انسانشناسان نیز بهنوعی قصهگو هستند. ما انسانشناسها قصه میگوییم: قصههای دیگران، قصههای خودمان و قصههایی دربارهی قصههای دیگران. اما دربارهی انسانشناسی و قصهگویی که میاندیشم، مقولهی دیگری نیز به ذهنم خطور میکند و آن انسانشناسی بهمثابه قصهگویی نظری است.
انسانشناسی بهمثابه قصهگویی نظری چیست؟ پاسخهای متعددی میتوان برای این سؤال در نظر گرفت. انسانشناسی بهمثابه قصهگوییِ نظری رویکردی است که به تبیین و درک و تفسیر جهانهای فرهنگی میپردازد و پارادایمهای نظری خُرد و کلانی ایجاد میکند تا هم جهانهایی فرهنگی بسازد و هم به درکی از جهانهایِ فرهنگی دست یابد. چنین رویکردی در انسانشناسی جدید نیست. در واقع، وقتی پژوهشهای نسلهای مختلف انسانشناسان را بررسی میکنیم، قصهگوییِ نظری بهکرات به چشم میخورد. از قصههایی مثل حکایتها و دروغهای زورا نیل هِرستون گرفته تا قصهی زنبور سرخی به نام ماچونا و قصهی جنگ خروس در بالی و قصههای رشید و مبروکا و فائقه در کتاب احساسات پوشیده نوشتهی لیلا ابو لُغدُ و هزاران قصه دیگر. قصهها در ذهن و دل ما میمانند. افرادِ درون این قصهها نیز در ذهن ما باقی میمانند؛ افرادی مانند اسپرنزا، آدامو جِنتینگو، یوما آدانگ، گلوریا، خانم تاینی، چارلز و مورلی و نیک تامسون، اَنجلا سیدنی، والک، آقای اُتیس، برنادت و اوژنیا، تاشی دُهنداپ و بسیاری دیگر. انسانشناسی بهمثابه قصهگوییِ نظری کارکردهای متعددی دارد، از جمله: روشی برای روایتگریِ مردمنگار و خودِ سوژه، ابزاری برای نظمبخشی به نوشتهها، روشی استدلالی دربارهی برخی نکات مردمنگارانه و در آخر روشی برای نظریهپردازی بر پایهی قومنگاری. انسانشناسی بهمثابه قصهگوییِ نظری، رویکرد یا توصیفی منفرد نیست، بلکه اصطلاحی است ناظر بر طیفی از قریحهها و استراتژیها در انسانشناسی.
در میدان پژوهش، من نیز همچون پژوهشگران پیشین قصههای بسیاری شنیدهام. گرچه تمام این قصهها روایت محسوب نمیشدهاند. در میدان پژوهش برخی از موارد بریدهبریده یا ازهمگسیخته و ضدونقیض یا گنگ بودند. برخی دیگر فقط حرفهایی دربارهی مسائل مختلف بودند، دربارهی جزییات زندگی روزمره یا حتی دربارهی هیچ (و همین موارد هستند که بار فرهنگی عمیقی دارند). اما روزهای بسیاری نیز شاهد قصهگویی بودهام، چه به شکل رسمی و چه غیررسمی. تقریباً همیشه زمان صرف غذا یا نوشیدنی برایم قصه نقل میکردند. برخی از این قصهها در جواب سؤالهایی نقل میشدند که من با توجه به موضوع پژوهش خودم میپرسیدم. برخی دیگر را هم خودِ مردم به دلایلی مشخص و گاهی نامشخص برایم تعریف میکردند. تبدیل این قصهها به مردمنگاریِ مکتوب و حتی مردمنگاریِ شفاهی برای کلاس درس، مستلزم تلاش و زحمت تحلیلی و روایی است. در واقع، این فرایند هم در مورد مفاهیم و هم قصهها رخ میدهد.
*******************
شبی تاریک و طوفانی بود. مردم در پارک بیستم شهر لهاسا گردآمده بودند تا «روز جهانی پیشکشِ دود» را جشن بگیرند. طی روز مردم در چادرهایی که سراسر پارک برپا شده بود، سرگرم پیکنیک و قمار بودند. آبوهوا نامساعد، اما فضای جشن و سرور بر پارک حاکم بود. مردم میخوردند و مینوشیدند و خوش میگذراندند و در یک کلام، ضیافتی برپا بود. خدمتکاران از چادری به چادر دیگر میرفتند، آواز میخواندند، خوشوبش میکردند و جامهای خالی چَنگ (آبجو) را دوباره پر میکردند. خیلی از اعضای طبقهی بالای جامعهی لهاسا نیز در این پارک حضور داشتند. درها و پنجرههای چادرهایشان بسته بود تا همانطور که در برابر چشمان کنجکاو مردم از آنان محافظت میکنند، در برابر آبوهوای نامساعد نیز سرپناهشان باشند. در یکی از چادرها که با نور کم چراغهای پیسوز و شمع روشن شده بود، چند شخصیت مهم ماژونگ بازی میکردند و چنگ (آبجو) مینوشیدند. حین بازیِ این گروه، طوفان و رعدوبرق در گرفت. بیرون از همین چادر، دو مرد چمباتمه زده بودند و با اضطراب برای فعالیت مورد نظر خود در جشن آماده میشدند. سپس، همانطور که مردانِ درون چادر مشغول بازی بودند، غرش مهیب رعد به گوش رسید و در پیاش برقی با نور شدید زد. برق تمام چادر را روشن کرد و این مردان با چشمانی نیمهمست دیدند که یکی از دوستانشان بر زمین افتاده است. ولی بیرون از چادر، آن دو مرد رفته بودند و در کوچهپسکوچههای لهاسا بهسرعت در حال فرار بودند. مردِ روی زمین مرده بود. درست با تیری که همزمان با رعد شلیک شد، کشته شده بود. با این ترفند، صدای شلیک تیر شنیده نشده بود و قاتلان فرصت کافی برای فرار یافته بودند. این قتل سال ۱۹۲۱ رخ داد و شخص کشتهشده پنگدا نیوگیال، بزرگِ خاندانِ تازهبهقدرترسیدهی پانداتسنگ بود. او تاجری از شرق تبت (منطقهی خام) و ساکن لهاسا بود و نزد دالاییلامای سیزدهم محبوب بود.
شبی تاریک و طوفانی بود.
حقیقتاً که چنین بود. این، متنِ یکی از شرکتکنندگان در مسابقهی جملهنویسی ادوارد بولوِر لیتون[15] با موضوع «شب تاریک و طوفانی» نیست، بلکه قصهای است که افراد متعددی برایم همینطور نقل کردهاند؛ با حالتی نمایشی و صداهایی آرام. با صدا و لحنی که مطابق با حس آن شب تاریک و طوفانی است. راویانی که دربارهی مسابقهی ادوارد بولوِر لیتون چیزی نمیدانند، بلکه صرفاً این قصه را آنگونه که شنیدهاند، روایت میکنند. راویانی که هم قاببندی شفاهی و هم قاببندی فرهنگی و سیاسی را بازتولید میکردند. سپس انسانشناسان این قصهها را به زبان انگلیسی بازگو میکنند، قصههایی که در اصل به زبان تبتی شنیدهاند.
آن زمان که میخواستم پایاننامهام را بنویسم، در مواجهه با این سؤال که از کجا آغاز کنم، استاد راهنمایم، آن لورا استولر، توصیهای به من کرد که این روزها با دانشجویان تحصیلات تکمیلی خودم نیز در میان میگذارم. میگفت با قصهای شروع کن که میدانی حتماً باید ذکر شود. قصهای که نمیتوانی حذفش کنی. اما کدام قصهها نباید حذف شوند؟ وقتی این قصهها را روی کاغذ آوردم و به نوشتن و تدریس ادامه دادم، بهتدریج جایگاه قصهگویی در انسانشناسی به عنوان استراتژی نظری برایم روشنتر شد. در واقع، ما قصه میگوییم تا به استدلالهای نظری صورت بخشیم. ما با استفاده از روایت، قصه و نظریه را توأمان ارائه میکنیم. رِناتو رُزالدو در کتاب فرهنگ و حقیقت این نکته را به شیوهای عالی بیان میکند: روایتْ کلیدِ تحلیل اجتماعی است. (1) کِرین نارایان دربارهی این کتاب و آموختههایش از هماندیشی دورهی تحصیلات تکمیلی رزالدو به نام «قصهها و فرهنگ» چنین مینویسد: «قصهها فینفسه امری تحلیلی هستند و… در زنجیرهی استدلال، تحلیل فرمی روایی دارد.» (2) گواه این گزاره سالهای سال خواندنِ مردمنگاریهای خوب و خوشساختی است که بخشی از استدلالهای خود را بر پایهی ساختار روایی قرار دادهاند. گرچه روایت بسیاری از کارهای نظری ما را به پیش میبرد، ولی هنوز ارزش روایت در این حوزه بهدرستی درک نشده است.
انسانشناسان در توصیف پرمایه و غنی تبحری ویژه دارند. مثلاً وقتی کلیفورد گریتس سخن از تسلسل لاکپشتها به میان میآورد، در واقع به وجوه کرانمند و همزمان نامحدودِ تفسیر مردمنگارانه اشاره میکند. سخن از پرمایگیِ توصیف بدین معناست که اینها توصیفِ صرف نیستند و به معنا هم نظر دارند. اینجا فقط برای توصیفِ لاکپشت تلاش نمیکنیم، بلکه اهمیت لاکپشتها را بیان میکنیم و اینکه چرا لاکپشت مد نظر ماست و نه فیل. سخن از این میگوییم که چرا گزارهی «پاسخ همیشه لاکپشت است»، نقطهی توقف تفسیرهای ما نیست، بلکه پایهای برای تفسیرهایمان فراهم میکند. توصیف لاکپشتها و چراییِ اهمیت لاکپشتها از منظر فرهنگی، مؤلفهای کلیدی در قصهگویی نظری است. توصیف ممکن است فرم غیرروایی داشته باشد، اما توصیفِ پرمایه همان روایت است. توصیف پرمایه متضمن شخصیت، پیرنگ، خط داستانی، فرم و هدف است. با در نظر گرفتن جایگاه تفسیر در انسانشناسیِ امروز، به نظر میرسد انسانشناسی و مردمنگاری تقریباً بدون مرز مشخصی با هم در آمیختهاند. امروزه تفسیر امری عادی، مفروض و قابل پیشبینی است و اغلب فرمی روایی دارد. این امر چنان حقیقت یافته که اکنون مردمنگاری تجربی به چیزی اطلاق میشود که غیرروایی است. به بیان دیگر، اکنون پاندول به سمت دیگر ماجرا تاب خورده است. روایت به عنوان محمل استدلالهای نظری، هم فرم را فراهم میکند و هم محتوا را. به تعبیر هِیدِن وایت، قصهگویی نظری همان محتوا و همان فرم است. در واقع، هر دو است.
قدرت و تأثیر نظریِ قصهگویی بیطرفانه نیست. این قدرتها از منظر مفهومی و شناختی اهمیت دارند و همواره باید در بافت مشخصی، از جمله بافت تاریخی، ایدئولوژیک، سیاسی و فرهنگی قرار داده شوند. همچنین، به تعبیر هیدن وایت «روایت نوعی بیان در گفتمانی است که پیرامون وضعیت مشخصی از تجربه و تفکر دربارهی جهان، ساختارهای جهان و فرایندهای موجود در جهان شکل گرفته است». (3) برای فهم چگونگی اتکای نوشتههای مردمنگارانهی معاصر بر قصهگویی، میتوانیم در جملهی قبلی واژهی روایت را به واژهی مردمنگاری تغییر دهیم. ما در نوشتن و در تدریس فقط اطلاعات را به اشتراک نمیگذاریم، بلکه قصه میگوییم تا به ساختمایهها، دادهها، باورها و نظریهها جان بخشیم. والتر بنیامین با تمایزگذاری بین اطلاعات و قصه ادعا میکند: «اطلاعات آن ارزشی را که در لحظهی تازگی خویش داراست حفظ نمیکند و فقط در آن لحظه زنده است و ناچار باید خود را تماماً به آن لحظه وا گذارد و بی فوت وقت هویت خویش را بر آن آشکار سازد. اما قصه از لونی دیگر است و خود را نمیفروشد. قصه نیروی خویش را متمرکز میکند و حتی پس از گذشت زمانی دراز نیز قادر است آن را بروز دهد.» (4) [به نقل از ترجمهی فرهادپور، مراد؛ پاکزاد، فضلالله از بنیامین، والتر (۱۳۷۵). قصهگو: تأملی در آثار نیکلای لسکوف، مجلهی ارغنون، شماره ۹ و ۱۰، ۱-۲۶.]
در موقعیت کنونی، با الهام از تعبیر زورا نیل هرستان، «عینک جاسوسی انسانشناسیِ» ما بیش از اطلاعات بر قصه متمرکز است. قبلاً تمرکز بر اکنونِ مردمنگاری قرار داشت و این تمرکز از لحاظ زمانی تغییر یافته است. همراه این تغییر، تعریف اطلاعات به مفهوم بنیامینیِ آن نیز نزد ما تغییر یافته است. امروز، آنچه ما در جستوجویش هستیم و آنچه نصیبمان میشود، چیزی جز قصه نیست؛ قصههایی که تمام نمیشوند، بلکه در بازگویی ما شکل جدیدی مییابند.
بازگویی قصههایی که برای ما نقل شده، خودْ کردوکاری نظری است. روایت در «ترجمهی دانستهها به گفتار» به یاری ما میآید. به عبارت دیگر، روایت ابزاری برایمان فراهم میآورد تا «تجربهی انسانی را به شکلی همانندِ ساختارهای معنایی در آوریم، ساختارهایی که عموماً انسانی هستند و نه مختص فرهنگی خاص.» (5) مثلاً، بهطور کلی مرگ امری انسانی است. همهی انسانها سرانجام میمیرند. همچنین، در تمام جوامع نوعی از مراسم خاکسپاری برگزار میشود. اما همگان با مرگهای تراژیک روبهرو نمیشوند و همهی مرگها مانند غرشهای تندر فرود نمیآیند.
*******************
تبتیهای در تبعید هنوز هم قصهی دراماتیک قتل پنگدا نیوگیال را تعریف میکنند. این راویان تقریباً پس از صد سال از آن رخداد، هنوز هم با چشمانی گردشده و صدایی آرام، روایتپردازی خود را به تعلیق و توطئه میآرایند. این تعلیق و توطئه نخست ناشی از این واقعیت است که معمای این قتل هیچگاه حل نشد و دوم ناشی از جایگاه بحثبرانگیز خانوادهی پانداتسنگ در جامعه و تاریخ مدرن تبت. چه کسی به پنگدا نیوگیال شلیک کرده است؟ نمیدانیم. یا شاید میدانیم؟ البته که برخی میدانند. پارهای از اسامی را در گوش انسانشناسان زمزمه کردهاند. برخی از اسامی فاش نشده و مخفی نگه داشته شده تا وقتی دیگر و در قصههایی دیگر گفته شوند. کِرین نارایان مینویسد «قصهگویی در نهایت چیزی جز زیر و رو کردن واژهها نیست. و از طریق همین چینش واژههاست که جهانهایی تازه با گنجینهای از تخیل خلق میشوند.» (6) جهانهایی که قصهها میسازند، صرفاً حاوی حقیقت نیستند یا آنها را بازنمایی نمیکنند، بلکه این حقایق را میآفرینند. همچنین، قصهها به امید، به اصول اخلاقی، به سیاست و به مردمنگاری چارچوب میبخشند.
لازم است که انسانشناسی بهمثابه قصهگوییِ نظری، به پیوند میان امر مستند و امر زایشی بیشتر بپردازد. مایکل تاوسیگ ادعا میکند «کردوکار انسانشناسی متکی به هنر نقل قصههای دیگران است، نکتهای که انسانشناسی -با کمال تأسف- بهشدت به آن بیتوجه است. در نتیجه، آنچه رخ میدهد این است که قصهها به عنوان مشاهدات علمی تفسیر میشوند، مشاهداتی که از “افراد اطلاعرسان” گردآوری شده است و نه قصهگوها.» (7) مسئله اینجاست که ما قدرت و تأثیر قصهها و قصهگویان را، حتی حین نقل قصهها، نادیده میگیریم. در واقع، ما داستان میگوییم تا به موضوع اصلی بپردازیم و نظر خود را بیان کنیم. اما فراموش میکنیم که اصل موضوع خود قصههاست. قصه همان رسیدن است، همان مقصد. جولی کروکشَنک و دیگر انسانشناسان مجدانه تلاش کردهاند نشان بدهند که چگونه انسانها زندگیهای قصهواری دارند. انسانشناسی نیز دانشی قصهوار است. این امر از حقیقتهای مسلم انسانشناسی است.
——————————————————————
[1] Renato Rosaldo, Culture and Truth: The Remaking of Social Analysis, Beacon Press, 1989.
[2] Kirin Narayan, Alive in the Writing: Crafting Ethnography in the Company of Chekhov, University of Chicago Press, 2012, p. 8.
[3] Hayden White, “Storytelling: Historical and Ideological,” in Centuries’ Ends, Narrative Means, edited by Robert Newman, Stanford University Press, 1996, p. 59.
[4] Walter Benjamin, “The Storyteller,” in Illuminations: Essays and Reflections, edited by Hannah Arendt, Schocken Books, 1968[1955]), p. 90.
[5] Hayden White, “The Value of Narrativity in the Representation of Reality,” Critical Inquiry 7(1), 1980, p. 5.
[6] Kirin Narayan, Storytellers, Saints, and Scoundrels: Folk Narrative in Hindu Religious Teachings, University of Pennsylvania Press, 1989.
[7] Michael Taussig, Walter Benjamin’s Grave, University of Chicago Press, 2006, p. 62.
نویسنده: کارول مکگراناهان، استاد انسانشناسی دانشگاه کلرادو
مترجم: بتول فیروزان
بدون دیدگاه