همه‌گیری کویدـ‌19 یا همان کرونا شکل و شمایل زندگی همه‌ی مردم جهان را تغییر داده است. علاوه بر جنبه‌های اقتصادی و مادی بحران، روابط انسانی و اجتماعی که زمانی تسکینی برای خیلی از دردهای ما بوده‌اند، بنا به ضرورت، محدودتر شده‌اند و همین موضوع به نوعی ناهماهنگیِ شناختیِ جمعی انجامیده است. النور مورگان، روانشناس انگلیسی، در این جستار سراغ همین موضوع رفته و گرچه نگاهش عمدتاً بر نمونه‌ی خاص همه‌گیری کرونا در انگلستان و ناکارآمدی دولت این کشور در مواجهه با این بحران متمرکز است، خواندنش خالی از لطف نیست.


 

بچه که بودم، خیلی وقت‌ها توی سرم با هجاهای کلمه‌ها ستاره‌های پنج‌پر می‌کشیدم. وقتی عبارت‌های ستاره‌شکلِ تر و تمیز می‌ساختم، وجودم پر از رضایت می‌شد. این سرگرمی‌ام هیچ وقت مقاومت‌ناپذیر یا اعتیادآور نشد؛ فقط تیکِ روانی بی‌آزاری بود که همیشه آن پشت‌ها با من بود. وقتی باید تصمیمی می‌گرفتم، وسوسه‌اش قوی‌تر می‌شد. اگر ازم می‌پرسیدند برای شام چه می‌خواهم، ممکن بود گزینه‌ها را با همین سازوکار محک بزنم و گزینه‌ای را انتخاب کنم که وقتی توی دلم اسمش را می‌گویم یک ستاره درست شود.

لازانیا و سالاد. هفت هجا. یک ستاره و دو خط اضافه. نه.

پاستا و پِستو. پنج هجا. یک ستاره . بله.

حتی امروز هم، وقتی تصمیم مهمی پیش رو دارم، در لایه‌ی خیلی نازکی از خودآگاهم، ستاره‌هایی کم‌فروغ ظاهر می‌شوند: سنجه‌ی ساکت و اطمینان‌بخشی که در سی‌وشش‌سالگی هنوز همراهم است.

روانشناس‌ها احتمالاً می‌گویند که این هجاشماری سازوکاری‌ست که مغز مستعدِ اضطرابم برای ایجاد نوعی نظم و سیطره به کار می‌بُرد. وقتی باید انتخابی می‌کردم ــ‌مخصوصاً وقتی احساساتم، مثل بخشی از سال‌های نوجوانی‌ام، در جوش و خروش بود‌ــ این فرایند کمکم می‌کرد تا بتوانم تصمیم بگیرم.

ما خیلی وقت‌ها داشتنِ گزینه‌های متعدد را به خوشبختی، آزادی و رضایت ربط می‌دهیم. اما آیا واقعاً همین‌طور است؟ بری شوارتز، روانشناس آمریکایی، در کتاب پارادوکس انتخاب: چرا بیشتر کمتر است؟ (2004) نظریه‌ای آرامش‌بخش اما طنین‌انداز مطرح می‌کند: این‌که به نظر نمی‌رسد داشتنِ گزینه‌های بسیار زیاد واقعاً خوشحال‌مان کند. انتخاب گاهی اضطراب‌آور است، حتی فلج‌کننده. او می‌نویسد «یادگیری انتخاب دشوار است و یادگیریِ خوب انتخاب کردنْ دشوارتر. و یادگیری خوب انتخاب کردن در جهان امکانات نامحدود باز هم دشوارتر، شاید زیادی دشوار». در این چند ماه سال 2020، خیلی به نظریه‌ی شوارتز فکر می‌کنم. سایه‌ی این ویروس اسرارآمیز مدام سنگین‌تر می‌شود و هر روز سردرگمیِ بیشتری با خودش می‌آورد و ناهماهنگی شناختی همه جا جولان می‌دهد.

لئون فستینگر، روانشناس اجتماعی آمریکایی، نظریه‌ی ناهماهنگی شناختی را در 1957 مطرح کرد. رکن اصلی نظریه‌ی او این است که ما انسان‌ها میل شدیدی به حفظ هماهنگی میان باورها و رفتارهایمان داریم. ما ناچاریم از ناهمسازیِ درونی بپرهیزیم چون این وضعیت حسِ ناخوشایندی به ما می‌دهد. فستینگر می‌گفت هر جا که باورها و رفتارهایمان ناسازگار باشند، سازوکاری انگیزشی کمک‌مان می‌کند تا چیزی را تغییر دهیم و به هماهنگیِ شناختی برسیم. “من بیکن دوست دارم” با “می‌دانم خوک‌ها جانورانی باهوش و احساساتی‌اند و راحتیِ آن‌ها برای بیشتر پرورش‌دهندگان‌شان اهمیتی ندارد” ناسازگار است. برای کمرنگ کردنِ این ناسازگاری، بیکن‌خورها یا باید بیکن خوردن را کنار بگذارند یا توجیهی برای خودشان بتراشند: اطلاعاتم را درباره‌ی توضیحات روی بسته‌بندی‌های مواد غذایی بیشتر می‌کنم و فقط بیکنی را می‌خرم که از گوشت خوک‌هایی که در شرایط خوبی پرورش یافته‌اند درست شده باشد. حتی اگر کارهایی که برای کاهش ناهماهنگی می‌کنیم فایده‌ای نداشته باشند، وسوسه‌‌ی انجام دادن‌شان خیلی قوی‌ست.

حالا که محدودیت‌های دوره‌ی همه‌گیری کم‌کم برداشته می‌شوند، خیلی‌ از مردم با انبوهی از سؤال‌ها دست‌به‌گریبان‌اند: کِی می‌توانم خویشاوندانم را ببینم؟ مدرسه‌ی بچه‌هایم کِی باز می‌شود؟ کِی می‌توانم دوباره سر کار بروم؟ اصلاً کسب‌وکاری باقی مانده؟ کِی می‌توانم دوباره رابطه‌ی جنسی داشته باشم؟ اگر دوباره قرنطینه شویم چطور دوام بیاورم؟ وزن چیزهایی که نمی‌دانیم گاهی عاجزمان می‌کند. خیلی از عصرهای کشدارِ روزهایی که انگار در گودال افتاده‌ام، از فرط بی‌میلی به مواجه شدن با اخبار، بی‌میلی به مواجهه با این‌که زندگی یک هفته بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد چگونه خواهد بود، صورتم را محکم به روکش پارچه‌ای کاناپه فشرده‌ام.

در همه‌گیری کرونا، تصمیم‌های فردی ما نه فقط بر سلامت خودمان، بلکه بر سلامت جوامع‌مان اثر می‌گذارند. بی‌صبر و کلافه منتظر بازگشت به زندگی عادی بودن را می‌شود درک کرد. نیازها، خواسته‌ها و امیال انسانی ما با چیزهایی که دولت‌هایمان می‌گویند بی‌خطرند ــ‌یا خطرناک‌اند‌ــ هماهنگ نیستند و شکل و شمایل «زندگی عادی»، به احتمال قوی، دست‌کم برای مدتی کاملاً متفاوت خواهد بود.

می‌خواهم با دوستانم بروم رستوران” با “هیچ‌کدام‌مان آزمایش کرونا یا آنتی‌بادی نداده‌ایم؛ سر یک میز نشستنِ پنج نفری که همخانه نیستند در فضایی سربسته چقدر خطرناک است؟” سازگار نیست. هر اطلاعاتی که نشان دهد کارهایمان ممکن است خطرناک باشند این ناهماهنگی را بیشتر می‌کند. چطور می‌توانیم خودمان را از این احساس بغرنج خلاص کنیم؟

بعد از هشت هفته انزوا و تقریباً شصت روز زندگی کردن بی هیچ تماس انسانی، سلامت روانم رو به وخامت گذاشت. من تنها زندگی می‌کنم و تنهایی‌ام طوفانی از سؤال‌های وجودیِ بزرگ در سرم به پا می‌کرد که گاهی با خودم فکر می‌کردم نکند دارم دیوانه می‌شوم. البته سگم هم بود، گرم و مهربان. و به قول مری الیور در آن سطر از شعر «غازهای وحشی» ــ‌«فقط باید بگذاری جانور نرم تنت آنچه را دوست می‌دارد دوست داشته باشد‌»ــ می‌دانم که جانور نرم تنم به تنِ نرمِ حیوانی چهارپا عشق می‌ورزد و نیاز دارد.

از جایی به بعد، با اولویت دادن به سلامت روانم بعضی از ناهماهنگی‌ها و ناسازگاری‌ها را رفع کردم. با یک بسته ماسک یک‌بارمصرف دست دوستی دادم و کم‌کم ارتباطات انسانی‌ام را بیشتر کردم. به دیدن خانواده‌ام که کنار دریا زندگی می‌کنند رفتم و روابطم را با جامعه‌ی محلی‌ام هم افزایش دادم. همسایه‌ای که حالا دیگر دوستم شده است از من پرسید که دلم می‌خواهد با خودش و دخترش یک‌ جور «حباب» ارتباطی بسازیم؟ برایم کوتوسوپا اَوگولِمونو درست کرد؛ سوپ یونانی مرغ و لیمو. یک مرغ درسته را شش ساعت در آبِ پر از ادویه و چاشنی جوشاند و بعد با لیموترش و چند زرده‌ی تخم‌مرغی که کمی پخته بودشان جادوگری کرد و مغرورانه خندید. وقتی که سوپ را هورت می‌کشیدم و پاستاهای ریزِ لغزانی را که توی کاسه ته‌نشین شده بودند می‌بلعیدم، بیشتر از هر زمان دیگری در این اواخر احساس می‌کردم کامل‌ام و به کسی متصل‌. غذایی که دستپخت کسی دیگر بود، اتاق نشیمنی جز اتاق نشیمن خودم، صمیمیت افلاطونی. وقتی از ثباتی که پیوندهای اجتماعی به ما می‌دهند محروم می‌شویم، تاب آوردنِ ابهام و پادرهوایی سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود.

دردناک‌ترین درجه‌ی ناهماهنگی وقتی اتفاق می‌افتد که پای تصویری که از خودمان داریم در میان باشد. “ماسکم کلافه‌ام کرده و حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم” با “اگر ماسک نزنم، دیگران را به خطر می‌اندازم” ناسازگار است. اگر خودمان را افرادی دلسوز و معقول بدانیم، وقتی درباره‌ی چگونه و کجا ماسک زدن‌مان تصمیم می‌گیریم، با اتکا به همین ارزش‌ها از تصمیم‌مان دفاع می‌کنیم و شواهدی پیدا می‌کنیم که گزینه‌های دیگر را رد کنند. ابهام می‌رود و اطمینان جایش را می‌گیرد. از طرف دیگر، گونه‌ی انسان عموماً نظرش را آسان تغییر نمی‌دهد. اگر شخصی خودش را دلسوز و معقول بداند اما تصمیم بگیرد ماسک نزند، باید روایتی چنان قدرتمند پیدا کند که بتواند این ناهماهنگی را از بین ببرد و باورهایش را درباره‌ی خودش حفظ کند: “وقتی ماسک می‌زنم نفسم بند می‌آید” یا “آزادی‌ام نقض می‌شود“. این‌که کسی آزادی خودش را آن‌قدر مقدّم بشمارد که عمل اخلاقی‌ای مثل ماسک زدن را ادا و اطوار ــ‌یا دکترینی فاشیستی‌ــ ببیند حیرت‌آور است اما غیرمنتظره نیست.

همین پویایی‌ست که باعث می‌شود نظریه‌های توطئه این‌قدر اغواگر باشند. “کرونا یک حقه است.” اگر معاشران‌مان با چنین افکاری موافق باشند و تأییدشان کنند، پذیرش این‌که ممکن است از همان اول ماجرا اشتباه کرده باشیم سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. ژرف‌اندیشی درباره‌ی خودمان کار سختی‌ست چون، به‌ جای توجیه‌تراشی‌های شتابزده، باید با احساس ناهماهنگی‌مان مواجه شویم.

هر دولتی که مدیریت چنین همه‌گیریِ متغیری را بر عهده دارد باید از قدرت ناهماهنگی شناختی آگاه باشد و با ساده کردنِ مقرراتش این ناهماهنگی را کمتر کند.

هیچ «کار درست» مشخصی وجود ندارد. در عوض، ابر بی‌شکلی از گزینه‌های گوناگون پیش رو داریم. میلیون‌ها نظام ارزشی مختلف مدام با هم سرشاخ می‌شوند و تغییر می‌کنند و انواع و اقسام کشمکش‌ها را راه می‌اندازند. مسئله این است که جبه‌ی «عقل سلیم» (به قول بوریس جانسون، «عقل سلیم خوب و محکمِ بریتانیایی») دوباره به دست مردم افتاده است. ضعف دولت‌ها در رهبری، پیام‌های متناقض، درافتادن با علم، کمیابیِ دستورالعمل‌های واضح و روشن، همه‌ی این‌ها باعث می‌شوند مردم فکر کنند تصمیم‌گیری نهایی با خود آن‌هاست؛ تاکتیکی سیاسی برای این‌که وقتی موج دوم شیوع کرونا از راه رسید، مردمی که مقررات را درست رعایت نکرده‌اند مقصر جلوه کنند، نه دولت‌هایی که مقررات درستی وضع نکرده‌اند یا بر اجرای مقررات نظارت نکرده‌اند. اما هر تصوری درباره‌ی این‌که ما آزادیم خودمان در این باره تصمیم بگیریم دامی فریبنده است.

یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های زندگی تاب آوردنِ عدم قطعیت است؛ واقعیتی درباره‌ی روان انسان که در مدیریت همه‌گیری در انگلستان عامدانه نادیده گرفته شده است. ملغمه‌ی دستورالعمل‌های گوناگون باعث شده است تعداد فزاینده‌ای از مردم پاسخ را درون خودشان جست‌وجو کنند، نه در جوامع‌شان. حالا احتمال این‌که آدم مسئله را در قالب «ما و آن‌ها» ببینند بیشتر است؛ مخالفان محدودیت‌ها دیگران را ساده‌لوح و زودباور می‌دانند، قانونمدارها بقیه را خودخواه می‌پندارند، و قس علی هذا.

بحران کرونا در جوامعی بالا گرفت که نئولیبرالیسم پیش‌تر آن‌ها را دوقطبی‌ کرده بود. همه‌ی دولت‌های محافظه‌کار انگلستان از زمان تاچر فردگرایی ــ‌ارزش اخلاقیِ فرد‌ــ را رواج داده‌اند و به هر چیزی که روابط نرم انسانی را جدی گرفته بی‌امان تاخته‌اند: مراجعه به دکتر خانواده‌ای که سال‌هاست شما را می‌شناسد، گپ زدن با کتابدار کتابخانه، معلمی که برای برقراری ارتباطی شخصی با شاگردانش وقت می‌گذارد، چهره‌های گشاده‌ای که مادر یا پدری دست‌تنها و در آستانه‌ی جنون در خانه‌ی کودک محله‌اش می‌بیند؛ همه‌ی این‌ها در پیشگاه خدای کارآمدی قربانی شده‌اند. از دست رفتن پیوندهای آدم‌ها و جوامع محلی‌شان به رنگ باختن احساس تعلق و در نهایت به حس بی‌کسی می‌انجامد.

دولت انگلستان زخم خودش را به نظام خدمات عمومی و رفاه اجتماعی زده است. ویروس ما را از پا نینداخته، فقط زخم سربازی را که قبلاً هم بوده پیش چشم‌مان آورده. گزارش‌هایی هستند که می‌گویند در نتیجه‌ی همه‌گیری کرونا و محدودیت‌های قرنطینه‌ای سیل عظیمی از بیماری‌های روانی راه افتاده است. با این حال، همه‌ی عوامل استرس‌زایی که به همه‌گیری نسبت‌شان می‌دهیم ــ‌بیماری، بیکار شدن، فقدان، حس بی‌کسی و نابرابری اجتماعی‌اقتصادی‌ــ پیش از ویروس کرونا هم وجود داشته‌اند و در سراسر جهان از مستندترین علل ناراحتی‌های روانی به شمار می‌روند. کرونا فقط آثار چنین چیزهایی را تشدید کرده است.

ضرورتی ندارد که همیشه به تلاطم‌های احساسی‌مان برچسب بیماری بزنیم. اضطراب، غم، کلافگی و خشمی که خیلی از ما حالا احساس می‌کنیم فهمیدنی‌ست؛ در گرماگرم همه‌گیری جهانی‌ای هستیم که تعداد بسیار اندکی از ما مشابهش را به یاد داریم. خیلی چیزها مبهم‌اند. با این‌که آدم‌های زیادی ــ‌مخصوصاً آن‌هایی که از پیش آسیب‌پذیر بوده‌اند‌ــ احساس می‌کنند نمی‌توانند با این وضع کنار بیایند، بسیاری از روانشناسان به‌صراحت با این تصور که بحران همه‌گیری باعث سیل عظیم بیماری‌های روانی شده مخالف‌اند و می‌گویند تلاطم‌های احساسی ناشی از داغدار شدن، از دست دادن شغل و احساس بی‌کسی در چنین شرایطی معقول، واقعی و انسانی‌اند. عجیب نیست که بیش از نیمی از کسانی که برای درمان کرونا در بیمارستان‌ها بستری شده‌اند بعدتر مشکلات احساسی پیچیده‌ای تجربه کرده‌اند اما «اختلال» نامیدن چنین مشکلاتی باعث می‌شود دیگر عوامل بنیادین سهیم در آن‌ها نادیده بمانند.

از آن‌جا که مدل طبّی ناراحتی‌های روانی همچنان بسیار قدرتمند است، ما ــ‌جامعه‌ــ خیلی وقت‌ها از فهم مشکلات احساسی‌ای که برچسبی واضح و روشن و ظاهراً علمی ندارند عاجزیم، گرچه اتفاق نظر فزاینده‌ای وجود دارد که تشخیص‌های روانپزشکی «از منظر علمی بی‌معنا» هستند و چیزی زیادی درباره‌ی فرد به ما نمی‌گویند. نیکلاس رز، جامعه‌شناس بریتانیایی، در کتاب پیشگامانه‌اش حاکمیت بر روح: شکل‌دهی به خویشتنِ خصوصی می‌گوید مدیریت کسانی که خودشان را بیمار می‌دانند آسان‌تر از مدیریت کسانی‌ست که ناراحتی‌شان را نتیجه‌ی بی‌عدالتی اجتماعی قلمداد می‌کنند. با توجه به عظمت نابرابری‌ای که کرونا از آن پرده برداشته است، به‌کارگیری زبان طبی درباره‌ی مسائل واقعی ناشی از آن بسیار بی‌رحمانه به نظر می‌رسد. راه‌حل‌های واقعی این مسائل را باید در توزیع ثروت، اصلاحات اساسی در حوزه‌ی مسکن، و احیای خدمات محلی نابودشده جست‌وجو کرد؛ به عبارت دیگر، در اولویت‌دهیِ مبتنی بر شواهد به سلامتِ مردم در درجه‌ی اول. شاید چنین تغییر پارادایمی برای دولتی که بر فردگرایی استوار است بیش از حد دشوار باشد.

تأکید بر اهمیت «من» ریشه‌ی بسیاری از تشویش‌های ماست. مدل‌های روانشناسی زیادی متفق‌اند که ما با نوعی پیش‌آمادگی زیستی برای دلبسته شدن به دنیا می‌آییم. ارتباط اجتماعی می‌تواند دردهای جسمی را تسکین دهد اما دردهای اجتماعی هم کارکردی تکاملی دارند: به برقراری ارتباط ترغیب‌مان می‌کنند. ما برای تنها و تک‌افتاده زیستن ساخته نشده‌ایم. احساس بی‌کسی آسیبی زیستی‌ست و پیامدهایی مثل افزایش فشار خون و بیماری‌های قلبی دارد. بقای پستانداران اجتماعی به داشتن پیوندهای محکم درون‌گروهی وابسته است و تک‌افتادگی و انزوا آن‌ها را در چشم شکارچی‌ها آسیب‌پذیر جلوه می‌دهد. تفاوت این‌جاست که کرونا دشمنی نامرئی‌ست. ما می‌دانیم که اگر گرفتارش شویم باید از دیگران فاصله بگیریم. و این تکان‌دهنده‌ترین ناهماهنگی شناختی بشر در تاریخ متأخر است.

مسیر پیاده‌روی‌ام از خانه تا نزدیک‌ترین فضای سبز پر است از کیسه‌های زباله، کیسه‌های مدفوع سگ، استخوان مرغ و جعبه‌های پیتزا. این تابستان بیشتر از همه‌ی عمرم آدم‌هایی را دیده‌ام که زباله‌هایشان را در خیابان می‌ریزند. فکر می‌کردم با اولین نسیم رهایی از قیدوبندهای قرنطینه و هجوم مشتاقانه‌ی مردم برای استفاده از فضاهای عمومی، این عادت از سر مردم بیفتد اما این‌طور نشد. با خودم فکر می‌کنم که شاید زباله ریختن نمودی باشد از یأس و بی‌اعتمادی عمومی؛ نوعی فحش دادن. در انگلستان، تعداد قربانیان این بیماری از تعداد قربانیان حمله‌های هوایی دوران جنگ جهانی دوم هم بیشتر شده است و اگر مردم با دریافت پیام‌هایی واضح و مطمئن درباره‌ی تلاش برای امن و زنده نگه داشتن‌شان خاطرجمع نشوند، می‌شود گفت که این‌گونه لاقیدی‌ها ــ‌تا حدودی‌ــ فهمیدنی‌اند.

اگر نادیده‌گیری این‌که انسانی دیگر باید جور زباله‌های ما یا زحمت پاکیزه‌سازی فضاهای عمومی زیبا را بکِشد برای ما این‌قدر آسان باشد، این وضع درباره‌ی حالت روانی جمعی ما و روایت‌هایی که باید برای رفع ناهماهنگی‌های شناختی‌مان خلق کنیم به ما چه می‌گوید؟ فکر می‌کنیم ارزش‌مان چقدر است؟ حالا که باید شیوه‌ی زندگی جدیدمان را انتخاب کنیم، تصمیم می‌گیریم چه کسانی را باور کنیم؟ اگر پیامی که می‌گیریم همچنان به خودت مربوط است باشد، از درخت ناهماهنگی شناختی عمومی در نهایت جوانه‌هایی رادیکال خواهند رویید.