خیلی از ما در برهه‌ای از زندگی‌مان خیال باز کردن یک کتاب‌فروشی را در سر پرورانده‌ایم و با رؤیای آن زندگی کرده‌ایم. آناتول برویارد هم در شب‌های سردِ یوکوهاما به کتاب‌هایی فکر می‌کند که مثل قوم‌وخویشی که آن‌ها را هرگز ندیده وهم‌انگیز و خیال‌انگیزند. او در متن پیشِ‌ رو از زندگی و ادبیات می‌گوید و از کتاب‌فروشی‌ای که این دو را به هم پیوند می‌دهد.


 

یک کتاب‌فروشی در خیابان کورنلیا باز کردم. زمانی که در ارتش خدمت می‌کردم این تصمیم را گرفته بودم. با پولی که از بازار سیاه توکیو به دست آوردم شروع کردم. با خودم فکر می‌کردم با این پول چه کارهایی می‌توانم بکنم.

شیفت شب در لنگرگاه یوکوهاما کار می‌کردم و تنها، سرمازده و دل‌زده بودم. یوکوهاما جای محزونی بود که بمب‌ آن‌جا را با خاک یکسان کرده بود و ساکنانش در آلونک‌هایی زندگی می‌کردند که در سنگ‌زار بنا شده بود. چون کلبه‌ها چفت‌وبستی نداشت، وقتی که بیرون می‌رفتند مجبور بودند کل وسایل‌شان را هم با خود ببرند. همه‌ی زندگی‌شان را که در گونی یا پتویی بوگندو پیچیده بودند بر پشت‌شان می‌گرفتند و این کار شبیه گوژپشت‌ها می‌کردشان.

شبی که فکر کتاب‌فروشی به سرم زد، روی همین بارانداز کار می‌کردم. آن شب داده بودم کارگرها باری را از دریچه‌ی جلوی کشتی خالی کنند و خودم زیر نقطه‌های زردرنگ بالای سرم به نرده‌ها تکیه داده بودم. طرف‌های ساعت سه‌ صبح بود. حس می‌کردم از خانه و از هر جای دیگری میلیون‌ها مایل دورم.

برای این‌که بی‌کار نباشم داشتم به کتاب‌ها فکر می‌کردم، زور می‌زدم ببینم می‌توانم چند بند از شعرها یا همه‌شان را مثل بعضی‌ها از بر بخوانم. شاید از خستگی بود که اغلب بیش از یک خط یادم نمی‌آمد. شاعر محبوبم والِس استیونز بود و چند تکه‌ای از کارهایش را با خودم زمزمه کردم: «چه والس‌ها که خموشید»، «نشاید التفات کس در این کابین آویزان»، «توفان یاسی فرهیخته است که آسمان فریاد می‌کند»، «با سر انسان‌ها این روز‌های از ارث محروم را جشن می‌گیریم». در دل شب و در این جای غریب، فکر این‌که آدم‌هایی بر این خاک بوده‌اند که زحمت نوشتن چنین چیزهایی را به خود می‌دادند بهم دلگرمی می‌داد. این هم برای خودش نوعی دیوانگی غریب بود؛ نقطه‌ی مقابلِ دیوانگی از جنس نظامی‌گری‌.

داشتیم صندوق‌های شیر غلیظ‌شده را خالی می‌کردیم. ‌در حال پاییدن کفه‌ی بارگیری بودم که داشت روی نرده‌ها تاب می‌خورد، به خودم گفتم خانه که رفتم یک کتاب‌فروشی در ویلج1 راه می‌اندازم. یک دست‌دوم‌فروشی که مخصوص ادبیات قرن بیستم باشد. یادم هست که از این فکر، گرمایی به تنم دوید. دست‌هایم را از جیب در آوردم و به هم فشردم. باز کردنِ کتاب‌فروشی یکی از عشق‌های همیشگی‌ام بوده، مثل گذران زندگی از راه کشاورزی یا سفر دریایی دور دنیا.

سال هزار و نهصد و چهل ‌و شش وقت خوبی برای دست‌دوم‌فروشی بود، چون هیچ کتابی چاپ نمی‌شد و انقلاب کتاب‌های جلد شومیز هم هنوز از راه نرسیده بود. دوران جنگ، دل آدم‌ها برای کتاب خواندن تنگ شده بود. حسی داشتند که انگار دارند با دوستان یا عشاق دیرینه دیدار تازه می‌کنند. حالا وقت برای همه ‌‌چیز بود و کتاب‌ خریدن بعد از جنگ تبدیل شده بود به یک کار متداول. کتاب برای جوان‌ترهایی که خانه را به‌تازگی برای زندگی در ویلج ترک کرده بودند، چیزی بود شبیه عروسک یا خرس عروسکی یا عکس‌های خانوادگی. اتاق پرکن بود.

از بروکلین که در آمدم تا در ویلج زندگی کنم، حس می‌کردم انگار قوم‌وخویش جدید پیدا کرده‌ام، مثل یک عالم دایی که تا به حال ندیده‌ام‌شان، مردهایی که در جاهای عجیب یا بعضی‌هایشان خارج زندگی می‌کنند، آن‌هایی که زندگی خانوادگی را پس زده‌اند و در عوض پس زده شده‌اند و در وضعیتی متناقض بین مایه‌ی ننگ و فرزند ناخلف و نادمِ خانواده بودن قرار دارند. هاله‌ای از رسوایی یا دست‌کم ابهام دور سر این دایی‌ها چرخ می‌زد. در گذشته‌ی آن‌ها عیبی وجود داشت، نوعی مرض و حتی ته‌مایه‌ای از دیوانگی.

این دایی‌ها که نویسنده‌های محبوبم بودند را بیش از همه ستایش می‌کردم. حس می‌کردم منتظرند و صدایم می‌کنند. از هر چیز که تا به حال می‌شناختم واقعی‌تر بودند، آن‌قدر واقعی که فقط در خیال پیدایشان می‌شد، مثل خواب‌هایی که به‌طرز تحمل‌ناپذیری حقیقت محض هستند چراکه از هرچه که نامربوط است منزه‌اند. این دایی‌ها، این کتاب‌ها، در خالی خیالم جا خوش کردند.

حالا کل خانواده‌ای که داشتم این‌ها بودند، کل خانواده‌ای که می‌خواستم. می‌توانستم با آن‌ها گذشته‌‌ام را که به‌طرز شرم‌آوری پیش‌پا‌افتاده بود با داستان‌هایی برگزیده عوض کنم. می‌توانستم یک زندگی خیالی در پیش بگیرم و هر خاطره، وفا و رنجشی را از خاطرم بزدایم.

نخستین میل بلوغ، تمنای یتیم‌شدن یا فراموشی گرفتن است. هیچ‌کس در ویلج خانواده نداشت. همه از زیر بته عمل آمده بودند، مثل مگس‌ها که زمانی تصور می‌شد خودبه‌خود به وجود آمده‌اند.

هنوز متوجه تراژدی خانواده‌ام نبودم: هنوز فکر می‌‌کردم گذشته‌ا‌ی مضحک و سیاه‌بازی‌اند. در این تناسخ جدید، می‌توانستم در کتاب‌ها پهلوانکی باشم محزون. برای بار اول می‌توانستم در تراژدی خودم خوشحال باشم.

می‌دانم مردم هنوز هم کتاب می‌خوانند و عده‌ای‌شان هم از عشاق راستین هستند اما در سال هزار و نهصد و چهل و شش در ویلج حس ما نسبت به کتاب، خودم و دوستانم را می‌گویم، از عشق گذشته بود. مثل این بود که ملتفت نبودیم کجا به آخر می‌رسیم و کتاب‌ها کجا آغاز می‌شوند. خواب و خوراک‌ و لباس‌مان شده بود کتاب. به‌راستی که کتاب نمی‌خواندیم؛ تبدیل به کتاب می‌شدیم. کتاب را به درون‌مان می‌بردیم و آن را بخشی از گذشته‌ی خود می‌کردیم. ساده است که بگوییم ما به کتاب پناه می‌بردیم ولی درست‌تر این است که بگوییم کتاب به ما پناه می‌آورد.

برای ما کتاب مانند افیون برای جوانک‌های دهه‌ی شصت بود. چیزهایی که ممکن بود را نشان‌مان می‌داد. ما با آنچه که دمِ دست بود، آنچه که داده بودند، سر کرده بودیم و کتاب می‌بردمان به دوردست‌ها. احساساتی که می‌شناختیم بومی بود و کتاب نشان‌مان می‌داد که چه بر سر احساسات می‌آید وقتی که از خانه به در می‌شود. کتاب بهمان توازن‌ می‌داد. جوان‌ها آن‌قدر نامتوازن‌اند که هر چیز می‌تواند فرو بریزدشان. کتاب ما را ثابت نگاه می‌داشت، انگار که از کتاب کیسه‌ای در هر دست داری که راست نگاهت می‌دارد. وزن‌مان می‌داد.

اگرچه که همه جور کتابی می‌خواندیم اما انگشت‌شمار نویسنده‌هایی بودند که دایی و قوم‌وخویش‌مان می‌شدند. برای من کافکا بود و والس استیونز و دی. اچ. لارِنس و سِلین. کتاب‌های این‌ها را دوست داشتم و می‌خواندم و چند تا رف را هم بیشتر پر نمی‌کردند، به‌خاطر همین یک‌ سر ‌رفتم خیابان چهارم که راسته‌ی کتاب‌فروش‌ها بود و کتاب‌ها را از روی عنوان، موضوع، جلد و ناشر ‌خریدم. بهم بیست درصد تخفیف کتاب‌فروشی دادند. فکر ‌کردم در ازای لذتی که به مشتری‌ها از یافتن کتاب در محیطی روشن و پاکیزه دست می‌دهد، می‌توانم ازشان پنجاه‌سنت یا یک دلار بیشتر طلب کنم. با این‌که هیچ‌وقت بالزاک نخوانده بودم، یک دوره‌ی پنجاه‌جلدیِ یک‌شکل از رمان‌هایش را که جلدش قرمز بود و صفحات حاشیه‌ی طلایی داشت خریدم. نوزده‌دلار بیشتر بابتش ندادم. آدم‌هایی در ویلج بودند که کتاب‌هایشان از پول‌شان بیشتر بود و من ازشان ماه‌نامه‌های ادبی مطالبه می‌کردم.

مانند کسی که سگی می‌خرد، خاطرجمع‌شان می‌کردم که کتاب‌ها را به جای خوبی می‌برم. اما کار بی‌خودی بود، چراکه اضطراب جدایی، خیلی‌هایشان را آزار می‌داد. آن‌هایی که به‌خاطر دل‌کندن از کتاب‌هایشان پریشان‌خاطر بودند به ناچیز شمردنِ کتاب‌ها گرایش داشتند ولی دیگرانی که در هیجان عصبی بیشتری گرفتار بودند، چنان بهای گزافی طلب می‌کردند انگار که دارند روح‌شان را می‌فروشند. ارزش‌گذاری روی کتابی که دیگر چاپ نمی‌شود یکی از تلخ‌ترین صورت‌های نقد است.

همه که می‌دیدند این‌قدر جوان هستم اندرزم می‌دادند. می‌گفتند کریستوفر کادول بگیر. کنث بورک بگیر، ویلیام اِمپسون، اف. آر. لی‌وِس، پل والری. ناتانیل وِست بگیر، سِلین، اونامونو، ایتالو اِزوِوُ، هرمان بروخ، کتاب مردگان مصری. اِدوارد دالبَری، بارُن کوروُ، جونا بارنز، آن‌ها را هم بگیر. اما بیشتر از همه، به هر قیمتی باید کافکا می‌گرفتم. آن زمان محبوبیت کافکا در ویلج به‌اندازه‌ی دیکنز در لندنِ دوران ویکتوریا بود.

اما کتاب‌هایش خیلی سخت پیدا می‌شد، لابد در شمارگان اندکی چاپ شده بودند و مردم با چشمانی گرسنه و دهانی کف‌آلود هجوم می‌آوردند و حاضر بودند هر بهایی برای کافکا بپردازند.

جنگ، طعم تلخی از خود به‌جا گذاشته بود و نقد ادبی، هنر تلخی‌هاست. یک‌بار مرد جوانی که سبیل داشت و لاغر و پرشور بود، وارد دکان شد و به کردار کتاب‌خوان‌ها شروع به راهنمایی من کرد. گفت کتاب‌فروشی باید حال‌وهوایی روحانی داشته باشد. باید از شمع سوخته، خشکی و متروکی و حتی ندامت، در خود عطروبویی داشته باشد. زل زد به رف‌ها، به کف، به سقف حلبی نقش‌ونگاردار. گفت این‌جا زیادی تمیز و زیادی شاد است.

خودم را مثل سن ژروم2 در اتاق مطالعه‌اش تصور کرده بودم که با شیر رام بی‌قراریِ افسارشده‌اش پای پاه روی کتاب‌هایش خم شده است. مشتری‌هایم می‌آمدند و در سکوتی که مال آدم‌های اهل کتاب بود درنگ می‌کردند و درحالی‌که چشم‌هایشان را از من می‌دزدیدند پول را روی میز می‌گذاشتند. اما این‌طورها هم نبود. چیزی که متوجهش نشده بودم این بود که برای بسیاری کتاب‌فروشی مأوای آخر است، یک‌جور مسافرخانه‌ی معنوی. خیلی از مشتری‌هایم از آن دست آدم‌هایی بودند که وقتی به کتاب‌فروشی سر می‌زدند که از سرگرمی‌های دیگر وامانده بودند. آن‌هایی که نه رفیق داشتند، نه دلخوشی‌ و نه هیچ امکانات دیگری می‌آمدند سراغ من. می‌آمدند که دست‌نوشته‌های روی دیوار را، اخبار ناگوار را بخوانند، مثل نام درگذشتگانِ یادبودهای جنگ، نوشته‌های روی رف‌ها را می‌خواندند.

بعضی‌ها جور خاصی کتاب را از روی رف برمی‌داشتند، بازش می‌کردند و آن را می‌بوییدند که باعث می‌شد دلم بخواهد کتاب را از دست‌شان بقاپم. دیگران هم دست روی کتابی می‌گذاشتند که معلوم بود فراتر از درک‌شان است. از ریخت‌شان، هیئت‌شان، از رفتار و وجنات‌شان می‌خواندم که یا کتاب را درست نمی‌خوانند و یا به‌کلی چیزی دست‌گیرشان نمی‌شود. کسی که در یک کتاب مورد حمله قرار می‌گیرد و یا هجو می‌شود اغلب همان کسی است که آن را می‌خرد و وانمود به لذت‌ بردن از آن می‌کند. به قول مالارمه «اگر شخصی میانه‌حال با بضاعت ادبی اندک یکی از کتاب‌های مرا باز کند و تظاهر به دوست داشتنش بکند، یک جای کار می‌لنگد. هر چیزی باید برگردد سر جای خودش.»

آدم‌های حراف بیشتر دردسرم می‌دادند. مثل آن‌هایی که بهم کتاب فروخته بودند، حراف‌ها هم می‌خواستند زندگی‌شان را، افسانه‌های شخصی و فلسفه‌هایشان را به من بفروشند. بعد از مثالی که از یکی از نویسنده‌های داخل قفسه‌ها می‌آوردند، شاید متأثر از همان‌ها، از خانواده و ماجراهای عشقی و توهمات و سرخوردگی‌هایشان برایم تعریف می‌کردند.

اوقاتم تلخ می‌شد. دلم می‌خواست بگویم «یک لحظه صبر کن! این‌جا به‌قدر کافی داستان دارم! یک نگاهی به این قفسه‌ها بینداز!» درحالی‌که مثلاً داشتم گوش می‌کردم، از خودم می‌پرسیدم که کدام حقیقی‌ترند، داستانِ آن‌ها یا داستان‌های روی رف؟ به قول والِس استیونز، «قهرمان در مقابل آدم عادی ساختگی می‌نماید.»

ادبیات با آن اندوه پرزرق‌وبرق‌اش به‌اندازه‌ی کافی سرسخت بود، حال آن‌که این ملغمه، این غصه‌های کوچه‌بازاری، از توانم خارج بود. در کارزار زندگی و ادبیات، برد همیشه از آن زندگی‌ست.

 

 

۱.  Greenwich Village: ناحیه‌ای هنرخیز است در نیویورک.

۲. Saint Jerome : کشیش، تاریخ‌دان و مترجمِ مشهور کتاب مقدس به لاتین (۳۴۷ تا۴۲۰ بعد از میلاد)

 

این متن بخشی‌ست از کتاب Kafka was the rage: A Greenwich Village Memoir که انتشارات Vintage در 1997 منتشرش کرده است. ترجمه با کمی تلخیص انجام شده و نخستین بار در همشهری داستان، شماره‌ی بیست و سوم، اردیبهشت 1392 منتشر شده است. این مطلب پیش‌تر با عنوان «کافکا مد بود؛ خاطره‌ای از گرینیچ ویلج» نیز در وبلاگ اطراف منتشر شده و برای «بی‌کاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.