گاهی به محض خواندن کتابی، کلمههای چاپ شده روی کاغذ تبدیل میشود به تصویرهای زندهای در ذهن. تصویرهایی که دست خواننده را میگیرد و او را با خودش به دنیای دیگری میبرد، تا آنجا که سرنوشت و زندگیاش را تغییر میدهد. آنچه در ادامه میآید برشهایی از زندگی شخصیتهای شناختهشدهی ایرانی است که در آن از قدرت جادویی کلمه گفتهاند و از کتابهایی که تا مدتها بعد از خواندن، تحت تأثیرشان بودهاند.
گروه مطالعاتی منش زیر مجموعهی نشر اطراف است و با هدف پیدا کردن نقاط عطف زندگی افراد تأثیرگذار، خودزندگینامههای ایرانی را بررسی کرده است. متن زیر بخش کوچکی از این پروژه است که در آن مشاهیر از کتابهای تأثیرگذار در زندگیشان گفتهاند.
محمدجعفر یاحقی
مدرسهی ما آن سالها کتابخانهی کوچکی داشت. تقریباً دو سه سال من متولی این کتابخانه بودم. کمتر از دویست جلد کتاب داشت که از قضای اتفاق اکثر آنها دواوین شعر و کتابهای نسبتاً جاافتادهی ادبی بود. با التماس کلید این کتابخانه را از رئیس دبیرستانمان گرفته بودم و دائم در ساعتهای بیکاری از پای این قفسه به پای آن قفسه میرفتم. تقریباً نام و مشخصات همهی کتابهای آن را از بر بودم و چشمبسته میدانستم که هر کتابی کجاست و اصلاً به چه دردی میخورد. از کلیات شمس تبریزی که قطورترین کتاب آن قفسه بود بسیار خوشم میآمد. بیشتر از ده غزل آن را در دفتری یادداشت کرده بودم و روزهایی که به باغ پی کاریز میرفتم در راه یکییکی حفظ میکردم.
کلیات سعدی اما آن سالها قرار و آرام از من ربوده بود. من از گلستان حکایتهایی جستهگریخته در کتابهای دبستان یا سالهای اول دبیرستان خوانده بودم و مجموعاً از سبک حکایتپردازی گلستان شدیداً خوشم آمده بود. بهطوری که در نوشتن انشاء از آن پیروی میکردم اما دائم معلمها مرا از این کار منصرف میکردند. حکایتهای گلستان عجیب در کام ذوقم مزه کرده بود و مقدمهی گلستان عجیب برایم شیرین و دلپذیر افتاده بود! آن را با تمام القاب و نعوت عربی که برای اتابک سعد بن زنگی آورده بود از بر کرده بودم و یک بار به تشویق معلم زبان انگلیسیام در کلاس آن را برای بچهها از بر خواندم که حیرت آنها را به دنبال داشت.
آن سالها (یادهای کودکی و نوجوانی) / محمدجعفر یاحقی
سیدعلی موسوی گرمارودی
پدر دیوان حافظ را برای من که ده یازدهساله بودم، خریده و به خانه آورده بود. دیوانی بود چاپی اما با خطی خوش و تمام صفحهها نقاشیهایی داشت که برای من از خط آن بسیار خوشتر بود.
در میان این نقاشیها، از همه خیالانگیزتر، تصویر مردی بود پنجاه شصتساله و اندکی خمیده، که زیر درختی بر مخدهای تکیه داده و کتابی، پیشِ او، روی زمین گشوده بود و او به جای آنکه به کتاب نگاه کند به افق مینگریست. از پدرم پرسیدم، این مرد کیست؟
ـ لابد حافظ است، پسرم…
حافظِ من، از پنجرهی کوچک تصویر بهنرمی بیرون میخزید و تازه من در مییافتم که خمیدهقامت نیست و بالای کشیدهای دارد و شگفتا مثل برخی قشقاییهای کوهپایههای فارس، با چشمهای سبز بلوطی خوشرنگی به من مینگریست و با لبخندی مهربان، آن دستِ خود را که در کتاب نقاشی نشده نبود، به سوی من دراز میکرد و دست در دست، به باغهای پرگل شیراز میرفتیم. در راه از درس و مدرسهام میپرسید و بعد سؤال میکرد:
این هفته پدرت کدام غزل مرا برای حفظ کردن، تعیین کرده است؟
من میخواندم: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز /چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
و چون به پایان و تخلص میرسیدم، او با مهربانی زیر لب میگفت: طی مکان ببین و زمان، در سلوک شعر… کاین طفل…
و من میپرسیدم: چیزی فرمودید؟
به جای حافظ، گاهی پدر بود که از پایهی روبهروی کرسی، در حالی که از بالای عینک با شگفتی به من مینگریست، آمرانه میگفت: من چیزی نگفتم، اما تو هم غزلهایی که میخواهی حفظ کنی بلند نخوان، توی دلت بخوان!
قلمانداز / سیدعلی موسوی گرمارودی
لیلی گلستان
پدرم همیشه قصههای خودش را برایم میخواند. ضرباهنگ نثرش همیشه مرا مجذوب میکرد. همیشه به من میگفت برای فارسی یاد گرفتن باید گلستان سعدی را بخوانی و باز بخوانی. گاهی شبها برایمان قصههای شاهنامه را میخواند. یک شب بخش کشته شدن سهراب به دست رستم را خواند و من زارزار گریه کردم. گوشهایم را گرفته بودم و میگفتم: «نخوان، نخوان» و او با تحکم میگفت: «باید بشنوی! این یک تراژدی است!» و آن را معنا و تفسیر میکرد. او و مادرم مرا با ادبیات آشنا کردند.
تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران/ گفتگو: امید فیروزبخش/ نشر ثالث
شفیعی کدکنی
شعر فرخی سیستانی را در کتاب دبیرستان دوستم خوانده بودم و به دنبال خرید دیوانش در مشهد بودم. کتابفروش که دید یک بچهی دوازدهساله دیوان فرخی سیستانی را میخواهد، گفت: «تو شعر او را میخواهی چکار کنی؟» گفتم: «میخواهم بخوانم.» گفت: «دیوانش هم مدح سلاطین است، هم قیمتش گران است، من یک فرخی دیگری به تو میدهم، که هم برای آزادی و مبارزه برای حقوق مردم شعر گفته و هم قیمتش سه تومن است.» یادم است آن فرخی که من میخواستم مثلاً بیستوپنج تومان بود، گران بود. من هم سه تومن از پولم را دادم و او یک دیوان فرخی یزدی به جای فرخی سیستانی به من داد. همان موقع کتاب را با شوق باز کردم و توی راه شروع به خواندن مقدمهی حسین مکی کردم. خواندم و رفتم. به خانه که رسیدم هم مقدمه را خوانده بودم هم مقدار زیادی از شعرها را. آن مقدمه خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. اینکه فرخی یزدی را کشتند و شعرش برای آزادی و اینکه لبش را دوختند؛ یک حالت اسطورهای در ذهن بچهی آن زمان ایجاد میکرد. یادم میآید آن مخمسی که کمی بعد از این قضیه برای دکتر مصدق گفته بودم تحت تأثیر لحن و اسلوب و شیوه فرخی یزدی بود.
گزینه اشعار شفیعی کدکنی/ انتشارات مروارید
سید حسین نصر
اولين معلمهای من پدر و مادرم بودند. آن وقتها تلويزيون و اينها نبود خوشبختانه، و شبها ساعت نُه شام میخورديم، بعد هم میگرفتیم میخوابيدم، بين غروب آفتاب تا شام دو سه ساعت فرصت بود. چه زمستانها زير كرسی چه تابستانها، مادرم برایمان کتاب میخواندند مثلاً خمسهی نظامی یا شاهنامه را. من تمام ارتزاق تفريحیام ادبيات كهن ايران بود. در آن سنین من همهی علاقهام به فراگيری بود، خسته نمیشدم كه مثلاً مادرم اسكندرنامه را برای من میخواندند. ایشان دو ساعت اين ابيات را میخواندند. شاهنامه یکخرده آسانتر است اما نظامی خواندن کار آسانی نیست. اسم داستانها و اشعار معروف، مثل رستم و سهراب و اينها در خانه ما مثل اسم قورمهسبزی و باقالیپلو بود، يعنی جزء زندگی ما بود.
حکمت و سیاست (تاریخ شفاهی ایران معاصر)/ به کوشش حسین دهباشی
محمدرضا شفیعی کدکنی
من هنوز طرفدار شعر کهنه بودم و «زمستان» تازه منتشر شده بود. با دکتر شریعتی جروبحث میکردیم بر سر نیما. دکتر شریعتی آن زمان دانشجوی دانشکدهی ادبیات مشهد بود و بیشتر جنبهی ادبی داشت تا مذهبی. او روی آشنایی فکری من با شعر نو خیلی اثر داشت. گفت: «تو ببین این شعر را من برایت میخوانم.» یادم هست که شعر «چاووشی» را با آن لحن قشنگش خواند و همانجور هم هی پک به سیگار میزد. با شنیدن شعر زمستان از زبان دکتر شریعتی، یک مرحله تازهای از شعر نو جلوی چشمم باز شد.
گزینه اشعار شفیعی کدکنی/ انتشارات مروارید
بلقیس سلیمانی
هجده سالم است و برادرم تربیتمعلم کرمان است. هر وقت که از شهر به روستا میآید یک بغل کتاب برایم میآورد و هموست که در چهاردهسالگی مرا با کتاب آشنا میکند. سقای دشت جان خشکیدهام است. اگر او نبود من از تشنگی مرده بودم. شاید هم هرگز تشنگی را به تعبیر مولانا به دست نمیآوردم. در یکی از همین آمدورفتهاست که برایم چهار جلد کلیدر محمود دولتآبادی را میآورد. درسومشق را به کناری میگذارم و سر در کتاب قطور کلیدر میکنم. وقتی سر بلند میکنم که از خشم و سرمستی کف به دهان آوردهام. خشمگینم زیرا مردی از دوردست از من و تبارم نوشته است و من اینجا، همین جا مثل بز ایستادهام. این مرد کتابی را که من بایست مینوشتم نوشته است. تا دیر نشده باید کاری بکنم وگرنه باقیماندهی این خوان هم به یغما میرود. این درست لحظهای است که من میدانم میخواهم نویسنده بشوم.
داستان همشهری/ اسفند ۸۹ و فرودین ۹۰
حسن کامشاد
من و شاهرخ [مسکوب] در شش متوسطهی دبیرستان صارمیه همکلاس شدیم. شادروان مصطفی رحیمی هم از این کلاس بود. ما سه تن انشانویسان برجسته کلاس بودیم و پس از قرائت انشای هر یک، عدهای معین از شاگردان برای افاضات یکی از ما دست میزدند. اما در حالی که انشای آن دو اصیل و بافکر بود، نوشته من، «سرقت ادبی» بود. روزی همان اوایل سال هنگام زنگ تفریح در حیاط مدرسه، کسی از پشت دستی به شانهام زد. برگشتم. شاهرخ بود. بیمقدمه و بیرودربایستی گفت: «این مهملات چیست روی کاغذ میآوری و نشخوارهای قلابی و بیارزش رمانتیکهای فرانسوی را به خورد معلم بیخبر و شاگردان کلاس میدهی؟ چرا به جای اینها کتاب حسابی نمیخوانی؟» من که نمیخواستم خود را از تکوتا بیندازم٬ گفتم «مثلاً؟» گفت: «بهت میگم… اول به من بگو پول نقد چهقدر داری؟» با تعجب ولی صادقانه گفتم: «پنج ریال.» گفت: «همین؟» گفتم: «یک تومان هم در خانه دارم.» گفت: «فردا همه را همراهت بیار.» و رفت سراغ یکی از بچههای کلاس که پدرش مردی فاضل، مشهور و صاحبامتیاز و سردبیر مجله معروفی در اصفهان بود. فردا با ۱۵ ریال وجه نقد آمدم. شاهرخ آن را گرفت و به پسرک داد و کتابی با خود آورد: تاریخ بیهقی. و به من گفت: «تو پنج ریال دیگر بابت این کتاب به این آقا بدهکاری. هر وقت پول پیدا کردی به او بده.» عصر رفتیم منزل شاهرخ و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی که معلوم بود شاهرخ با آن آشناست. سپس پول بیشتری به پسر ناخلف میدادیم و برایمان سیاستنامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از کتابخانهی ابوی میآورد. میرفتیم خانهی ما و آنجا باهم سرگرمِ خواندن و درس و فحص میشدیم.
حدیث نفس / حسن کامشاد / نشر نی
محمدعلی اسلامی ندوشن
سعدی که انعطاف جادوگرانهای دارد، آنقدر خود را خم میکرد که به حد فهم ناچیز کودکانه من برسد. این تنها خصوصیت سعدی است که سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچکس شبیه نباشد.
من چون این حکایتها را میشنیدم و میخواندم، لبریز میشدم. سراچهی ذهنم آماس میکرد. بیشتر بر فوران تخیّل راه میرفتم تا روی دو پا. پس از خواندن سعدی، قوز میکردم و از فرط هیجان لُکّه میدویدم… از همانجا بود که خواندن گلستان مرا به سوی تقلید از سبک مسجع سوق داد که بعد وقتی در دبستان انشا مینوشتم، آن را به کار میبردم.
از لحاظ آشنایی با ادبیات، سعدی برای من بهمنزلهی شیر «آغوز» بود برای طفل، که پایهی عضله و استخوانبندی او را مینهد. ذوق ادبی من از همان آغاز با آشنایی با این آثار پرتوقع شد و خود را بر سکوی بلندی قرار داد. از آنجا که مربی کارآزمودهای نداشتم، در همین کورمالکورمال ادبی آغاز به راه رفتن کردم. بعدها اگر به خود جرئت دادم که چیزهایی بنویسم، از همین آموختن سرخود و رهنوردی تنها بود.
بدون دیدگاه