتی رسیدم پولش را از خانه بدهم. هر وقت از نمایشگاه برمی‌گردم، ته جیبم هیچی نیست. حداکثرش یک سکه یا اسکناس زیر پانصد تومان که آن را هم دم خانه صدقه می‌اندازم. این یک‌ هنر بی‌نظیر است. این‌که خرید و سپس برگشت از نمایشگاه کتاب تا کرج، دم در خانه را طوری تنظیم کنی که کارَت پیش برود ولی حتی یک ریال باقی نماند. هرچه بماند به همان اندازه منفی می‌خوری. خیلی با این بازی حال می‌کنم. اصلاً قهرمان جهانی‌اش خود من هستم.

وسایلم را توی هرچه محل امانات که بشود، گذاشته‌ام. کارم که تمام شد، باید یکی‌یکی سراغ‌شان بروم و بار کتاب‌هایم را بگیرم. آن اماناتیِ درِ غربی نبندد؟ وای. یکی هم زنگ زده و کارش را می‌خواهد. فردا یک کاری برایش می‌کنم. خدایا پس کی می‌رسم. چقدر پیر شده‌ام. قبلاً کل نمایشگاهِ پارک‌وی را روزی چهار بار تیزوبُز می‌دویدم و برمی‌گشتم. حالا از این‌جا تازه باید یک تاکسی دیگر بگیرم. توی ماشین كیسه‌ها را دوباره دسته‌بندی می‌کنم تا بارکشی‌هایم راحت‌تر شود. آدم این‌جا قیامت را به چشم می‌بیند. نکند بار گناه‌هایم هم این‌قدر سنگین باشد. خدا کند آن‌جا هم بشود كیسه توی كیسه کرد. یا یک تکه راه را تاکسی گرفت.

فقط به‌خاطر ده درصد؟ روز آخر نمایشگاه که تمام می‌شود، کل خریدهایم را از انباری می‌آورم بالا. چون نمایشگاه سالی یک‌بار است، به خریدهایم نمی‌دهند. كیسه‌ها را درمی‌آورم. کتاب‌ها را وسط هال روی‌هم‌روی‌هم می‌چینم. معمولاً ده ‌دوازده‌تا کپه می‌شود. «لباس‌هایت را درنمی‌آوری؟» توی این حمل‌و‌نقل‌های در شرایط سخت، جلد یکی از کتاب‌های خارجی لطمه دیده. توی چشم‌هایم پرِ اشک می‌شود. فقط همین یک نسخه را داشتند. اصلاً شاید تنها نسخه‌ی این کتاب در ایران است. می‌نشینم و نوازشش می‌کنم. «غذا نمی‌خوری؟» شروع می‌کنم به ورق‌زدنِ تک‌تک کتاب‌ها و چیدن‌شان در کپه‌های جدید. در اصل می‌خواهم مطمئن بشوم که یک فُرم‌شان کم نباشد یا سفید چاپ نشده باشد. موقع خرید هم یک ورقِ سریع زده‌ام ولی حالا می‌خواهم مطمئن شوم. تک‌تک‌ کتاب‌ها را از اول تا آخر ورق می‌زنم. صفحاتی را که به هم چسبیده، جدا می‌کنم. صفحاتی را که گوشه‌شان تا خورده، صاف می‌کنم و اگر اضافی داشته باشند، با قیچی مرتب‌شان می‌کنم. همین بین، کتاب‌ها را هم فال‌فال می‌خوانم. خوب که چی؟ قصه‌ی عذاب بی‌پایان سیزیف. یک بیت عجیب از بیدل. یک صحنه‌ی عاشقانه‌ی دل‌چسب در یک رمان گمل. یک مُنوگراف درباره‌ی نوعی پرنده‌ی استرالیایی. شرح یک پاراگراف فصوص. مقصود پولاک از این لکه‌های کِرِمی. «فکر جایش را هم کرده‌ای؟» توی لکه‌های کِرِمی گم می‌شوم.

باریکه‌ی آفتاب روی پاهایم افتاده. کی خوابم برد؟ بچه‌ها رویم پتو انداخته‌اند. نامه‌ای روی لکه‌های کِرِمی پولاک است. «بابا، ما دوتا کشو از کمد اسباب‌بازی‌هایمان را برایت خالی کردیم.» وای. چقدر کارِ عقب‌افتاده دارم.

نویسنده: یاسر مالی

تصویر از پیمان هوشمندزاده

منبع: همشهری داستان، شماره‌ی بیست‌وسوم، اردیبهشت ۱۳۹۲

بیش‌خوانروایت آدم‌ها و کتاب‌هایشانروایت اول‌شخص

وردپرس › خطا

یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.