«چیزهایی که بهدنبالشان هستیم در حال دگرگونیاند و ما نمیدانیم یا فقط تصور میکنیم میدانیم که آنسوی این دگرگونی چه چیزی در انتظارمان است… اگر هیچ گاه گم نشدهای، هیچ گاه زندگی نکردهای.»
هنری میلر دربارهی هنر زندگی میگوید «اینکه چگونه انسان خودش را متوجه لحظهی حال کند معلوم میکند در این راه شکست خورده یا پیروز شده.» این توجه به زمان حال، به جهان پیرامون و به خودمان شاید دشوارترینِ هنرها باشد و تلاشمان برای دستیابی به آن اغلب ما را درمانده و آشفته میسازد. ولی در اثنای همین تلاشهاست که ظرفیتهایمان برای رشد و تعالی هویدا میشود.
ربکا سولنیت، که افکار و نوشتههایش جزو مسحورکنندهترینهای زمانهمان است، در مجموعه جستار درخشان نقشههایی برای گم شدن به کاوش همین رقص ظریف با ناشناختهها میپردازد.
سولنیت در جستار اولش مینویسد:
در را به روی ناشناختهها باز بگذار، به روی تاریکی. از آنجاست که ارزشمندترین چیزها وارد میشوند، از همان جا که خودت آمدهای و مقصدت هم همان جاست. سه سال پیش، کارگاهی در کوهستان راکی برگزار میکردم. دانشجویی نقلقولی آورد که میگفت از فیلسوفی پیشاسقراطی به نام منون است: «چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش بر تو مطلقاً پوشیده است؟» این نقلقول را یادداشت کردم و هنوز یادم مانده. آن دانشجو عکسهایی چاپ کرده بود از شناگرانی در زیر آب و آن عکسها را از سقف آویزان کرده بود، طوری که نور از لابهلایشان به کلاس میتابید. از بینشان که رد میشدی، در فضایی که خودش انگار از آب و رازآلود بود، سایهی شناگران از روی بدنت رد میشد. سؤالِ آن دانشجو سؤال اساسیِ کل زندگیام شد. چیزهایی که بهدنبالشان هستیم در حال دگرگونیاند و ما نمیدانیم یا فقط تصور میکنیم میدانیم که آنسوی این دگرگونی چه چیزی در انتظارمان است. عشق، فرزانگی، فیض و الهام. چطور بهدنبال چیزهایی هستی که برای دستیابی به آنها باید بهطریقی مرز و محدودههای خود را تا قلمروهای ناشناخته بکشانی و کسِ دیگری بشوی؟
فحوای این پرسش در واقع با ایدهی موهوم بودن «خود» همداستان است، یا دستکم مکثی است بر اینکه اگر ما دائم در حال تغییر هستیم، پس چطور خودمان را میشناسیم؟ بهزعم سولنیت، و البته ریلکه، این بلاتکلیفی نه مانعی برای زندگی، که سرچشمهی آن و بیش از هر چیز سرچشمهی زندگی خلاقانه است. سولنیت ماهیت هنر را به این ایده گره میزند که «دانش را ندانستن به پیش میبرد» و پذیرفتن ناشناختهها را دروازهای برای تعالی شخصی میداند:
البته بهزعم همهی هنرمندان در رشتههای مختلف، امر ناشناخته، ایده یا فرم یا قصهی هنوز خلقنشده، همان چیزیست که باید کشفش کرد. رسالت هنرمند این است که درها را بگشاید و الهامها، ناشناختهها و ناآشناها را به درون دعوت کند. اثر هنرمند از همان جا میآید، هر چند فرا رسیدنش تازه نشانگر آغاز فرایند طولانی و قاعدهمندِ ازآنِخودسازی ست. زمانی جِی. رابرت اُپِنهایمِر میگفت دانشمند نیز «همواره بر “لبهی اسرار”، آستانهی ناشناختهها، زندگی میکند». دانشمند ناشناخته را به شناخته تبدیل میکند و مثل ماهیگیران آن را با قلاب بالا میکشد، اما هنرمند تو را به دلِ آن دریای تاریک میبرد.
اما خلاف دریای تاریک که اعماق چیزهای موجود، یا به عبارتی چیزهایی که میشود در زمان حال دید، را تیره و تار میکند، ناشناختهها به غیرمنتظرهها نشت میکنند. سولنیت نقلقولی از ادگار آلن پو میآورد: «تجربه همواره به ما آموخته که در دریافت فلسفی باید بیش از همه روی امور نامنتظره حساب کنیم» و به مجاورت ظریف کنش عقلانی و روشمندِ محاسبه با ماهیت توصیفناپذیر و ناملموس غیرمنتظرهها اشاره میکند:
چطور میشود روی امور نامنتظره حساب کرد؟ انگار این همان هنرِ اذعان به نقش امور نامنتظره است، هنرِ حفظ تعادل میان امور غیرمترقبه، هنرِ همداستانی با شانس و اقبال، هنرِ تصدیق وجود اسراری بنیادین در جهان و در نتیجه پذیرش وجود حدومرزی برای محاسبه و برنامهریزی و کنترل و مهار. شاید حساب کردن روی امور نامنتظره دقیقاً همان عمل متناقضی باشد که زندگی بیش از هر چیز از ما میطلبد.
جان کیتسِ شاعر این عمل تناقضآمیز را با مفهوم «ظرفیت تحمل عدم قطعیت» تبیین میکند و سولنیت پس از اشاره به این مفهوم به چهرهی ادبی دیگری، والتر بنیامین، میپردازد، چهرهای که پیدا نکردن مسیر را جدای از گم کردن خود – چیزی که بنیامین «هنر پرسه زدن» نامیده – میداند. سولنیت مینویسد:
گم کردن خود یعنی تسلیمی لذتبخش، گمشده در آغوش خود، بیاعتنا به جهان، یکسره غرق در آنچه حاضر است طوری که همه چیزِ اطرافش محو شود. بهقول بنیامین، گم بودن یعنی حضورِ تماموکمال، و حضورِ تماموکمال یعنی داشتن ظرفیتِ ماندن در تردید و رازآلودگی. انسان گم نمیشود بلکه خودش را گم میکند؛ این انتخابی آگاهانه است، تسلیمی از سر اختیار، وضعیتی روانی که دستیابی به آن از راه جغرافیاست. چیزی که ذاتش مطلقاً بر تو پوشیده است معمولاً همان چیزیست که باید بیابیاش، و یافتنش در گروِ گم شدن توست.
حتی خود واژهی «گم شدن» نیز تغییری غیرمنتظره یافته و معنای اصلیاش در بحبوحهی فرهنگ امروز جهان گم شده:
ریشهی واژهی انگلیسیِ «lost» از واژهی «los» در زبان نورس باستان و بهمعنای انحلال قشون جنگیست، و این ریشه اشاره به سربازانی دارد که از آرایش نظامی خارج میشوند تا به سرزمین خودشان برگردند، آتشبسی موقت با جهان پهناور. نگران بسیاری از آدمهایی هستم که هرگز سپرشان را نمیاندازند و هیچ وقت ورای آنچه میشناسند قدم نمیگذارند. تبلیغات، اخبار پرهیاهو، فناوری، مشغولیتهای بیوقفه و طراحی فضاهای عمومی و خصوصی همقسم شدهاند تا اینطور بشود.
گویی گفتن از معنای قدیم واژهی «گمشده» کنشی سیاسی شده باشد، مسئلهای که ما باید دوباره آن را باز پس بگیریم تا بتوانیم با خودمان به صلح برسیم. سولنیت مینویسد:
هنر دیگر حفظ آرامش در دلِ ناشناختههاست، هنر آرام بودن در عین گم بودن، طوری که ماندن در دل ناشناختهها باعث وحشت یا عذابت نشود…
هنر دیگر آرامش داشتن در دلِ ناشناختههاست، هنر آرام بودن در عین گم بودن، طوری که بودن در دل ناشناختهها باعث وحشت یا عذاب آدم نشود… گم شدن عمدتاً وضعیتی ذهنی [است] و این وضعیت همانقدر دربارهی تمام وضعیتهای متافیزیکی و استعاریِ گم شدن صادق است که دربارهی کورکورانه پرسه زدن در مکانهای دورافتاده.
اما پرسش اینجاست که چطور میشود گم شد. اگر هیچ گاه گم نشدهای، هیچ گاه زندگی نکردهای. اگر ندانی چطور گم شوی، تباه خواهی شد. زندگی کاشفانه جایی در میانهی سرزمینهای ناشناخته قرار دارد.
من در تعطیلات اخیر سوار بر اسب از یکی از مزارع پرورش احشام در کالیفرنیا رد شدم، مزرعهای که خانهی گلهای اسب است. اواسط راه اسب من نگاهی به اسب دیگری در مرتع انداخت که داشت سوار دیگری را در مسیری دیگر میبرد و با دیدن این صحنه بنا کرد به شیهه کشیدن. راهنمایمان گفت اسبها با اینکه موجودات بسیار باهوشی هستند، نمیتوانند بپذیرند دوستشان از غیب پیدایش میشود و بعد در دوردست غیبش میزند. دوستشان که از دایرهی دیدشان بیرون برود، حس میکنند تا همیشه گم شدهاند. اسب من داشت دوستش را فرا میخواند تا مطمئن شود او هنوز هست، گم نشده است. میتوان تصور کرد پشت سردرگمی در قلمرو جغرافیا، وحشتی بدوی از رها شدن زمام امور وجود دارد.
بهرغم فاصلهی تکاملی، این خوی اسبها شباهت عجیبی به دوگانهی رابطهی ما با مفهوم «گمشده» دارد -گم کردن چیزی که برایمان اهمیت دارد، گم کردن خودمان، گم کردن افسار زندگی- و سولنیت به زیبایی به این مفهوم پرداخته است:
«گمشده» دو معنای ناهمخوان دارد. گم کردن یعنی ناپدید شدنِ چیزی آشنا، اما گم شدن یعنی پدیدار شدنِ چیزی ناآشنا. اشیا و آدمها از جلوی چشم یا از ذهن ناپدید میشوند و از تصرفت درمیآیند؛ تو دستبند، دوست یا کلیدت را گم میکنی، اما کماکان میدانی خودت کجایی. همه چیز همچنان آشناست، جز اینکه یک چیز کم است، یک چیزِ مفقود. یا اینکه تو گم میشوی، که در این صورت جهان فراتر از شناخت تو از آن میشود. در هر دو شکل، زمام امور را از دست میدهی. تصور کن در رودِ زمان جاری هستی و در این مسیر دستکشها و چترها و رنجها و کتابها و دوستها و خانهها و اسمها را بیرون میریزی. درست مثل این است که روی صندلیِ رو به عقبِ قطار بنشینی و به چشماندازها نگاه کنی. اما اگر روی صندلیِ رو به جلوی قطار بنشینی، مدام لحظات رسیدن، لحظات محقق شدن، لحظات اکتشاف را تجربه میکنی. باد موهایت را به عقب پس میزند و با چیزی مواجه میشوی که هیچ گاه قبلاً ندیدهای. در تجربهی شتافتنِ رو به جلو همه چیز ناپدید میشود. مثل پوستِ مارِ در حال پوستاندازی کنده میشود. البته برای فراموشیِ گذشته باید از حس فقدان دست کشید، حس فقدانی که خاطرهی غناییْ غایب و سرنخهاییست که با آنها در زمان حال پیش میروی. فراموش کردن هنر نیست، هنر در رها کردن است. و وقتی همه چیز از دست رفته باشد، میتوانی به غنای فقدان برسی.
سراسر کتاب نقشههایی برای گم شدن تحسینبرانگیز است. در کنار این کتاب میتوانید آنجا که هستی، کاوشی در کارتوگرافی بهمثابه مسریابی روح، را نیز بخوانید.
آبی: رنگ فاصله و حسرت
«همواره چیزی در دوردست میمانَد… هر چه باشد ما چیزی از اعماق خودمان نمیدانیم.»
پس از انتشار عکس ماندگار «طلوع زمین» که از فضاپیمای آپولو ۸ گرفته شد، آرشیبالد مکلیشِ شاعر نوشت «دیدن زمین همانگونه که هست، کوچک و آبی و زیبا، غوطهور در سکوتی ابدی، دیدن خودمان همچون همقطارانی روی این کرهی خاکی است، برادرانی روی آن زیبای روشن در سرمایی ابدی…» گویی این دیدگاه بدیع دربارهی فاصله، به شکلی تناقضآمیز، ما ساکنان کرهی زمین را به هم نزدیکتر کرده تا بخواهیم بیش از پیش با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. تقریباً سه دهه پیشتر، سیمون وی نیز به جنبهی دیگری از این رابطهی تناقضآمیز بین فاصلهی فیزیکی و نزدیکیِ عاطفی اشاره کرده بود. او در نامهای به یکی از دوستانش نوشته بود: «بیا به این فاصله عشق بورزیم ــ فاصلهای که بهتماموکمال در تاروپود دوستی تنیده، چراکه آنهایی که یکدیگر را دوست ندارند فاصلهای بینشان نیست.» گویا «جمیع لذتها و رنجهایمان» که روی این «نقطهی آبی کمرنگ» به وقوع میپیوندند ناشی از همین کشمکش میان فاصله و حسرت است.
ربکا سولنیت در جستاری خیرهکننده که شاید اعلاترین اثر مربوط به رنگها در ادبیات باشد، رنگ آبی و رابطهاش با میل را میکاود. او در نوشتار ممتازش از امری علمی به امری شاعرانه گریز میزند و مینویسد:
دنیا در کرانهها و اعماقش آبیست. این آبی همان نورِ گمشده است. نور، در انتهای طیف آبیاش، تمام مسیرِ از خورشید تا زمین را طی نمیکند. در میان ملکولهای هوا میپاشد، در آب به هر سو پخش میشود. آب بیرنگ است، آبِ کمعمق رنگ چیزی را میگیرد که زیرش باشد، اما آبِ عمیق پر است از این نورِ پراکنده؛ هرچه آب خالصتر، آبی پررنگتر. آسمان هم به همین دلیل آبیست، اما آبیِ افق، آبیِ خطهای که انگار با آسمان در میآمیزد، آبیِ تیرهتر، رؤیاییتر و ماتمزده است، آبیِ دورترین جایی که به چشم میبینی، آبیِ دوردست. نوری که به ما نمیرسد، نوری که کلِ مسیر را نمیپیماید و نوری که گم میشود زیباییِ جهان را به ما عرضه میکند، همان جهانی که بیشترش به رنگ آبیست.
سالهای سال شیفتهی آبیِ دورترین کرانهی چیزهای چشمرَس بودهام، رنگ آفاق، رشتهکوههای دور و هر چیزِ دوردست. آبیِ دوردست رنگ یک حس است، رنگ تنهایی و رنگ حسرت، رنگ آنجایی که از اینجا پیداست، رنگ جایی که خودت آنجا نیستی، و رنگ جایی که هیچ وقت نمیتوانی بروی، چون این آبی کیلومترها دورتر بر لبهی افق ننشسته، بلکه در فاصلهی بین تو و آن کوههاست.
سولنیت پس از اشاره به صورتبندی ماندگار رابرت هس، ملکالشعرای سابق ایالات متحده، «اشتیاق پر است از فواصل بیپایان» به خزانهی فیزیکی و متافیزیکی شیرجه میزند: «آبی رنگِ حسرتِ دوردستهایی است که هیچ وقت به آن نمیرسی، حسرتِ دنیای آبی.»
سولنیت در یکی از پاراگرافهای دلانگیزِ کتاب نقشههایی برای گم شدن درخشان میگوید این رابطهی بین میل و فاصله ریشهی برآشفتگی عمیقمان از میل نیز هست – وضعیتی که مصرانه میخواهیم از بین ببریمش. انگار نمیتوانیم میل و اشتیاق را همانطور که هست تمام و کمال بپذیریم و با چیزی که جان کیتس «ظرفیت تحمل عدم قطعیت» نامید پذیرایش باشیم. سولنیت برای این اضطراب مزمن راهی پیش رویمان میگذارد:
ما میل و اشتیاق را مسئلهای میدانیم که باید حلش کنیم. عوض اینکه بر ماهیت و حس اشتیاق تمرکز کنیم، دنبال این هستیم که ببینیم مشتاق چه شدهایم و متمرکز میشویم بر آن چیز و نحوهی بهدستآوردنش. هر چند اغلب همین فاصلهی بین ما و آنچه مشتاقش هستیم فضای مابین را با آبیِ حسرت پر میکند. گاهی از خودم میپرسم میشود با کمی تغییر دیدگاه این حس را هم همچون حسی مستقل پاس داشت یا نه، چون این حسرت همانقدر ذاتیِ وضعیت انسان است که آبیْ ذاتیِ دوردستها. میتوانی به دوردست نگاه کنی و نخواهی نزدیکتر بیاوریاش؟ میتوانی همانطور که زیباییِ آن آبیِ تصاحبناشدنی را از آن خود میکنی، حسرتت را هم از آنِ خود کنی؟ چون چیزی از این حسرت، مثل آبیِ دوردست، با حصول و رسیدن فروکش نمیکند، فقط جابهجا میشود، درست مثل کوههایی که وقتی بهشان میرسی دیگر آبی نیستند و رنگ آبیْ دوردستِ دیگری را در بر گرفته. رمز زیباتر بودن تراژدی از کمدی و اینکه چرا از حزن برخی آهنگها و قصهها حظّ وافر میبریم در همین است. چیزی همیشه در دوردست است.
سولنیت با اشاره به سرود تلخوشیرین سیمون وی دربارهی فاصله و میل مینویسد:
دوردستها حتی به نزدیکترینها هم نشت میکنند. هر چه باشد ما چیزی از اعماق خودمان نمیدانیم.
مدتهاست که آبی نمادی است برای نشان دادن فاصله. سولنیت به فلسفهی لئوناردو داوینچی دربارهی کشیدن ساختمانها نیز اشاره میکند:
« برای آنکه یکی را دورتر از دیگری نشان دهید، باید هوا را چگالتر بگیرید. بنابراین ساختمان اول را… به همان رنگ خودش بکشید؛ خطوط دور ساختمانِ دورتر را محوتر و رنگش را متمایلتر به آبی کنید؛ و اگر میخواهید ساختمانی دورتر از این بکشید، باز هم به آبی متمایلترش کنید؛ و اگر ساختمانی پنج برابر دورتر میخواهید، پنج برابر متمایلتر به آبی.»
سولنیت بهواسطهی نقل از هم پاشیدن خاطرهای واضح از دوران کودکی خودش به نقش فاصلهی زمانی و روانی در ساختار حافظه نیز توجه دارد -همان قابلیت یگانهی انسان که افقهای تجارب زیستهمان را، هرقدر دور و مبهم، در چشمرس نگه میدارد:
وقتی دو سالم بود، با خانوادهام یک سال در شهر لیمای پرو زندگی کردیم و یک بار همهمان، مادر و پدر و برادرانم و من، از کوه آند بالا رفتیم و با قایق از اینسر تا آنسرِ دریاچهی تیتیکاکا راندیم، از پرو تا بولیوی ــ دریاچهی تیتیکاکا، یکی از آن دریاچههای واقع در ارتفاع مثل تاهو، کومو، کنستانس یا آتیتلان، همچون چشمهایی آبی که به آسمان آبی دوخته شدهاند.
چند سال پیش، مادرم از صندوقچهی چوب سدرش بلوزی فیروزهای را که در آن سفرِ بولیوی برایم خریده بود درآورد، لباس زنان بومی در اندازهی مینیاتوری. عجب آنکه وقتی تایش را باز کرد و آن لباس کوچک را به من داد، خاطرهی زندهی پوشیدنش در تضاد بود با اندازهی خیلی کوچکش، با آستینهایی که کوتاهتر از سی سانتیمتر بود، با نیمتنهای کوچک برای قفسهی سینهی ظریفی که دیگر از آنِ من نبود. تعجبم از این بود که حسِ بودن در آن لباسِ زریدوز هنوز برایم کاملاً زنده بود، اما یادم نبود اینقدر کوچک بودم که میپوشیدمش، چیزی بودم زمین تا آسمان متفاوت با خودِ بزرگسالم که اینها را به خاطر میآورد. پیوستگیِ حافظه شکاف بین بدن کودک نوپا و بدن زن بالغ را از قلم انداخته بود.
وقتی آن بلوز را دوباره یافتم، خاطرهاش را گم کردم، چون این دو آشتیناپذیر بودند. یک آن تمامش از ذهنم رفت، بهچشم دیدم که رفت. گاهی وصف دیوارنگارهها و جسدهای سالمی را میشنویم که صدها یا حتی هزاران سالْ معجزهآسا دفن، مهر و موم و از گزند نور محافظت شدهاند. این چیزها وقتی اولین بار در معرض هوای تازه و نور قرار میگیرند، آرامآرام از بین میروند، فرو میپاشند، ناپدید میشوند. گاهی یافتن و گم کردن خیلی بیشتر از آنچه میپنداریم به هم گره خوردهاند. و بعضی چیزها را نمیشود حرکت داد یا از آن خود کرد. بخشی از نور از جوّ رد نمیشود، از هم میپاشد.
سولنیت پس از نقل خاطرهای از دوران کودکیاش و اهمیت رنگ آبی برای خودش، این جستار درخشان را با بازگشت به رنگ جهانیِ میل و اشتیاق به پایان میبرد:
آبیِ دوردست با گذر زمان پدیدار میشود، با کشف ماتم، فقدان، تاروپود حسرت، پیچیدگیِ سرزمینهایی که از آنها عبور میکنیم، و با سالها سفر. اگر اندوه و زیبایی به هم گره خورده باشند، پس شاید بلوغ نه آن چیزی که نبهان اسمش را انتزاع میگذارد، بلکه حسی زیباشناختی با خودش بیاورد که تا حدودی ما را از فقدانهای ناشی از گذر زمان رها میکند و زیبایی را در دوردستها مییابد… بعضی چیزها را تا زمانی داریم که گم بمانند، و بعضی چیزها، تا زمانی که دورند، گم نمیشوند.
بدون دیدگاه