راهنمای سرگشتگی: نقدی بر کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن


در یک نگاه، کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن اثر ربکا سولنیت ظاهراً دعوتی است به گم شدن نه فقط در جهان واقعی، که در جهان واژه‌ها. در این کتاب، جریان فکری پیشبینی‌ناپذیر سولنیت راهنمای مخاطب برای عبور از میان قصه‌های شخصی، نقد ادبی، مرورهای سینمایی، و تصاویر درخشانی از چشم‌اندازها می‌شود. اما خواندن نقشه‌هایی برای گم شدن بیشتر شبیه بازی است. شواهد تو را از مکانی بیگانه به مکان بیگانه‌ی دیگری می‌برند و با تعلیق و هیجانِ کشف ناشناخته‌های مسیر تو را مسحور می‌کنند. وقتی در نهایت به نقطه‌ی پایان می‌رسی، می‌بینی روی جزیره‌ای جداافتاده میان دریا هستی. هیچ گنجی برای کشف نیست، فقط وسعت آبیِ اقیانوس است که تو را در بر می‌گیرد. حس می‌کنی کوچکی. حس می‌کنی ناپیدایی. نیروی بی‌کرانگی را حس می‌کنی. این پاداش توست. هدف سولنیت صرفاً سرگردان کردن نیست؛ او مخاطب را به خارج از خودِ کرانمندش دعوت می‌کند تا وسعت و عظمت جهان را کشف کند و از او دعوت می‌کند در ناشناخته‌ها گم بشود.

نقشه‌هایی برای گم شدن را می‌شود به دو بخش تقسیم کرد. جستارهایی با عنوان یکسان “آبی دوردست” که تأملات عینی‌تر و نقد هنر به شمار می‌روند و باقی جستارها که روایتگر ماجراهای شخصی خود سولنیت هستند. جستارهای سولنیت به دسته‌بندی‌های معمول تن نمی‌دهند و چیزی مابین خاطره‌پردازی، نقد هنر، نوشتار فلسفی و حتی قصه‌های خیالی هستند. سولنیت دائم سعی دارد مخاطب را از درونش بیرون بکشد، با این حال ابداً معلم‌مآب نیست. در واقع، زبانش آنچنان شاعرانه و روایتگری‌اش آنچنان گیراست که مخاطب صفحه‌‌به‌صفحه جلو می‌رود و گذر زمان را گم می‌کند.

او جمله‌های بلند آهنگین به کار می‌برد تا مخاطبانش را افسون کند. عباراتی با ساختارهای دستوری مشابه را تکرار می‌کند و عباراتی با طول‌های مختلف را به کار می‌بندد تا لذتی آوایی خلق کند و مخاطب را شیفته‌ی خود کند. عبارات طولانی‌اش انتظاراتی ایجاد می‌کند که در پایان به اوجی باشکوه می‌انجامند و مخاطب را مثل آهن‌ربا جذب می‌کنند. بیشترِ جملات طولانی‌اش تصاویری توصیفی‌اند که مخاطب را به مکان‌هایی پرتاب می‌کنند که سولنیت پیشتر آنجا بوده و به مخاطب اجازه می‌دهند تجربه‌ی نویسنده را خودشان تجربه کنند. اما گاهی این جملات انتزاعی و متافیزیکی می‌شوند و مخاطب را از دنیای فیزیکی بیرون می‌کشند و به تفکر عمیق وا می‌دارند. مخاطب سرش را از کتاب که بلند می‌کند خودش را در حال تأمل درباره‌ی مسائل فرهنگی، سیاسی و فلسفی می‌یابد. سولنیت سعی می‌کند مخاطبش را کاملاً در دنیایی که خلق کرده غرق کند و کاری می‌کند که مخاطب بتواند خودش را از یاد ببرد.

سولنیت حتی از این هم بیشتر مخاطب را سرگشته می‌کند، با جریان فکری پیش‌بینی‌ناپذیرش که از یک ایده یا صحنه به ایده یا صحنه‌ی دیگری گریز می‌زند. این گسست در جستارهای سولنیت گذارهایی شلخته نیست، بلکه طرحی حساب‌شده است که از شیوه‌ی گفت‌وگوی آدم‌ها با یکدیگر الهام گرفته شده. سولنیت می‌گوید او در گفت‌وگو عاشق “سهولتی است که آدم‌ها از هر جا به جای دیگری می‌روند… و همه چیز را دوباره به هم ربط می‌دهند”. سبک نوشتاری غیرخطی سولنیت دو کارکرد دارد: از یک سو، سولنیت می‌خواهد مخاطبانی را که به روایت خطی عادت دارند در نوشتار نامعمول و پرسه‌وار خود گم کند. از سوی دیگر، سولنیت چیزی فراتر از حس گم شدن از مخاطبانش انتظار دارد. او تفکر فعالانه و مشارکت آن‌ها را طلب می‌کند به این امید که کم‌کم ارتباط میان بخش‌های مختلف نوشته‌اش را بیابند و در طول خواندن، قطعات مختلف را در ذهن‌شان کنار هم قرار بدهند. در یکی از مصاحبه‌هایش به این باورش اشاره می‌کند که فرایند پرسه‌زنی در گفت‌وگو همان روشی است که “آدم‌ها فکر می‌کنند و… جهان را برای خودشان حلاجی می‌کنند”. پیوند خوردنِ همه چیز در جستارهای سولنیت مثل شبیه‌سازی فعالیت مغز انسان است: فعال‌سازی یک مجموعه نورون باعث فعالسازی مجموعه‌ی همپوشان دیگری از نورون‌ها و در نهایت، فعالیت بی‌امان مغز می‌شود.

یکی از مثال‌های گریزهای تداعی‌گرش را در جستار “دو سرپیکان” مشاهده می‌کنیم که در آن سولنیت با گذاری ناگهانی قصه‌ی عشق ناکام خودش و مرد گوشه‌گیرِ صحرا را با فیلم سرگیجه‌ی هیچکاک مقایسه می‌کند، فیلمی حاکی از عشقی تراژیک بین یک کارآگاه بازنشسته و زنی که مأمور تعقیبش بود. این دو قصه در ابتدا مجزا و بی‌ربط به نظر می‌رسند، اما یک وجه مشترک ظریف آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد: هم قصه‌ی عاشقانه‌ی خودش و هم فیلم سرگیجه “فروپاشیده” هستند. داستان عاشقانه‌ی سولنیت با حکایت گیرایی از عشق صمیمی و بی‌قید در طبیعتی شگفت آغاز می‌شود. اما این داستانِ سرخوش به دلشکستگی می‌انجامد؛ سولنیت می‌گوید: “عشق بی‌سرانجام مثل آینه‌ای‌ست که زیر پایت هزار تکه شده، اما باز هر تکه قصه‌ی متفاوتی می‌گوید”. و در ادامه می‌گوید: “این تکه‌قصه‌ها دوباره با هم چفت نمی‌شوند، و این پایان قصه‌هاست”. سرگیجه را هم می‌شود “عشقی فروپاشیده” دانست که دوپاره شده و دو عاشق از دو زاویه‌ی متفاوت به آن می‌نگرند. از دید کارآگاه، این قصه حکایت تعقیب سایه‌ی معشوقی رازآلود است و از دید آن زن حکایت فداسازیِ خودش برای تبدیل شدن به شخصی که عشق آن مرد می‌طلبد. چنین شور و اشتیاقی محتوم به شکست است.

با این حال سولنیت نمی‌گذارد در دام این شور بیفتد. بعد از شکست عشقی او قصه‌ای جدید خلق می‌کند. این قصه استعاره‌ای ظریف است از این‌که چطور خودش بر این عشقِ پایان‌یافته غلبه کرد. قصه‌ی جدیدش بر مبنای شخصیت میجِ فیلم سرگیجه است، کسی که سولنیت به خارج از بن‌بستِ فیلم هدایتش می‌کند. در این قصه، سولنیت از چارچوب زمانی و مکانی سرگیجه بهره می‌برد تا به میج اجازه بدهد در شهر پرسه بزند و دست به ماجراجویی‌های مختلف بزند. سولنیت تعریف معاصر “رمانس” ـ‌ یعنی قصه‌ی عاشقانه‌ ـ را رها می‌کند و در عوض تعریف پیشینش را به کار می‌بندد: ماجراجوییِ بی‌پایان در مکان‌های مهیج. سولنیت با نوشتن این قصه، دلشکستگی‌اش را تا سفری مکاشفانه با ظرفیت‌های بی‌کران بالا می‌کشد. او جستارش را با تجربه‌ی کوهنوردی‌اش در مانت‌ویتنی به پایان می‌برد و گردشش را تعالی می‌بخشد و می‌نویسد: “بالاتر که می‌روی جهان بزرگ‌تر می‌شود و تو خودت را در برابر آن کوچک‌تر حس می‌کنی، متأثر و رها می‌شوی از این‌که چقدر فضا اطرافت هست، چقدر جا برای پرسه زدن، چقدر ناشناخته”. در اینجا “خود” پیش روی عظمت چشم‌انداز بی‌اعتبار می‌شود و اینجاست که آگاه می‌شود خارج از خود، جهانی وسیع‌تر وجود دارد. سولنیت مُصر است مخاطبان همراه با این کشف و شهود خودش چشم‌انداز را تجربه کنند: ما تنها وقتی می‌توانیم به ارزش دست یابیم که از فضاهای شخصی کوچک‌مان بیرون بیاییم و وسعت جهان را سیر و سیاحت کنیم. این بینش و ادراکِ ناغافل همان پاداش غایی است: همان چیزی که سولنیت می‌خواهد مخاطبان بعد از خواندن این کتاب خودشان به آن دست یابند.

در تمام جستارهای سولنیت همواره دوگانه‌ای بین محبوس بودن در فضایی بسته و سفر در جهانِ بی‌کران حضور دارد. سولنیت در جستار “رها کن” درباره‌ی خودکشی دوست صمیمی دوران نوجوانی‌اش، مارین، می‌گوید: “مارین بارها به دل ناشناخته‌ها شیرجه می‌زد اما همیشه به خانه برمی‌گشت، درحالی‌که من از مبدأ حرکتم، مسیر مستقیم را کشان‌کشان می‌رفتم”. در اینجا نیز خودکشی مثل شکست عشقی پایانِ قصه است، اما در ضمن نشان‌دهنده‌ی ناتوانی در دیدن هر چیز فراتر از رنج شخصی است. سولنیت با کنار هم قرار دادن مارین و خودش می‌خواهد بر خطر محبوس ماندن در قفس فضای شخصی تأکید کند. او باز تلویحاً می‌گوید مسیر درست این است که خودمان را به جهان بزرگتر بکشانیم، جایی که مسیرها و فرصت‌هایی بی‌پایان در انتظار کشف شدن هستند و بی‌کرانگیِ جهان خودهای محدودمان را وسعت می‌بخشد. البته این هشدار را هم می‌دهد که فرایند گم شدن و شیرجه در ناشناخته‌ها نیازمند “پیش‌بینی‌ محتاطانه و حافظه‌ی فلسفه‌بافِ” بزرگسالی است، چیزی که “باعث می‌شود آهسته‌تر و پیوسته‌تر قدم برداری”. سولنیت مخاطب را از “شیرجه‌ی بی‌احتیاط به دل ناشناخته‌ها”، کاری که مارین کرد، بر حذر می‌دارد.

اما به‌رغم چنین اخطارهایی، سولنیت همچنان از مخاطبش می‌خواهد قدم به ناشناخته‌ها بگذارد تا بتواند آن چیزی را که جان کیتسِ شاعر “ظرفیت تحمل عدم قطعیت” یا قابلیت “ماندن در بلاتکلیفی، رازآلودگی و شک و شبهه” می‌نامد در خود پرورش بدهد. ناشناخته‌ها آنچه بیرون ماست و شناخت ناقص‌مان را عیان می‌کنند. سولنیت تلاش می‌کند مخاطبش را وا دارد با ماندن در ناشناخته‌ها مرز میان فضای شخصی و جهان بیرون را محو کند و در این راه به ماجرای ایو کلن می‌پردازد، هنرمند خالقِ نقشه‌هایی برجسته که در آن‌ها همه چیز به رنگ آبیِ تند و بدون هیچ تفکیکی بود. برخلاف نقشه‌های عادی، این نقشه‌ها قلمروهایی نامکشوف را بازنمایی می‌کنند. به زعم سولنیت، این نقشه به‌جد هر گونه مرزبندی میان انسان و جهان پیرامونش را از اعتبار ساقط می‌کند. مثلاً در جستار “درها را باز کن”، سولنیت به زبان قبیله‌ی وینتو اشاره می‌کند، زبانی که در آن از جهت‌های اصلی برای توصیف اعضای بدن استفاده می‌شود. گویشوران وینتویی در عوض دست “چپ” می‌گویند دست “غربی”. سولنیت چنین “تصورات فرهنگی” پشت این زبان را با شور و شوق می‌ستاید، چون دقیقاً همان چیزی است که خودش خواهانش است: “خود فقط با ارجاع به باقیِ جهان وجود دارد”. اگر تفاوتی میان خود و جهان وجود نداشته باشد، دیگر ترس از گم ماندن در ناشناخته‌ها وجود نخواهد داشت. این ایده هم‌راستا با سبک نوشتاری سولنیت در پیوند دادن همه چیز به هم است: خود صرفاً غرق‌شده در جهان نیست، بلکه در آن تنیده است.

انسان‌ها با حذف مرزهای شخصی به خودشان اجازه می‌دهند پا به نظام گسترده‌ترِ درهم‌تنیدگی و همزیستی بگذارند: یعنی همان جهان ناشناخته. به قول سولنیت ناشناخته‌ها نه‌تنها تفکیک‌ها را از بین می‌برند بلکه راه را برای تناقضات باز می‌کنند. او با ارجاع به اثر دیگری از ایو کلن، عکسی به نام خیز به سوی خلأ، واژه‌ی “خلأ” را استعاره‌ای از ناشناخته می‌داند. او می‌گوید عنوان این اثر را می‌توان حکمتی بودایی دانست: آگاهی غایی از “در آغوش کشیدن تهی‌بودگی”. در سنت بودایی، “خلأ” با یک جمله تعریف می‌شود: “فرم تهی‌بودگی است و خودِ تهی‌بودگی فرم است”. از آن‌جا که “فرم” و “تهی‌بودگی” متضاد هم‌اند و در نتیجه نمی‌توانند معادل یکدیگر باشند، این آموزه “قانون تناقض” را نقض می‌کند. تفسیر بوداییِ سولنیت از خیز به سوی خلأ حاکی از باور او به نیروی ناشناخته‌ها در همزیستی در عین تفاوت و تناقض است. او می‌گوید “در آغوش کشیدن تهی‌بودگی” ـ‌یعنی خلأـ معادل “در آغوش کشیدن بی‌کرانگی” است، عاملی که در را به روی هر کس باز می‌گذارد، فارغ از تفاوت‌های شخصی.

اما انسان‌ها ماشین‌های منطقی نیستند که بتوانند همیشه پایشان را از فضای شخصی بیرون بگذارند. تأثیرات عاطفی تراژدی‌های شخصی اغلب چنان قوی است که آدم‌ها به‌رغم تلاش‌شان نمی‌توانند از آن بگریزند. تلاش خود سولنیت برای پشت سر گذاشتن تروما‌های شخصی را می‌شود در فاصله‌ای دید که سعی می‌کند از خودش بگیرد. او نمی‌خواهد جستارهایش را به ورطه‌ی خودبینی بکشاند و به همین خاطر سعی می‌کند قصه‌های کاملاً شخصی‌اش را به قصه‌های فرهنگی و تاریخی و سیاسی گره بزند. در جستار “رها کن” وقتی پس از مرگ مارین خاطرات او را تعریف می‌کند ظاهراً احساسات سولنیت غلیان می‌کند. پاراگراف خاطراتِ روشن و تلخ و شیرینش با مارین یک صفحه به طول می‌انجامد و احساساتش عملاً فوران می‌کند. اما این فوران خیلی زود با گریز ناگهانی سولنیت از خاطراتش به تأملی عمیق درباره‌ی جوّ فرهنگی و سیاسی آن دوران فروکش می‌کند: تقلاهای لیبرال‌ها و کنشگران، مصرف مواد مخدر، کوییرها، هنرمندان و همچنین سیاستِ هسته‌ایِ رفتن تا لبه‌ی پرتگاهِ ریگان و تصور آینده‌ای تاریک پر از خرابه‌های هسته‌ای. سولنیت با این چرخش، رها کردن زندگی توسط مارین را به رها کردن امید و ترس متعاقبش توسط یک نسل گره می‌زند، ترس از جهانی آخرالزمانی که حاصل “آینده‌ی پیچیده و غریبی [خواهد بود] که پول و قدرت و فناوری تحمیل می‌کنند”. بدین ترتیب سولنیت از طریق تأمل درباره‌ی تاریخ فرهنگی آن دوران از احساساتش فاصله می‌گیرد.

یکی از مضمون‌های مکرر در جستارهای سولنیت ظاهراً فقدان است: فقدان دوستی عزیز یا فقدان معشوق. اما انگار سولنیت همواره مخالف میدان دادن به رنج ناشی از فقدان‌های شخصی است و دائم تلاش می‌کند خودش را در بستر وسیع‌تری قرار دهد، جهانی گسترده‌تر که مسائل و افرادی جدای از خودش دارد. سولنیت در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید “فراموش نکنید که انسان‌های دیگر هم در رنج‌اند، در جهان رخدادهای دیگری هم در جریان است، حتی وقتی درگیر مصیبت بزرگی هستید هم شاید چیزی سحرآمیز سر راهتان قرار بگیرد که شما را مسحور و افسون خودش کند و باعث شود خودتان را فراموش کنید”.

سولنیت با تأکید بر لزوم بیرون زدن از فضای محدود شخصی و پا گذاشتن به جهان بی‌کران نمی‌خواهد بگوید بی‌هدف گم شویم. در عوض از ما می‌خواهد “به دل ناشناخته‌ها شیرجه بزنیم و آدمی جدید از آن بیرون بیاییم”، آدمی که می‌تواند از فقدان‌های شخصی سر برآورد، درهم‌تنیدگی و گشودگی جهان را در یابد و جهان را قلمرو بی‌کرانی برای کشف ببیند. شاید انگیزه‌ی سولنیت برای جامعه‌ای که افراد خودمداری می‌پرورد که دغدغه‌شان منافع و فقدان‌های شخصی است بیش از حد آرمانگرایانه باشد. اما سولنیت با تقلایی که می‌کند تا خودش و مخاطبش را به جهانی بزرگتر هدایت کند، این پرسش را پیش می‌کشد: زندگی محدود ما چطور می‌تواند در جهانی بی‌کران ارزشمند باشد؟ یکی از پاسخ‌های ممکن شاید پیروی از حکمتی است که سولنیت از آن می‌گوید.

منبع

 

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *