آدم‌هایی که دائم به کتابخانه می‌روند بعد از مدتی با کتابدارها، با اعضای همیشگی، با همسایه‌ها و مغازه‌دارهای اطرافش عیاق می‌شوند. قرارومدارهایشان از آن به بعد آن‌جا متمرکز می‌شود و دیگر همه می‌دانند باید کجا پیدایشان کنند. کم‌کم گوشه‌های دنج کتابخانه را پاتوق خودشان می‌کنند، اولین کتاب‌های ثبت‌شده را ورق می‌زنند و حتی می‌توانند بیشتر از ظرفیت ممکن و برای مدت طولانی‌تری کتاب‌ها را به امانت ببرند و شاید هم اجازه سرک کشیدن به مخزن‌های بسته را پیدا کنند. این جماعت آرام‌آرام دیگر نیازی به کتابدار پیدا نمی‌کنند. جای همه‌ی کتاب‌ها را می‌شناسند. حتی دقیق‌تر، قفسه‌ها، رنگِ عطف‌ها و ترجمه‌های مختلف از یک کتاب را هم خیلی خوب می‌دانند. روایت زیر تعلّق‌خاطر و تأملات یکی از همین اعضای کهنه‌کار و ثابت کتابخانه است که جزئیاتی مثل برگه‌ی یادآوری کتاب‌ها او را به خیالاتِ مختلفی کشانده است.


شهر هر کس جایی است که به آن تعلق دارد. در آن خاطره دارد. خیابان‌ها و کوچه‌هایش را می‌شناسد. بعضی از آن‌ها را مثل کف دستش بلد است. می‌داند از کدام مغازه نان بخرد. اگر اهل شیرینی باشد، قنادی خودش را انتخاب می‌کند و هرطور شده برای مراسم خاص از آن کیک و شیرینی می‌خرد. همیشه کتاب‌هایش را از چند کتاب‌فروشی می‌خرد و زیر چند درخت از پارک‌هایش عکسِ ظاهرشده دارد. شاید فقط در آن‌ شهر دنیا آمده باشد امّا حتماً برای مدتی هم که شده در آن‌جا زندگی کرده است. با خاکش خاطره دارد. شاید عزیزی را به آن سپرده باشد. یا حتی گیاهی در آن کاشته و به ثمر نشستنش را تماشا کرده باشد.

شهر من امّا جایی است که کتابخانه‌اش را دوست دارم. کتابدارهایش مرا می‌شناسند و وقتی زنگ می‌زنم تا تلفنی کتابم را تمدید کنم حالم را می‌پرسند. اگر حضوری رفته باشم، حال فرزندانم را هم می‌پرسند. چون ما از جوانی و حتی از کودکی همدیگر را می‌شناسیم و بالا‌وپایین‌ِ زندگی هم را می‌دانیم: وقتی کتاب‌های کنکور امانت می‌گرفتم. وقتی اولین‌ بار ابروهایم را برداشته بودم. وقتی همراه مردی که همسرم بود به کتابخانه رفته بودم. وقتی باردار شده بودم و وقتی همراه کودکم به کتابخانه رفته بودم. همه‌ی زندگی مرا کتاب‌دارها و کتاب‌ها می‌دانند. این‌که در هر فصل از زندگی‌ام، به تناسب دغدغه‌ام، چه کتابی امانت گرفته‌ام، تمدید کرده‌ام، تأخیر خورده‌ام، عنوان تازه پیشنهاد کرده‌ام و کتابخانه‌ام را به عزیزترین دوستانم پیشنهاد کرده‌ام. گاهی همدیگر را آن‌جا می‌بینیم. وقتی که مادری در بخشِ کودک دارد برگه‌ی صورتی می‌گیرد تا کتاب‌های دو فرزندش را وارد کند. چقدر صدایش شبیه معصومه است؟! خودش است! و مادری که صدای بازی‌اش در بخش بازی می‌آید که فرزندش را تشویق می‌کند تکه‌های پازل را از کنار مرتب کند. خود طاهره است! من دوستانم را هم در کتابخانه می‌بینم و بعضی از قرارهایم را آن‌جا می‌گذارم. و فقط از کتاب‌های کتابخانه نیست که استفاده می‌کنم. یا فقط دوستانم را آن‌جا نمی‌بینم.

من قصه می‌سازم با کتاب‌ها. با برگه‌ی یادآوری کتاب‌ها که پشت جلد چسب خورده و قرار است به من یادآوری کند تا چه زمانی فرصت دارم کتاب را تحویل دهم. این برگه‌ی یادآوری برایم مهم است. مخصوصاً اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم. نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت. گاهی نزدیک به هم هستند که یعنی تا کتاب منتشر شده، کتابخانه آن را خریده و وارد بخش امانات کرده و مخاطب هم کتاب را امانت برده. گاهی با فاصله‌ی زیاد از هم قرار گرفته‌اند. این یعنی این چندمین برگه‌ی کتابی است که کتابدار پر کرده و دوباره برگه‌ی تازه‌ای اضافه کرده، این یعنی کتاب بارها خوانده شده. بعد به فاصله‌ی تاریخ‌ها از هم نگاه می‌کنم. گاهی چند سال بین تاریخ‌ها فاصله است. گاهی چند ماه و گاهی چند روز.

این یعنی یک اتفاقی افتاده بوده که باعث استقبال خوانندگان از کتاب شده. دانستن آن اتفاق ذهنم را رها نمی‌کند و شروع می‌کنم به فرضیه‌سازی. از نویسنده، کتاب تازه‌ای منتشر شده که مورد استقبال قرار گرفته و حالا مخاطبِ نویسنده تمایل دارد بقیه‌ی آثار او را هم بخواند و بداند؟ فیلم یا سریالِ کتاب دارد پخش می‌شود؟ یک آدم مشهور کتاب را بعد از مدت‌ها توصیه کرده؟ یا کسی، چهره‌ی فرهنگی‌ای که مردم دوستش دارند، لیست کتاب داده؟ روان جامعه به سمتی رفته که به خواندن این اثر کشش دارد؟ و اگر رفته، حال جامعه در آن تاریخ چطور بوده؟ چاپ تازه‌ی کتاب بسیار گران است و کتاب‌خوان ترجیح داده نسخه‌ی کتابخانه را بخواند؟ حرفش هست که کتاب وارد دسته‌ی کتاب‌های ممنوعه شود؟

اما این همه‌ی ماجرا نیست. گاهی وقتی دارم بخشی از کتاب را می‌خوانم احساس می‌کنم تنها نیستم! با یک فاصله‌ی زمانی پس‌وپیش، همراه دیگر آدم‌ها دارم کتاب را می‌خوانم. مثل سینما. وقتی سکانسی تو را وادار می‌کند کناردستی‌ات را هم زیرچشمی نگاه کنی و واکنشش را ببینی. حتی به بهانه‌ای سرت را برگردانی و عقبی‌ها را ببینی. شبیه همین است. با این تفاوت که تو آدم‌ها را نمی‌بینی و باید تصورشان کنی. می‌توانی حدس بزنی که آن‌ها به این صفحه که رسیده‌اند نفس‌شان به شماره افتاده و هرطور بوده ادامه داده‌اند تا بفهمند قصه به کجا رسیده. یا این صفحه آن‌ها هم بلند خندیده‌اند. یا این‌جا به فکر فرو رفته‌اند که اگر جای قهرمان داستان بودند چه حال خوش یا ناخوشی داشتند. این فقط درباره‌ی داستان و رمان است. کتاب‌های پژوهشی و تحلیلی صورت دیگری از خیال‌پردازی را به همراه دارند. یعنی دانشجو بوده و برای مقاله‌اش این کتاب را خوانده؟ فقط به این مسئله علاقه‌مند بوده؟ خودش داشته کتابش را می‌نوشته؟

من قصه می‌سازم با کتاب‌ها. با برگه‌ی یادآوری کتاب‌ها که پشت جلد چسب خورده و قرار است به من یادآوری کند تا چه زمانی فرصت دارم کتاب را تحویل دهم. این برگه‌ی یادآوری برایم مهم است. مخصوصاً اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم. نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت.

و در مورد کتاب‌های خودیاری هم خیال طور دیگری می‌رقصد. این توصیه‌ها را اجرا کرده؟ آخر کتاب به کمکش آمده؟ اگر آمده تبدیل شده به کدام آدم؟ یا از همان اول وقتی کتابدار کتاب را برایش آورده و وارد سیستم کرده، می‌دانسته که این کتاب را نخواهد خواند. فقط نخواسته خستگی به تن کتابدار بماند و بگوید «ممنون این یکی را نمی‌برم.» گاهی برگه‌ی یادآوری را این‌طوری دوست دارم که برای من اولین مهر تاریخ را خورده باشد. انگار فاتح شده باشم و دره‌ی بکری را دیده باشم که پیش از من کسی کشفش نکرده بوده. یا اولین ردپاهای برف تازه، جای پای من باشد. البته خنده‌دار است. چون من تنها یک جلد از کتابی را در دست دارم که در کتاب‌فروشی‌ها توزیع شده و کلی پیش از من خوانده شده.

اما خب حس خوبی است. برای کتاب ملت عشق الیف شافاک همین اتفاق افتاد. برگه‌ی درخواست خرید کتاب را پر کردم و دلیل هم آوردم که چرا کتابخانه باید این اثر را داشته باشد. مدتی بعد با من تماس گرفتند و گفتند چون خودم کتاب را سفارش داده بودم، می‌توانم اولین نفری باشم که آن را بخوانم. اولین نفر در برگه‌ی یادآوری؟! خواندن کتاب وقتی که هنوز کسی صفحه‌هایش را باز نکرده؟! معلوم است که می‌خواهم اولین نفر باشم!

و فقط برگه‌ی یادآوری هم نیست که دیوانه‌ام می‌کند. لکه‌های روی کتاب هم هست. از لکه‌های شکلات بگیر تا زردچوبه و سس و چای. یعنی خواننده همراه چایش چه می‌خورده؟ نقل یا قند؟ یا حتی شکلات؟ چه وقت از روز داشته مطالعه می‌کرده؟ آن یکی که انگشت سس قرمزی‌اش را به کتاب زده و اثرش را به‌جای گذاشته چطور؟ نکند روی چیپس نمکی‌اش سس ریخته و بخش‌های جالب کتابش را طعم‌دار کرده. و رد زردچوبه خبر از آشپزخانه می‌دهد. برای چند نفر غذا می‌پخته؟ مادر بوده؟ چرا این کتاب برایش این‌همه جذاب بوده که حین غذا پختن هم رهایش نکرده؟

جدای اثر انگشت‌هایی که روی کاغذ نشسته، نشانه‌هایی که خواننده‌ی قبلی لای کتاب جا گذاشته بوده هم منبع قصه هستند. نشانه‌ای که سربرگ اداره یا سازمانی دارد و برگه‌ی خریدی است که قرار بوده به خواننده یادآوری کند کاهو و تمبر هندی یادش نرود. یعنی قرار بوده مهمان داشته باشد؟ چه غذایی تدارک دیده؟ مثلاً ماهی شکم‌پر با سبزی پلو و یک‌جور غذای فرنگی که بهتر است کنارش سالاد کاهو باشد؟ نکند این زن یا مرد تمبر هندی را برای وقت خواندن کتاب می‌خواسته؟ آدمی که وقت مطالعه تمبر هندی می‌خورد چه‌جور آدمی است؟ و نشانه‌ای از خود آن شخص مثل یک تار مو! تار مویی که با آن آدم زندگی کرده و عمرش لای یکی از این صفحه‌ها به سر آمده و زندگی‌اش تمام نشده، در قصه باقی ‌مانده و خواننده‌ی بعدی همزمان برای صاحب او هم قصه ساخته و شاید عاشقش هم شده باشد! من اما اگر کتاب بودم دلم می‌خواست کتابی باشم که زیاد خوانده می‌شد. خودم هم دوست دارم کتاب‌هایی را به کتابخانه هدیه دهم یا در مبادله‌ کتاب جابه‌جا کنم که زیاد مهر امانت بخورند و خوانده شوند. و اصلاً در این یادداشت از زاویه‌ی دید کتاب‌ها وارد جریان امانت نشوم که دراز می‌شود. (اگر قرار باشد این متن را مفصل‌تر بنویسم می‌توانم از این زاویه هم به قصه نگاه کنم.)

امّا یک چیز دیگر هم بگویم و تمام.

گاهی با خواندن بعضی کتاب‌ها دلم می‌خواهد آدم‌هایی را که آن کتاب را خوانده‌ایم و عضو بودن در یک کتابخانه، نقطه‌ی اشتراک‌مان محسوب می‌شود دور هم جمع کنم. با همدیگر آشنا شویم. درباره‌ی کتاب حرف بزنیم. تأثیری که از آن گرفته‌ایم. چیزی از آن یادمان مانده اصلاً؟ الان اگر این کتاب را نخوانده بودیم باز هم امانت می‌گرفتیم؟

چه جمع جالبی می‌شدیم ما!

نویسنده: فاطمه جناب اصفهانی

این مطلب پیش‌تر با عنوان «ساکن شهری که کتابخانه‌اش مرا می شناسد» در وب‌سایت انتشارات اطراف منتشر شده و برای «بی‌کاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.