کتابفروشی از آن شغل‌هایی‌ست که خیلی‌ها آرزو دارند روزی تجربه‌اش کنند، شاید به این دلیل که از سختی‌هایش چندان خبر ندارند. در این روایت بی‌کاغذ اطراف، پونه بریرانی از روزمره‌های کتابفروشی می‌گوید، با همه‌ی تلخی‌ها و شیرینی‌هایش.


روز اولی که مشغول به کار شدم، به دوستم گفتم نکند کتاب اشتباهی بدهم دست مردم؟ خندید که کتاب اشتباهی دیگر چه‌جور کتابی است؟ مگر توی داروخانه کار می‌کنی؟

بعدها چند بار جوری شد که احساس کردم در داروخانه کار می‌کنم. مثل آن روز که زن ریزنقشی با سبد میوه و سبزی‌هایش آمد بالا. حوالی بهار بود و همه چیز عطر دیوانه‌کننده‌ای داشت. زن آمد بالا و سبد حصیری‌اش را گذاشت پای صندلی‌ام. بوی سیر و نعنا گیج‌‌مان می‌کرد. چادر پرپری خاکستری با گل‌های ریز آبی سرش بود. حال آدمی را داشت که دکترها جوابش کرده‌اند. گفت دو تا پسر دارد. بیست و چند ساله‌اش را یادم نیست. می‌گفت حاضر نیستند ازدواج کنند. کتابی می‌خواست که پسرها را راضی کند بروند زن بگیرند. گفتم ای خانم، بگذارید زندگی‌شان را بکنند. گفت بالاخره که باید عروسی کنند. دو تا کتاب بهش معرفی کردم. پول کتاب‌ها روی هم می‌شد ده هزار و چهارصد تومان. کیف کوچک گردش را روی میز سر و ته کرد. برای دو تا کتاب پول نداشت. یکی از کتاب‌ها را گرفت. خم شد و کتاب را گذاشت کنار دسته‌ی سبزی‌ها. با نگرانی پرسید «اثر داره؟» همکارم خانم «واو» به شوخی گفت «تا نیمه نخونده، می‌فرستندتون خواستگاری.» حواس‌مان بود لبخند بزنیم که بداند داریم شوخی می‌کنیم. می‌ترسیدیم باورش شود.

بارها مشتری کتابی انتخاب کرده، کتابی که خودمان پیش‌تر خوانده‌ایم یا پیشینه‌‌اش را می‌دانیم یا مشابه ‌ارزان‌تری دارد. دل‌مان نمی‌آید سکوت کنیم. کتاب اگر چیزی نباشد که نشان می‌دهد، به مشتری می‌گوییم. گاهی حتی خواننده‌های رمان‌های عامه‌پسند را پشیمان می‌کنیم از خرید کتاب مورد نظرشان. می‌گویم شش هفت هزار تومان می‌دهید بابت چی؟ سر و ته ماجرایش که معلوم است. یکی عاشق دیگری است. آخرش هم یا به همدیگر می‌رسند یا نمی‌رسند. بعضی‌ها قبول می‌کنند. چیزی بهتر بهشان معرفی می‌کنیم. همکارم می‌گوید همیشه املت نخورید، کم‌کم عادت کنید به چلوکباب و بوقلمون. این را می‌گوید و نرم‌نرم می‌رود سمت رمان‌های تاریخی. توی این چند سالی که در کتابفروشی مشغولیم، ذائقه‌ی خیلی‌ها را عوض کرده‌ایم. بعضی‌ها هم سر حرف‌شان می‌مانند. حاضر نیستند یک پله از نویسنده‌ی شهیر جناب «میم» بالاتر بروند. می‌آیند و مدام سراغ کتاب جدیدش را می‌گیرند. می‌گویم «عزیز من، این بابا خیلی وقته کفگیرش ته دیگ خورده.» از ناچاری چیزی مشابه می‌خواهند. به مشابه هم قانع نیستند. می‌گویند یک چیزی بده عین فلان کتاب. طراحان جلد این کتاب‌ها هنوز در حوالی چشم و ابرو و غروب دریا سیر می‌کنند. مردم کتاب را می‌گیرند دست‌شان، با نگرانی نگاهت می‌کنند و می‌پرسند: «یعنی آخرش خوب تموم می‌شه؟» دل آدم ریش می‌شود. اگر دختر و پسر داستان به هم نرسند بعضی‌ها تا مدت‌ها روزگارشان سیاه است. کتاب را از دست‌شان می‌گیرم و دو خط آخرش را می‌خوانم. «…و بهروز لبخندی مردانه زد و گفت حمیرا دوستت دارم.» به خوشی و سلامتی. خیال‌شان را راحت می‌کنم. اما همیشه برایم سؤال است که چرا خودشان این کار را نمی‌کنند؟ چرا کتاب را نمی‌گیرند دست‌شان ورق بزنند؟ انگار توی لباس‌فروشی از فروشنده ‌بخواهی به جایت لباس را پرو کند.

***

زمستان این‌جا سرمای گزنده‌ای دارد. این بالا گرم است. بخاری گازی کوچک، خودش را به‌زور گرم می‌کند. گرما از جای دیگری است. دورتادورمان قفسه‌های پر از کتاب است و تنها دیوار اتاق، دیوار شیشه‌ای است که مشرف است به خیابان مجاور. کارمان این است که بین راهروها قدم بزنیم و جواب مردم را بدهیم. راهروهایی از جنس چوب و کاغذ. پیش‌تر خودم مشتری این‌جا بودم. آن روزها مثل بیننده‌ی نمایشی بودم که ناگهان به پشت صحنه راه پیدا کرده. میان بازیگرها، کارگردان، گریمور و آمد و شد آدم‌ها و همه‌ی آن سر و صداهایی که آن‌طرف وقتی میان همهمه‌ی تماشاچی‌های دیگر دنبال صندلی خودت می‌گردی، ازش خبر نداری. من هم کم‌کم دچار آشفتگی‌های کارم می‌شوم. روی میز ستونی بی‌‌نظم از کتاب‌ها است. گوشه‌ی سالن هم چند ستون دیگر و زیر میز پر است از کاغذ و جعبه‌های خالی یا پر از کتاب. مشتری‌‌ها که می‌‌آیند این چیزها را نمی‌‌بینند. غرق جاذبه‌ی کتاب‌ها می‌شوند.

***

بعضی‌ها خیال می‌کنند کتاب شلوار جین است. خارجی‌اش را می‌خواهند. یاد گرفته‌اند همه چیز خارجی‌اش خوب است. زیاد هم که باهاشان کل‌کل کنی، می‌گویند من خودم نویسنده‌ام. آن وقت باید ازشان بپرسی خارجی هم هستی؟ اگر نیستی چرا می‌نویسی؟ دوست داری بنویسی و هیچ ‌کس حاضر نباشد کتابت را بخواند؟ موضع دارند نسبت به ادبیات ایران.

***

کم پیش می‌آید اما گاهی زیادی زود می‌رسم. وقتی که هنوز رئیس‌‌مان نیامده. می‌نشینم توی ماشین و از آینه‌ی بالای سرم می‌پایم تا ببینم آقای «الف» کی می‌‌رسد درِ مغازه را باز کند. آقای الف صاحب کتابفروشی است. بیشتر از روزهای زندگی‌اش کتاب دست مردم داده. پدرش هم همین کار را می‌کرده. حالا کتابفروشی رفته طبقه‌‌ی بالا. خودش می‌‌نشیند پشت میز بزرگ چوبی شیکش و دفتر و قلم می‌فروشد به بچه‌های شهر تا بروند مدرسه، سواددار بشوند و بیایند طبقه‌ی بالا از ما کتاب بخرند. به آقای الف می‌گویم رئیس. جلوی خودش که می‌‌گویم با فروتنی می‌خندد.

صبح‌ها شهر جور دیگری است. خلوت است و تصاویری هست که هر روز تکرار می‌شود. مثل خم شدن مرد همسایه‌ که عکاسی دارد. هر روز به یک شیوه خم می‌شود. روی دو زانو می‌‌نشیند و کلید می‌‌اندازد توی قفل بزرگ کرکره‌ی مغازه‌اش. یا حالت چشم‌ها و نگاه خانمی که حوالی کتابفروشی‌مان خرازی دارد، هر روز به اندازه‌ی روز قبل نگران و افسرده به نظر می‌آید. بعد کم‌کم صدا‌ها شروع می‌شود. راننده‌های تاکسی توی ایستگاه صف می‌کشند. وانت آرد می‌‌آید و جلوی نانوایی می‌ایستد. رفتگرها سطل‌های بزرگ زباله را خالی می‌کنند توی ماشین‌هایشان. رفت و آمد آدم‌ها زیاد می‌شود. گاه چتر به دست و گاه دست‌ها در جیب یا در دست همدیگر. گاهی هم بلند بلند با گوشی‌های همراه‌شان حرف می‌زنند.

***

بعضی تصور می‌کنند کتاب هندوانه است. هر چه بزرگ‌تر، شیرین‌تر. می‌آیند و رک و پوست‌کنده می‌‌گویند: «یک کتاب بزرگ بده.» می‌خواهند هدیه بدهند و دوست دارند به چشم بیاید. بعضی می‌گویند «کتابی بهمون بده که گرون باشه. محتویاتش زیاد مهم نیست. گرون باشه و پشت جلدش هم قیمت داشته باشه.» معمولاً روز معلم از این مشتری‌ها داریم. می‌آیند و جدیدترین کتاب‌مان را می‌خواهند؛ پرفروش‌ترین، معروف‌ترین.

***


بعضی روزها انگار همه‌ی مردم شهر با هم قرار گذاشته‌اند بیایند از ما کتاب بخرند. گاهی طبقه‌ی بالا شلوغ می‌‌شود و من و ‌همکارم میان قفسه‌ها می‌دویم. یک چشم‌‌مان به مشتری‌‌هاست که چی می‌‌خواهند و یک چشم‌‌مان میان طبقه‌ها و قفسه‌‌ها می‌‌چرخد. هر کس خیال می‌کند نوبت خودش است، هر کس فکر می‌کند فقط خودش است که عجله دارد یا وقت ندارد منتظر بماند.


روی قفسه‌ها غبار سه‌روزه نشسته. گلدان پیچک را از بالای قفسه‌ی سیاسی – فلسفی‌ها می‌آورم پایین. خانم واو یکی‌یکی برگ‌های سبز نورس‌ را دستمال می‌کشد. برگ‌ها تازه و براق می‌شوند. آبش می‌‌دهد. قفسه‌‌ها را گرد‌گیری می‌کنم. واو کتاب‌‌ها را مرتب می‌‌کند و من زیر لب با خواننده می‌خوانم: «کجایی که از غمت ناله می‌‌کند عاشق وفادار…» دینگ… صدای کش‌دار آیفون می‌آید. آقای الف می‌‌گوید: «از این سی‌‌دی‌ها اگه دارید به ما هم بدید.» فکر می‌کنم منظورش این است که صدای موسیقی را کم کنم. دستم می‌رود سمت کامپیوتر. می‌گویم «ای وای ببخشید، الان کمش می‌کنم.» می‌گوید «نه، یا بیشترش کنید یا سی‌دی رو به منم قرض بدین.»

***

عده‌ای همه‌چیزخوان هستند. فاکنر می‌‌خوانند کیف می‌‌کنند. مودب‌پور می‌‌خوانند لذت می‌‌برند. فروغ می‌‌خوانند از خود بی‌‌خود می‌‌شوند. حیدرزاده می‌‌خوانند غش می‌‌کنند. هنوز برای این گروه هیچ توجیهی پیدا نکرده‌ام.

***

گاهی دیر می‌رسم سر کار. گاهی هم خیلی دیر می‌‌رسم. سلامی می‌‌کنم و می‌‌دوم بالا. آقای الف گاهی خوش‌خلق است. گاهی هم مثل کسی که توی خواب حرف بزند، جواب مرا می‌‌دهد. بی‌‌تفاوت و با صدایی خالی از انعطاف. این‌‌جور وقت‌ها خجالت می‌‌کشم، خیال می‌کنم شاید از بودن من توی کتابفروشی‌ زیاد راضی نیست. نفس‌نفس‌زنان می‌رسم بالا. پنجره‌‌های بالا باز است و هوای خنک صبح اردیبهشت بین قفسه‌‌ها پیچیده. خانم واو قبل از من آمده، کرکره‌ها را کنار کشیده و پنجره‌ها را باز کرده. از کنار قفسه‌ها می‌‌گذرم. خانم واو از میان قفسه‌ها دست تکان می‌‌دهد. یک کتاب آشپزی و دو تا کتاب از قفسه‌ی شعر نو روی میز مانده. دیشب شلوغ بوده و بچه‌های بعدازظهری وقت نکرده‌اند چند تا کتاب روی میز را جابه‌جا کنند. دو ستون کتاب جدید هم آمده. فاکتورش بین کتاب‌هاست، همراه یادداشتی از بعدازظهری‌ها. قبل از کار می‌روم سمت پنجره‌ی بزرگ رو به خیابان. می‌‌خواهم ببینم لباس‌فروشی روبه‌رویمان امروز ویترینش را چه رنگی چیده؟ واو می‌‌گوید «سرخابی‌اش خوش‌رنگه.»

***

بعداز‌ظهرهای بهاری که روزها رفته‌رفته بلند و کش‌دار می‌شوند، من هم بی‌تابم. گاهی به سرم می‌زند و می‌روم کتابفروشی. انگار همان چند ساعتی که صبح توی کتاب‌ها وول می‌خورم کافی نیست. بچه‌های بعدازظهر تند و تیزند و دوست دارند مدام کتاب‌ها را توی قفسه‌ها جابه‌جا کنند. روزهای اول فکر می‌کردم این عادت‌شان از روی وسواسی بیهوده باشد اما کم‌کم فهمیدم برای این‌که بشود بسته‌های بزرگ کتاب‌های جدید را توی این فضای محدود جا داد، راهی نیست جز جابه‌جایی هر روز کتاب‌ها. «میم» پشت میز نشسته، یکی‌یکی نام کتاب‌ها را می‌خواند و «کاف» پشت قفسه‌‌ی روان‌شناسی کودک کتاب‌ها را کنترل می‌کند.

پنجره‌ی بالا را باز کرده‌اند و بوی بهارنارنج‌ آدم را گیج و کلافه می‌‌کند. کاف می‌گوید «سلام.» از پشت قفسه‌ها سرک می‌کشم. دختری سراغ قفسه‌ی کتاب‌های شعر را می‌گیرد و من از فکر درخت‌های نارنج حاشیه‌ی خیابان بیرون می‌آیم.

***

بعضی روزها انگار همه‌ی مردم شهر با هم قرار گذاشته‌اند بیایند از ما کتاب بخرند. گاهی طبقه‌ی بالا شلوغ می‌‌شود و من و ‌همکارم میان قفسه‌ها می‌دویم. یک چشم‌‌مان به مشتری‌‌هاست که چی می‌‌خواهند و یک چشم‌‌مان میان طبقه‌ها و قفسه‌‌ها می‌‌چرخد. هر کس خیال می‌کند نوبت خودش است، هر کس فکر می‌کند فقط خودش است که عجله دارد یا وقت ندارد منتظر بماند. این‌‌جور وقت‌ها قیافه‌های آشنا و آرام مشتری‌ها تبدیل می‌شود به چهره‌هایی غریبه که هی توی هم می‌روند و تار می‌‌شوند. آدم‌‌ها دور سرم می‌‌چرخند و من خودم را می‌بینم که مستأصل دنبال یک جلد کتاب می‌‌گردم. پشت به مشتری ایستاده‌‌ام و برای خودم و مشتری و نویسنده‌‌ی کتاب دندان‌قروچه می‌کنم. هنوز کتاب این یکی را پیدا نکرده‌ای، کسی دیگر از گوشه‌‌ی چپ یا راست یا زیر گوشت صدایت می‌زند.

***

اسمش مهتاب کوهی است. پوستش سفید است و نگاه تأثیرگذاری دارد. مثل نگاه کسی که لبه‌ی بلندی ایستاده باشد. دست‌ها صلیب‌وار و سر پایین، چشم دوخته به نقطه‌ا‌ی گنگ. آخرین بار که آمده بود کتابفروشی، موهایش را از بیخ تراشیده بود و سر گرد کوچکش مثل چیزی بی‌پناه از زیر شال سیاهش زده بود بیرون. می‌خواست حرف بزند. آدم‌‌ها گاهی می‌‌آیند این‌‌جا که فقط حرف بزنند. به موسیقی گوش کنند و کتاب‌ها را لمس کنند و چیزی از حس‌شان پیش ما جا بگذارند و بروند.

وقتی مهتاب رسید، هوا داشت کم‌‌کم آفتابی می‌‌شد. از پشت شیشه‌های سرتاسری فروشگاه آسمان یک‌دست بنفش به نظر می‌رسید. پوست سفید کله‌ی مهتاب هم دیگر به تیرگی می‌زد. رشته‌های کوتاه و نورس مو سرش را مثل چراگاهی تر و تازه کرده بود. دخترک همان چیزی بود که دوست داشتم در نوجوانی‌ خودم باشم.

رفتیم میان قفسه‌ها و من تکیه دادم به ردیف کتاب‌های فلسفه. دست‌ها بر سینه و سنگینی‌ام را انداختم روی پاها. مهتاب که حرف می‌زند دو تا چال می‌افتد دو طرف لب‌هایش. وقتی می‌خندد چال‌ها عمیق‌‌تر می‌شود. کم می‌‌خندد. گفت آمده درد‌دل کند. «خیلی وقته نمی‌تونم بنویسم. از این بابت می‌ترسم. خیال می‌کنم نکنه دیگه نتونم. انگار نوشتن از یادم رفته. درس‌‌ها تمام وقتم رو می‌گیرن. رفته‌ام رشته‌ی تجربی و حالا می‌بینم خیلی از چیزی که می‌خواستم دور افتاده‌ام.»

فکر می‌کنم کتابفروشی حتماً فرق‌هایی دارد با لباس‌فروشی. اگر در بوتیک کار می‌کردم این همه به خودم زحمت نمی‌دادم. مردم از لباس‌فروش‌ها انتظار ندارند به دردهایشان گوش کنند.

مهتاب کوهی ایستاده بود و کتاب شعر باریکی را که دستش بود ورق می‌‌زد. فهمیدم منتظر چیزی است. پندی، نصیحتی، مروارید حکمتی. باید چیزی می‌گفتم آرام شود، خیالش راحت شود که نیاز به نوشتن وقتی در جان کسی باشد دیگر از دستش خلاصی ندارد. بعد یادم افتاد به واژه‌ای که چند روز پیش خوانده بودم و حک شده بود گوشه‌ی خاطرم. «عسرت.» چند بار توی سرم این واژه را گفتم. دست گذاشتم روی شانه‌‌‌های مهتاب. هر دو دست را. «دوران عسرته. برای همه پیش می‌آد. می‌‌گذره. این روزها بخون. وقتی نمی‌شه بنویسی، بخون کم‌کم. همین کتاب‌های جیبی نازک رو بخون. زیاد وقت نمی‌گیره. این‌طوری به درست هم می‌رسی. به خودت فرصت بده. تمرکزت رو بگذار روی درس. روزی یکی دو ساعت اگه شد، بخون. خاطره بنویس، روزنوشت. لحظه‌هات این‌طوری شکل می‌گیرن. یکهو دیدی این وسط شعری هم گفتی. نترس.» فشار دست‌هایم را روی شانه‌های دخترک بیشتر کردم.

***

شغلم را دوست دارم. هنوز خجالت می‌کشم توی فرم ثبت‌نام مدرسه‌‌ی بچه‌‌ها مقابل «شغل مادر» بنویسم کتابفروش. می‌‌نویسم خانه‌‌دار. نمی‌نویسم آزاد. نمی‌‌خواهم کارم را با هیچ کار دیگری اشتباه بگیرند.

کتابفروشی مثل اتاقی که ناگهان از مهمان خالی شده باشد، ساکت شده. آواز خواننده توی فضا شناور است. در صدایش حسرت دارد. همکارم جلوی شیشه‌های سرتاسری ایستاده. من پشت میز نشسته‌ام. سرم را می‌‌دهم عقب و چشم‌‌ها را می‌‌بندم.

 

نویسنده: پونه بریرانی

منبع: نسخه‌ی دیگری از این روایت پیش‌تر در مجله‌ی همشهری داستان و وب‌سایت نشر اطراف منتشر شده است.